شناسه خبر : 91554
یکشنبه 02 مرداد 1401 , 11:35
اشتراک گذاری در :
عکس روز

اسارت من:

روایتی تازه از آخرین نبرد (بخش دوم)

افسر مصری دستور داد با سیم های جنگی مخابرات دست های ما را محکم بستند و ما ۸ نفر را به دلیل نداشتن جا روی تانک ها سوار نکردند...

فاش نیوز- بخش نخست خاطره آخرین نبرد با عنوان روایتی تازه از آخرین نبرد(بخش نخست) در تاریخ 29 تیر منتشر شد.

اینک ادامه این خاطره را در بخش دوم می خوانید:

... من اطاعت امر کزدم و به سربازانم گفتم بروید در موضع خود باقی بمانید. در همین لحظه به علی ضابطی که پیک گروهان بود گفتم حبیب رفت و برنگشت. تو برو هر طور شده حاج محب را پیدا کن و بگو فلانی سلام رساند و گفت به بچه های تدارکات دستور دهد چند کلمن آب یخ برای نیروها بیاورند. چرا که اگر بدست عراقی ها کشته نشویم گرمای شدید و تشنگی بچه ها را هلاک خواهد کرد.

به او گفتم بعد از اینکه پیغام مرا به حاجی رساندی برو عقب و یک پیغام شفاهی هم برای خانواده ام به ایشان دادم و تاکید کردم حتما برود و آنرا به خانواده ام بگوید. علی رفت و تقریبا نیم ساعت گذشت. در حالی که تانک‌های دشمن به 20 یا 30متری ما رسیده بودند و از دو طرف حلقه محاصره کامل شده بود.

 به یکی از فرماندهان دسته گفتم شما در مواضعتان بمانید تا من بروم سری به گروهان حسن پوراسماعیل بزنم. هر وقت اشاره کردم به نیروهای گروهان اعلام کن به سمت "دارخوین" حرکت کنند. به خاکریزی که 500متر دورتر بود اشاره کردم و گفتم در آنجا مستقرشوید و منتظر آمدن من باشید. آن خاکریز خیلی بلند بود و مشخص بود چند روز قبل احداث شده است.

 جلو رفتم و از جلوی تانک های عراقی رد شدم و بی سیم چی من هم با من آمد. وقتی به گروهان حسن رسیدم بچه ها با ته مانده مهمات شان هنوز به سمت ستون تانک عراقی تیراندازی می کردند. حسن پوراسماعیل را دیدم که در آن خاکریز کهنه نشسته بود، رفتم سلام و حال و احوال کردم و رسیدم. گفتم حسن چطوری و چه می‌کنی؟ حسن که ظاهراً حرف های من با حاج محب را شنیده بود گفت هیچی منتظرم ببینم باید چه کار کنیم. نگاهی به سر و ته آرایش گروهان حسن انداختم و متوجه شدم علی ضابطی ماموریت اول خود را انجام داده و حاج محب، غلام حسن شهرکی مسول پشتیبانی گردان را با چندکلمن آب روانه منطقه جلویی منطقه نبرد کرده است.

غلام حسن اول به گروهان حسن رسیده و داشت به بچه ها آب می داد، من قبل از اینکه جواب حسن را بدهم رفتم سراغ غلام حسن و با لحنی اعتراض آمیز گفتم، بچه‌های ما 300متر جلوترند چند کلمن را برای آنان بفرست که غلام حسن هر کدام از بچه هایش را صدا زد که آب اگر دارید ببرید برای گروهان فلانی که متاسفانه جواب همه شان این بود که آب تمام شده است.

  غلام حسن هنوز در کلمنی که نزدیک خودش بود مقداری آب داشت و به من تعارف کرد آب بخورم. من با قهر از آنجا بیرون رفتم و به حسن گفتم حسن جان نیروهایت را به سمت دارخوین حرکت بده و بگو عقب نشینی کنند. با دست به خاکریزی که در فاصله 500 متری سمت راست گروهان حسن بود اشاره کردم. حسن با صدای بلند به نیروهایش دستور داد تا به سمت دارخوین عقب نشینی کنند.

 رفتم سر جاده آسفالت و با دست اشاره کردم، گروهان ما نیز از جلوی تانک ها بیرون آمد و هر سه فرمانده دسته با بی سیم چی و دو پیک باقی مانده به من ملحق شدند. عراقی ها وقتی متوجه این عقب نشینی شدند با همه توان خود بچه ها را زیر آتش گرفتند و پنج نفر دیگر از بچه های گروهان ما قبل از رسیدن به خاکریز گروهان حسن پرپر شدند و یک نفر به آسمان عروج کرد و به دو شهید دیگر گروهان پیوست و 4 نفردیگر نیز به شدت زخمی شدند که از سرنوشت آنان اطلاعی ندارم.

اکثر بچه ها به سمت خرمشهر در حرکت بودند البته دو گردان 405و415 جلوتر بودند و نزدیک پل مارب با عراقی هایی که از سمت شلمچه به طور مستقیم آمده بودند درگیر بودند. به همین دلیل بچه‌ها بیشتر به سمت خرمشهر می رفتند اما من با 8 نفر نیروی همراه به سمت دارخوین حرکت کردیم تا از محاصره دشمن فرار کنیم.

 بعد از ربع ساعت تقریبا از محاصره خارج شدیم و در سنگر کهنه تانکی که اطراف آن با گیاهان کاملا پوشیده شده بود قرار گرفتیم. علاوه بر استراحت از لابلای بوته ها اطراف را می پاییدیم و تحرکات نیروهای عراقی را زیر نظر داشتیم.

چند دقیقه بعد مجید قوچی پاسدار جوانی که در آن زمان یکی از پیک های گروهان ما بود، متوجه دو تانک در فاصله 300متری سمت جنوب ما شد. به من گفت این تانک ها باید ایرانی باشند چون افراد مستقر لباس رزمندگان ایرانی را بر تن دارند.

چون خیلی خیلی تشنه شده بود به من گفت اجازه بده من بروم. من هم علی رغم آنکه هرگز باور نمی کردم تانک ها ایرانی باشند، به او گفتم به یک شرط اجازه می دهم بری که اگر تانک ها عراقی بودند حق اینکه موضع ما را لو بدهی، نداری اما اگر بر فرض محال ایرانی بودند ما را هم صدا کن تا بیایم.

آقا مجید رفت و ما هم در بیم و امید لحظه شماری می کردیم که مجید تقریبا به 100متری تانک ها رسید. عراقی ها اسرای ارتشی را که در مسیر گرفته بودند و چون تعدادشان زیاد بود، بر روی دو تانک سوار کرده بودند. وقتی متوجه مجید شدند اسرا را وادار کردند تا مجید را صدا بزنند و به طرف خود بخوانند. آقا مجید هم به تصور اینکه این تانک ها ایرانی هستند ما را صدا زد و با صدا و اشارات او ما هم به سمت آقا مجید رفتیم تا به او ملحق شدیم.

حدود20یا 30متر مانده به تانک ها متوجه شدیم که رو دست خورده ایم و این تانک ها عراقی اند و آن افراد هم اسرای ایرانی هستند. در همین فاصله خاکریز کهنه یک متری که بین ما و سه دستگاه تانک عراقی ها بود، چشم مرا به خود جلب کرد. به 7همراه خود که دو نفرشان دو فرمانده دسته ام بودند - یکی آقای خسرو سرایانی و اسم آن مرد شریف دیگر یادم نمیاد - کفتم سریع موضع بگیرید و در چشم برهم زدنی پشت همین خاکریز کهنه موضع گرفتیم.

5یا 6نیروی عراقی هم وقتی دیدند ما موضع گرفتیم سریع با فاصله یک متر روی زمین روبروی ما دراز کشیدند. فرمانده آن سه تانک یک افسر مصری بود که با تعدادی مصری و عراقی زبان فارسی را شکسته بسته صحبت می کرد. به محض دراز کشیدن داد زد نزنید، تیراندازی نکنید و من با دست به بچه‌ها اشاره کردم که تیراندازی نکنید.  او یک ایرانی عرب را صدا زد و با همان حالت مترجم عرب به کنارش آمد و گفت به اینها بگو الان اگر با ما درگیر شوند فایده ای برایشان ندارد و تیرهایتان به بچه‌های خودتون که اسیر ما هستند می خورد. پس شما بهتر است تسلیم شوید.

 به مترجم عرب گفتم اگر اسیر بشیم اینها ما را می کشند و فرقی برای ما نمی کند. افسر عراقی باز گفت بگو ما هرگز شما را نمی کشیم و من هم مصری و هم مسلمانم. برای بار سوم به مترجم عرب گفتم بگو ما اسیر می شیم اما اگر خواستید ما را بکشید همین جا بکشید تا جنازه هایمان به خانواده برسد.

 افسر مصری از جا بلند شد و منم بلند شدم و به بچه ها اشاره کردم که سلاح را زمین بذارید و به سمت آنها بروید. افسر مصری آمد و مرا در آغوش گرفت و خیلی محترمانه سیگار پایه بلند سومری که در جیب داشت را بیرون آورد و سر جعبه سیگار را باز کرد و به من گفت بفرما.

 هر 8 نفر ما آنجا نشستیم و بعد از ده دقیقه افسرمصری که از چهره ام متوجه شده بود که غم دنیا رو سرم آوار شده است، - ناگفته نماند وقتی از سنگر کهنه تانک بیرون آمدم فهمیدم که سرنوشت دارد بازی دیگری را برایم رقم می‌زند-  پیراهن سپاه را ازتن درآوردم و با خودکار در دفترچه جیبی نوشتم به سوی سرنوشت نامعلوم در حرکتم و اگر شهید نشوم بدانید که اسیر شده ام.

 پیراهن را زیر بوته بزرگ به یادگار گذاشتم. افسر مصری دستور داد با سیم های جنگی مخابرات دست های ما را محکم بستند و ما 8 نفر را به دلیل نداشتن جا روی تانک ها سوار نکردند. ما را به همراه 2سرباز عراقی لب جاده آوردند نزدیک جاده 4 سرباز مجروح و آن شهیدی که در موقع عقب نشینی با گلوله تانک جان به جان آفرین تسلیم کرده بود را دیدم. فراموش نمی کنم سربازان مجروحم را که چقدر از من خواستند تا آنان را هم با خود ببریم، ولی متاسفانه دو عراقی نامرد اجازه ندادند حتی زخم آنها را ببندیم. گویا سفیر آن ناله ها هنوز هم گوشم را می نوازد البته بعداً شنیدم که مجروحین را نیز اسیر و به بصره و بغداد انتقال داده بودند.

 لب جاده با اشاره من بچه ها سیم دور دست را باز کردند. چون تصمیم گرفتیم دستمان را باز و دو عراقی را خلع سلاح کنیم که از پچ پچ ما متوجه شدند وبه آن طرف جاده بر روی خاکریز رفتند. ولی چه زجری کشیدم وقتی آنجا نشسته بودم و می دیدم که از بین فرماندهان گردان تنها من یکی اسیر شده ام البته خوشحال هم بودم که فرماندهان بحمدالله توانستند عقب نشینی کنند.
  ساعت از 12 و نیم رد شده بود و چشمم به جمال حاج جعفر و دیگر رفقا روشن شد و این داستان راستان آخرین نبردبود روح شهدای آن روز صلوات

ادامه دارد.....
 

سرهنگ پاسدار حسین کلبعلی

اینستاگرام
بنام الله پاسدار خون شهیدان
خوشا بسعادت دوستان شهیدهمسنگرئ
سلام. درود و سلام بر رزمندگان دلاور. کربلای۵ شلمچه هر وجب به وجب شهید داده. اما بسادگی آخر جنگ همه را گرفته شد. چرا ما ضعیف شدیم. یا....بعد ۳۸سال قلبم شکسته شده
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi