چهارشنبه 01 تير 1401 , 11:42
معلمی که چهار دهه در کنار جانبازان نخاعی بوده است
یکی دیگر از جانبازان وقتی که نخستین بار کتاب را جلوی او گذاشتم با حسرت گفت، میشه من دیپلم بگیرم؟!...
یحییزاده در سال ۱۳۳۱ در سوادکوه مازندران دیده به جهان گشود، حدود ۱۵ سال سن داشت که برای کار عازم تهران شد، نیمه شب به پایتخت رسید. چون مکانی برای اسکان نداشت، در مخروبه ای پشت بازار بزرگ، جایی که کارتن ها را می ریختند خوابید. برف و باران شروع شد. از شدت سرما چند کارتن را به جای پتو بر روی خود انداخت. معتادانی که از آنجا عبور میکردند به او لگد می زدند. بالاخره شب به صبح رسید. از خواب بیدار شد. لباس هایش خیس و گل آلود شده بود. به سمت چهارسوی بزرگ رفت. ماموران پلیس او را به خاطر سر و وضع نامناسبش دستگیر کردند. او که به شدت میگریست به مأموران گفت من ولگرد نیستم. برای کار به تهران آمده ام!
فردی که همان حوالی در یک باربری مشغول کار بود ضامن او شد تا پلیس او را رها کند. آفتاب زده بود. با دوزاری که در جیب داشت یک نان خرید و بعد که مغازه ها در بازار باز شد، به دیدن یکی از اقوام دور خود که در آنجا مغازه داشت رفت. او نیز محمد حسین را برای کار به یک کارخانه فرستاد. محمد حسین همزمان که سخت کار می کرد، درس هم می خواند و نمره های بالایی در امتحانات کسب می کرد؛ تا اینکه با پشتکارش توانست در مدرسه آل احمد منطقه یک تهران به استخدام آموزش و پرورش درآید. سال ۱۳۶۲ از وی خواسته شد برای برگزاری امتحانات جانبازان به آسایشگاه ثارالله برود. از آنجا بود که رابطه اش با جانبازان آغاز شد.
گروه ایثار و شهادت ایرنا، در دیداری که از آسایشگاه امام خمینی (ره) داشت، با این آموزگار که ۳۸ سال از عمر خود را وقف رشد و تعالی جانبازان کرده به گفت وگو نشسته است.
انگیزه برای ادامه زندگی با تحصیل
محمدحسین یحیی زاده در خصوص کمک به جانبازان برای ادامه تحصیل می گوید: تا سال ۱۳۶۵ بعضی از جانبازان آسایشگاه امام خمینی (ره) خودشان درس میخواندند و برای امتحان به مدرسه آل احمد میآمدند و من از آنها امتحان می گرفتم. یک روز مسئول آموزش و پرورش منطقه یک با من تماس گرفت و گفت: جانبازان نامه ای به شکل تومار نوشته و امضا کرده اند و از مدیرکل آموزش و پرورش خواسته اند از شما تقدیر شود؛ همچنین درخواست برگزاری کلاس هایی به صورت منظم در آسایشگاه را دارند. پس از آن در سال ۱۳۶۵ آموزش و پرورش از من خواست برای برگزاری کلاس به آسایشگاه امام خمینی (ره) بروم؛ و من هم پذیرفتم.
وی می افزاید: در هر اتاق ۶ جانباز و در مجموع حدود ۸۰ جانباز در اتاق های این آسایشگاه بستری بودند؛ بسیجیهای کم سن و سال از ۱۵ سال به بالا که تحصیلات آنها در حد خواندن و نوشتن از راهنمایی تا دبیرستان بود. برای آنها کلاس تشکیل دادم و مشوقشان شدم. اکنون بیشتر جانبازان توانسته اند به مدارج علمی بالا دست یابند و به عنوان استاد دانشگاه، پزشک و کارمند صدا و سیما مشغول به کار شوند. تعدادی از آنها نیز طی این سال ها بر اثر عوارض ناشی از مجروحیت به شهادت رسیده اند.
گزارش مستندگونه از آسایشگاه امام خمینی ویژه جانبازان قطع نخاعی
جانبازان قطع نخاعی که به مدارج علمی بالا رسیدند
این آموزگار و مددکار آسایشگاه امام خمینی(ره) در خصوص اولین دانش آموز خود در این آسایشگاه گفت: جانباز پیلپا یکی از جانبازان قطع نخاعی، اولین دانش آموز من در سالهایی بود که تدریس را در آسایشگاه امام خمینی (ره) آغاز کردم. پس از آن به اتاق جانبازان راه یافتم، با آنها حسابی دوست شدم و سعی کردم از این طریق آنان را به درس خواندن تشویق کنم. به دلیل اینکه من به عنوان یک معلم با آنها خشک رفتار نمیکردم، تقریبا بیشتر جانبازان این آسایشگاه مشغول درس خواندن شدند. صبح ها پس از آمدن به آسایشگاه، جانبازان را از خواب بیدار می کردم تا درس بخوانند و کم کم با حرکت دادن آنها بر روی تخت، به جانبازان انگیزه می دادم بر روی ویلچر بنشینند. جانباز پیلپا اکنون دارای سه فرزند دختر می باشد و با مدرک کارشناسی حقوق، در شهرداری اندیمشک مشغول به فعالیت است.
یحیی زاده خاطرنشان کرد: جانباز مرتضی رضیعی یکی دیگر از جانبازان این آسایشگاه است. اولین بار که او را دیدم به من گفت: من تا اول دبیرستان در هنرستان درس خوانده ام. میتوانم ادامه تحصیل دهم؟ جواب دادم: بله که می توانی؟ گفت: من هنرستانی ام. گفتم کاری ندارد، تغییر رشته بده. اواخر خرداد چند کتاب به او دادم تا شهریور آنها را بخواند و بتواند رشته خود را به تجربی تغییر دهد. در امتحان تغییر رشته قبول شد و تا مقطع دکترا ادامه تحصیل داد و اکنون به عنوان یک متخصص پوست حاذق مشغول فعالیت است.
وی توضیح می دهد: کم کم سعی کردم معلم ها را با خود به آسایشگاه بیاورم تا در رشته های مختلف به جانبازان درس بدهند. خودم هم تدریس می کردم و برگزاری امتحانات بر عهده من بود.
اکبر عرب زاده نیز یکی دیگر از جانبازانی بود که با اصرار بنده به دانشگاه رفت و در رشته پزشکی، دانشجوی موفقی بود؛ اما پس از چندی به دلیل مشکل کلیوی به درجه رفیع شهادت نائل شد.
آموزگار و مددکار آسایشگاه امام خمینی(ره) می گوید: ماشاء الله نصیریفر نیز یکی از جانبازان نحیف و بی بنیه آسایشگاه امام خمینی (ره) بود که حتی نمیتوانست بر روی تخت بنشیند. دور او را بالش میگذاشتیم تا از روی تخت نیفتد. زمانی که معلم به وی درس میداد، از شدت فشاری که به او وارد می شد فشار خونش می افتاد و از حال می رفت. معلم او می گفت که آقای یحیی زاده ولش کنید؛ نمی تواند درس بخواند. اما من کوتاه نیامدم. با هر سختی که بود درس خواند و وارد دانشگاه شد و از لحاظ روحی و روانی و حتی جسمی حالش بهتر شد. اکنون سر کار میرود و میتواند روزی ۱۵ تا ۱۶ ساعت بر روی ویلچره بنشیند.
او می افزاید: سیدمهدی حسینی یکی دیگر از جانبازانی است که نخستین بار که کتاب را جلوی او گذاشتم با حسرت گفت: میشه من دیپلم بگیرم؟! من با خنده گفتم دیپلم چیه! اکنون او مدرک دکترای علوم سیاسی از دانشگاه تهران را کسب کرده است و تدریس هم می کند.
وی تاکید می کند: از ۸۰ جانبازی که آن زمان در آسایشگاه جانبازان امام خمینی (ره) بستری بودند شاید کمتر از ۱۰ نفر آنها به آسایشگاه میآیند. بقیه درس خواندند، زندگی تشکیل دادند و اکنون مشغول کار هستند و نقش اجتماعی خود را در جامعه ایفا می کنند.
آموزگار و مددکار آسایشگاه امام خمینی(ره) از جانبازان نخاعی دیگری همچون علیرضا مطلبی، دارای مدرک دکترای حقوق، جانباز شهید، علی اکبر خزایی، کارشناسی ارشد فقه و حقوق، شهید، حسین براتعلی، کارشناس فلسفه، مهران عبدالمناف کارشناسی حقوق و ارشد ورزش میز نام می برد که توانسته اند به مدارج علمی دست یابند.
یحیی زاده می گوید: منصور اسماعیلی یکی دیگر از جانبازان قطع نخاع این بیمارستان که تمام بدنش سوخته بود با تلاش و پشتکار توانست در رشته مدیریت بازرگانی قبول شود. پدر او بعدها بسیار از من تشکر کرد و گفت زندگی پسرم را تغییر دادی. او اکنون استاد دانشگاه است.
وی توضیح داد: من فقط به جانبازان درس نمی دادم، بلکه با آنها زندگی کرده ام. به سفرهای سیاحتی و زیارتی نظیر شمال و مشهد می رفتم؛ حتی پس از قبول شدن آنان در دانشگاه برای انتخاب واحد با آنها به دانشگاه می رفتم. یک بار با ۱۵ جانباز اول صبح به دانشگاه رفتم و برای همه آنها انتخاب واحد کردم. برخی از اساتید دانشگاه را نیز برای برگزاری کلاس فوقالعاده زبان انگلیسی، عربی و فلسفه برای جانبازان به آسایشگاه دعوت میکردم.
این معلم دلسوز می گوید: من ادعایی ندارم ولی بعضی از جانبازان به من میگویند تو به ما حیات دادی. زمانی که به آسایشگاه آمدم اکثر جانبازان بر روی تخت بودند و برای نظافت هم نمیتوانستند از تخت پایین بیایند. بسیار منزوی و کم انگیزه شده بودند. من برای آنها علاوه بر تدریس، کارهای دیگری نظیر فرهنگی، اداری و مددکاری انجام میدهم. کار کردن برای جانبازان مایه افتخار است و از لحاظ وجدانی از خودم راضی هستم.
به خواست خودم به آسایشگاه آمدم
آموزگار و مددکار آسایشگاه امام خمینی(ره) خاطرنشان می کند: من به خواسته خود برای کمک به جانبازان به آسایشگاه آمدم. بنیاد شهید از این موضوع اطلاعی نداشت. نه چیزی گفتم، نه چیزی خواستم، نه کمکم کردند و نه حتی مدرکی در پرونده ام گذاشتم که از آن بهره برداری کنم. روال کاری خود را در آموزش و پرورش داشتم. اوقات فراغت را به اینجا میآمدم. بعد از ازدواج هم بیشتر وقتم را با جانبازان گذراندم تا فرزندان خودم.
سال ۶۹ یکی از معاونان بنیاد شهید به آسایشگاه آمد و گفت: یحییزاده تو مگر زن و بچه نداری؟! تا کی میخواهی مجانی کار کنی؟ گفتم: اتفاقا مستأجرم. زن و بچه هم دارم. همان موقع یک نامه نوشت و گفت به عنوان مسئول فرهنگی در اینجا مشغول به کار شوم. برخی اوقات برای من حقوقی واریز میشد اما بگیر نگیر داشت. گاهی قطع میکردند، گاهی میگفتند از اینجا برو، بنیاد شهید سنگ اندازی می کرد. حتی به من پیشنهاد دادند به عنوان معاون مجتمع جانبازان تهران مشغول به کار شوم؛ اما من نرفتم پشت میز بشینم. دلم میخواست پیش جانبازان باشم.
یک بار جانبازان از من حمایت کردند مدیرکل آسایشگاه ها من را خواست و گفت: چرا جانبازان تا این حد از تو حمایت میکنند؟ گفتم اگر شما از کسی یک آدرس بپرسی، جواب بدهد، از او تشکر می کنی درسته؟ خب حتما، من برای آنها زحمت کشیده ام که از من تشکر و حمایت می کنند. چند بار خواستند که من دیگر آسایشگاه نیایم. اما من مقاومت کردم. من را خدا پیش جانبازان آورد، خودش هم کمکم می کند.
سعی میکنم وظیفهام را به خوبی انجام دهم. در مورد جانبازان احساس خاصی دارم. همیشه فکر میکنم به خواست خدا به اینجا آمدم و این کار را دوست دارم. نمیگویم آدم خیلی مذهبی ای هستم؛ اما سعی می کنم وظیفه ای که خدا به عهده من گذاشته را درست انجام بدهم. من از شنیدن خبر شهادت جانبازان قطع نخاعی آسایشگاه بسیار مثاثر میشوم و در مراسم آنها حتی اگر در شهرستان باشد شرکت می کنم.
همسرم خواهر شهید است و مرا خوب درک میکند
این آموزگار و مددکار آسایشگاه امام خمینی(ره) در پاسخ به این پرسش که به علت اینکه زیاد در خانه حضور ندارید، با همسرتان به مشکل بر نمی خورید می گوید: با وجود اینکه تمام وقت خود را با جانبازان سپری میکنم. همسرم در این خصوص مشکلی ندارد؛ چراکه او خواهر شهید است و جانبازان و خانواده شهدا را به خوبی درک میکند. شهید حسین معصومی، برادر همسرم در تیپ هوابرد ارتش بوده است و با شهیدان صیادشیرازی و چمران به کردستان رفت. زمان آزادسازی سوسنگرد، چمران بر اثر ترکش از ناحیه پا مجروح شد و حسین هم در همان عملیات به شهادت رسید و در امامزاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.
یحییزاده با بیان اینکه من برای فرزندانم نتوانستم کاری انجام دهم و همه زحمت آنها بر دوش مادرشان بود، می افزاید: دارای یک فرزند دختر و یک پسر هستم. دختر من در رشته نرم افزار کامپیوتر و پسرم در رشته عمران، مقطع فوق لیسانس تحصیل کرده اند.
سختی های کار
این آموزگار و مددکار آسایشگاه امام خمینی(ره) در خصوص سختی کار با جانبازان نخاعی نیز بیان می کند: بودن در کنار جانبازان برای من لذت بخش است. من سختی احساس نمی کنم. فقط به خاطر اینکه قبلا جانبازان را از روی تخت جابه جا میکردم، دچار کمر درد شده ام؛ اما به روی خودم نمی آورم. سعی می کنم با جانبازان لحظات خوبی را سپری کنم.