13 آذر 1402 / ۲۱ جمادى الأولى ۱۴۴۵
شناسه خبر : 92163
سه شنبه 18 مرداد 1401 , 12:37
سه شنبه 18 مرداد 1401 , 12:37


لطفاً فقط نگاهم نکنید!
محمدمهدی عقابی
امر دیجیتال و فرمانداریِ علم و پراید!
سید مهدی حسینی
بینشانی آن روز تربت زهرا (س) نشانه امروز بود
حسین شریعتمداری
ای نشسته صف اول...
علیرضا ضابطی
جنگ و جنگهراسی
سیدمحمدعماد اعرابی
ضربه فنی !
محمدکاظم انبارلویی
نقشه استعمار برای زنان
سیدمحمدحسین راجی
بنیاد نمی داند که جنگ ما را رها نکرده؟!
محمدعلی شاکری

بُراق یا ویلچر!
معصوم روان اندیش
آیا قبل از مرگ زندگی کردهایم؟
علیرضا رجایی
عاجز شد آفتاب ز سیر منازلش!
افشین علا
بزم چارم آذر!
رجبعلی نیسی
ای سرنوشت، نوبت مرا ده برای مرگی با شکوه!
داریوش احمدرضا بهمنیار

کرامات حضرت اباالفضل العباس در حق شهدا- بخش اول
کامران پورعباس
حضرت امام خامنهای در خطبههای نماز جمعه تهران در روز تاسوعا در سال 1379، در مورد فضایل و کمالات و نحوه شهادت حضرت اباالفضلالعبّاس(علیهالسّلام) فرمودند:
«امروز، روز تاسوعاست و رسم بر این است که در این روز، گویندگان و نوحهسرایان، راجع به شهادت اباالفضلالعبّاس روضه بخوانند. آنطور که از مجموع قراین به دست مىآید، از مردان رزمآور- غیر از کودک شش ماهه،
یا بچه یازده ساله – اباالفضلالعبّاس آخرین کسى است که قبل از امام حسین به شهادت رسیده است و این شهادت هم باز در راه یک عمل بزرگ- یعنى آوردن آب براى لبتشنگان خیمههاى اباعبداللَّه الحسین- است.
در زیارات و کلماتى که از ائمه علیهمالسّلام راجع به اباالفضلالعبّاس رسیده است، روى دو جمله تأکید شده است: یکى بصیرت، یکى وفا.
بصیرت اباالفضلالعبّاس کجاست؟ همه یاران حسینى، صاحبان بصیرت بودند؛ اما او بصیرت را بیشتر نشان داد. در روز تاسوعا، مثل امروز عصرى، وقتى که فرصتى پیدا شد که او خود را از این بلا نجات دهد؛ یعنى آمدند به او پیشنهاد تسلیم و اماننامه کردند و گفتند ما تو را امان مىدهیم؛ چنان برخورد جوانمردانهاى کرد که دشمن را پشیمان نمود. گفت: من از حسین جدا شوم؟! واى بر شما! اف بر شما و اماننامه شما! نمونه دیگر بصیرت او این بود که به سه نفر از برادرانش هم که با او بودند، دستور داد که قبل از او به میدان بروند و مجاهدت کنند تا اینکه به شهادت رسیدند. مىدانید که آنها چهار برادر از یک مادر بودند: اباالفضلالعبّاس- برادر بزرگتر- جعفر، عبداللَّه و عثمان. انسان برادرانش را در مقابل چشم خود براى حسینبنعلى قربانى کند؛ به فکر مادر داغدارش هم نباشد که بگوید یکى از برادران برود تا اینکه مادرم دلخوش باشد؛ به فکر سرپرستى فرزندان صغیر خودش هم نباشد که در مدینه هستند؛ این همان بصیرت است.
وفادارى حضرت اباالفضلالعبّاس هم از همه جا بیشتر در همین قضیه وارد شدن در شریعه فرات و ننوشیدن آب است. البته نقل معروفى در همه دهانها است که امام حسین علیهالسّلام، حضرت اباالفضل را براى آوردن آب فرستاد. اما آنچه که من در نقلهاى معتبر- مثل ارشادِ مفید و لهوفِ ابنطاووس- دیدم،اندکى با این نقل تفاوت دارد که شاید اهمیت حادثه را هم بیشتر مىکند. در این کتابهاى معتبر اینطور نقل شده است که در آن لحظات و ساعت آخر، آنقدر بر این بچهها و کودکان، بر این دختران صغیر و بر اهل حرم تشنگى فشار آورد که خود امامحسین و اباالفضل با هم به طلب آب رفتند. اباالفضل تنها نرفت؛ خود امام حسین هم با اباالفضل حرکت کرد و به طرف همان شریعه فرات- شعبهاى از نهر فرات که در منطقه بود- رفتند، بلکه بتوانند آبى بیاورند. این دو برادر شجاع و قوىپنجه، پشت به پشت هم در میدان جنگ جنگیدند. یکى امامحسین در سن نزدیک به شصت سالگى است، اما از لحاظ قدرت و شجاعت جزو نامآوران بىنظیر است. دیگرى هم برادر جوان سىوچند سالهاش اباالفضلالعبّاس است، با آن خصوصیاتى که همه او را شناختهاند. این دو برادر، دوش به دوش هم، گاهى پشت به پشت هم، در وسط دریاى دشمن، صف لشکر را مىشکافند. براى اینکه خودشان را به آب فرات برسانند، بلکه بتوانند آبى بیاورند. در اثناى این جنگِ سخت است که ناگهان امامحسین احساس مىکند دشمن بین او و برادرش عباس فاصلهانداخته است. در همین حیص و بیص است که اباالفضل به آب نزدیکتر شده و خودش را به لب آب مىرساند. آنطور که نقل مىکنند، او مشک آب را پر مىکند که براى خیمهها ببرد. در اینجا هر انسانى به خود حق مىدهد که یک مشت آب هم به لبهاى تشنه خودش برساند؛ اما او در اینجا وفادارى خویش را نشان داد. اباالفضلالعبّاس وقتى که آب را برداشت، تا چشمش به آب افتاد، «فذکر عطش الحسین»؛ به یاد لبهاى تشنه امام حسین، شاید به یاد فریادهاى العطش دختران و کودکان، شاید به یاد گریه عطشناک علىاصغر افتاد و دلش نیامد که آب را بنوشد. آب را روى آب ریخت و بیرون آمد. در این بیرون آمدن است که آن حوادث رخ مىدهد و امام حسین علیهالسّلام ناگهان صداى برادر را مىشنود که از وسط لشکر فریاد زد: «یا اخا ادرک اخاک».26/01/1379
شهید مهدی خندان
شهید مهدی خندان در سه سالگی به بیماری سختی مبتلا و دچار اغما شد؛ اما با توسل به حضرت ابوالفضل(ع)شفا یافت.در سال 1360 به عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در همان سال از محافظان بیت امام خمینی گردید.
مدتی قبل از شهادتش گفته بود: دیشب در خواب دیدم شب تاسوعاست. مجلس باشکوهی بود و مشغول سینهزنی بودیم. همه داشتندگریه میکردند. من هم چند بیتی خواندم. این شب تاسوعایی که من دیدم، حتما عاشورایی هم به دنبال دارد.
سه روز قبل از شهادتش، ساعت یک و نیم نیمه شب، به همرزمش گفت: حاجی! سه خبر برایتان دارم. یک اینکه سه روز بعد عملیات خواهد شد. دوم اینکه من در آن عملیات شرکت کرده و شهید میشوم. سوم اینکه ۷۲ ساعت بعد از همین لحظهای که با شما صحبت میکنم، تیری به قلبم میخورد و شهید میشوم.
در مرحله تکمیلی عملیات والفجر ۴، تیربار دوشکای دشمن در بالای ارتفاعات، همه بچهها را زمینگیر کرده بود. مهدی با همرزمش رفتند تا راه بچهها را باز کنند. به دشمن که نزدیک میشدند، دو کلاف سیم خاردار بزرگ بود که مهدی از زیر آن رد شد و با دست بلندش کرد تا همرزمش از زیرش رد شود. مهدی که از سیم خاردار اولی بیرون آمد، مورد اصابت گلوله دوشکا قرار گرفت و روی سیم خاردار افتاد.
مهدی خندان فرمانده تیپ یکم عمار لشکر ۲۷ محمّد رسولالله(ص) بود. در سحرگاه ۲۹ آبان 1362 به شهادت رسید؛ درست ۷۲ ساعت پس از آن شب. در سال ۱۳۷۲ پیکر مطهرش تفحص شد.
شهید علیرضا کریمی
مادر شهید علیرضا کریمی قبل از تولدش روماتیسم شدیدی داشت و در ماههای آخر بارداری به تب مالت هم مبتلا گردید. دکترها گفته بودند برای حفظ جان مادر باید بچه را سقط کنیم و بعید است بچه زنده بماند. مادر زیر بار نرفت و به خدا توکل کرد. علیرضا در ماه مبارک رمضان به دنیا آمد؛ در نهایت ناباوری پزشکان، هم مادر سالم بود، هم فرزند.
علیرضا تا دو سال اول مشکل خاصی نداشت ولی وقتی ازشیرگرفتندش، مشکلات شروع شد. لب به غذا نمیزد و مرتب مریض بود. بالای سرش شده بود نمایشگاهی از انواع قرص و شربت. تا چهار سالگی به جز شیر و دارو چیز دیگری نخورد. وقتی هم پزشک او را معاینه کرد، گفت به خاطر مصرف زیاد دارو، کبد بچه از بین رفته و امیدی به زنده ماندنش نیست.
پدرش نذرهای حضرت ابوالفضلی کرد و علاوهبر این خود علیرضا را هم نذر حضرت ابوالفضل(ع) نمود.
روزی سیدی جوان و نورانی و سبزپوشی به مغازه پدر مراجعه کرد و گفت کار خوبی کردی که علیرضا را نذر آقا ابوالفضل کردی. همین امروز سفره آقا ابوالفضل را پهن کن و به مردم غذا بده. سه مجلس روضه برای حضرت در حرمش نذر کردهای که من انجام میدهم. سپس اسکناسی را جهت برکت کاسبی به پدر میدهد. علیرضا به طرز معجزهآسایی شفا مییابد و دیگر حتی یک بار هم مریض نمیشود و به دکتر احتیاج پیدا نمیکند و هر روز هم بزرگ و قویتر میشود در حالی که ارادت عجیبی به آقا ابوالفضل پیدا کرده بود.
شهید علیرضا کریمی در نوجوانی به جبهه رفت. در عملیات محرم در اثر اصابت ترکش خمپاره، سر و دست و پایش مجروح شد. فرمانده گردان امیرالمؤمنین(ع) به خاطر شجاعت و مدیریتی که علیرضا از خود نشان داده بود، مسئولیت دسته دوم از گروهان ابوالفضل را به او میدهد.
در آخرین دیدار با خانواده به مادر میگوید ما مسافر کربلاییم، راه کربلا که باز شد بر میگردیم. در پایان آخرین نامهای هم که فرستاد، نوشته بود به امید دیدار در کربلا.
سال 1361 در عملیات والفجر۱ در منطقه عملیاتی فکه هر دو پایش مورد هدف تیرهای عراقی قرار میگیرد و در حالی که روی زمین افتاده و به سختی میخواست خودش را به سمت تپهها بکشاند، یکی ازتانکهای عراقی به سرعت به سمتش رفته و از روی پاهایش رد میشود.
علیرضا در هنگام شهادت ۱۶ ساله بود. ۱۶ سال بعد درست همان روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا میشود، پیکر مطهر شهید علیرضا کریمی در منطقه فکه کشف و در روز تاسوعا با فریاد یا ابوالفضل تشییع گردید.
شهید مصطفی صدرزاده
شهید مصطفی صدرزاده در سال ۹۲ برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) با نام جهادی «سید ابراهیم»، داوطلبانه به سوریه اعزام شد. با تهیه مدارک هویتی افغانستانی و یادگیری فارسی دری، خود را در دل لشکر فاطمیون جای کرد.او فرمانده گردان عمار از لشکر فاطمیون بود که سرانجام پس از چندین بار جانباز شدن، ظهر روز تاسوعا مقارن با 1 آبان 1394 در عملیات محرم در حومه حلب به شهادت رسید.
مادر شهید در محضر رهبری گفتند: «نذر بودن، نذر حضرت ابوالفضل.»و سپس چنین در این مورد توضیح دادند:«روز تاسوعا سه سالشون بود، سه سال و نیمش بود. من توی روضه نشسته بودم؛ بعد آقا مصطفی میره دم در موتور بهش میزنه؛ میان به من میگن که مصطفی کشته شد؛ بعد من همینطور که جلوی کتیبههای حضرت عباس نشسته بودم، گفتم ایشون نذر خودتونه، نگهداریدش، من بکنمش سربازتون. دقیقاً ده دقیقه، یک ربع قبل از اذان ظهر بود. ظهر تاسوعا دقیقاً تاریخ شهادتشون همین شد، ده دقیقه یک ربع قبل از اذان ظهر.»
مادر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده در موقعیتی دیگر ماجرای تصادف روز عاشورا را دقیقتر شرح میدهد: «مادرم صبحهای دهه اول ماه محرم روضه داشت.... داخل مجلس بودیم که در خانه باز شد و خانمی هراسان نزد مادرم آمد و گفت: چرا نشستهاید؟ موتوری مصطفی را کُشت! زنها وسط روضه دویدند سمت خیابان تا ببینند چه شده است؛ اما من از ترس نمیتوانستم از روی زمین بلند شوم. فقط در دل خود گفتم: عمو عباس، مصطفی نذر شما. یاریمان کن تا فرزندم سالم بماند و سربازتان شود! زمانیکه مصطفی را آوردند، سالم بود؛ فقط کمی پهلویش خراشیده و سرش شکسته بود. پس از گذشت چند ماه متوجه شدم که موتوری وی را به طرف دیگر خیابان پرت کرده؛ اما به لطف خدا و حضرت عباس(ع) سالم مانده است. تا پیش از ۱۴ سالگی حتی خود مصطفی از نذر من خبر نداشت. از آن روز هرسال روز تاسوعا در روضه مادرم شیر پخش میکنم.»
مصطفی هنوز شش سال بیشتر نداشت که تصمیم گرفت خودش یک دسته عزاداری راه بیندازد. تمام پولهای هفتگی و عیدی خود را پسانداز کرد تا اینکه توانست برای محرم سال بعد چندین طبل، زنجیر و پرچم بخرد. تمام بچههای محله را جمع کرد و یک دسته کنار هیئت مسجد راهانداخت. اهالی مسجد مانده بودند که چطور یک بچه هفت ساله توانسته یک دسته راه بیندازد؟!
بعدها مصطفی یک هیئت راهاندازی کرد و هرچه پول به دست میآورد، خرج آن میکرد. همان روزهای ابتدایی تأسیس آمد و به مادرش گفت: مامان، هیئتی به نام حضرتابوالفضل تأسیس کردم. مادر ذوقزده شد و جریان تصادف کودکیاش را برایش تعریف کرد و گفت: من شما را نذر حضرت عباس کردم و بعد پرسید: چرا این نام را انتخاب کردید؟ مصطفی گفت: هیچی، به دلم افتاد. از همان موقع دیگر هرچه را میخواست نذر حضرت عباس میکرد.
شهید صدرزاده دو سال و نیم به دفاع از حرم حضرتزینب(س) پرداخت و هشت مرتبه هم مجروح شد و همانگونه که گفته شد در روز تاسوعا به شهادت رسید.چند روزی خبری از آمدن پیکر مطهرش نبود. مادرش حضرتعباس را قسم داد که پیکر برسد. بالاخره بعد از پنج روز، مصطفی را آوردند.
مادر شهید از کرامت و خواب عجیبی در روز تشییع خبر میدهد: «صبح روز تشییع یکی از اقوام خیلی دور ما که رفت و آمدی با یکدیگر نداشتیم، را دیدم. عجیب بود که وی چگونه ما را پیدا کرده و برای تشییع آمده است. وی گفت: حاجتی داشتم و پیش از شهادت مصطفی خواب حضرت عباس(ع) را دیدم. در خواب گفتند: نماینده من روز تاسوعا، نزد من میآید. نزد وی بروید. زمانیکه بیدار شدم متوجه منظور ایشان نشدم. تا آنکه مصطفی به شهادت رسید و عکس وی را در گروهها دیدم. این بار خواب مادر مرحومم را دیدم که گفت: پس چرا نزد نماینده حضرت عباس نرفتی؟ مادرم عکس مصطفی را نشانم داد. وی را نمیشناختم. بالاخره پس از تحقیق متوجه شدم وی از اقوام دور ما است و پیگیریها سبب شد در مراسم تشییع مصطفی حاضر شوم.»
همسر شهید از زنده بودنِ ابدیاش و اتفاقی شگفت در هنگام تدفینش میگوید: «وقتی خبر شهادتش را به من دادند کلاً این فکرها در ذهنم بود که اگر دیگر او را نبینم یا صدای مصطفی را نشنوم چطور زندگی کنم؟ اما بعد حرفهای مصطفی در ذهنم آمد که همیشه برای من این آیه قرآن را میخواند: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون. شهدا همیشه زنده هستند و نزد خداوند روزی میخورند». عند ربهم یرزقون یعنی پیش خدا هستند؛ واسطه رسیدن خیر بین بندههایی که روی زمین زندگی میکنند، هستند. شهدا خیر، روزی و بر طرف شدن مشکلات را با واسطه از خدا میگیرند. هیچ وقت فکر نکنید که شهدا مردهاند.
این برای من غیرقابل لمس بود و برای من قابل درک نبود که شهدا زنده هستند؛ ولی بعد از شهادت مصطفی، زنده بودن شهدا را درک کردم. زنده بودن مصطفی را با تمام وجودم درک کردم و این من را آرام میکرد....
من حضور مصطفی را حس میکنم. خودش این را به من نشان داد؛ این موضوع را با بسته شدن چشمها و دهانش در ثانیههای آخری که مراسم تدفین و تلقین تمام شده بود، به من نشان داد.
نهایتا یک روز بعد از فوت انسان، خون بدن دلمه میشود. اصلاً زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی مصطفی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت؛ مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند. با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن فاطمه[دخترش] مهیا شود. اولین باری که فاطمه پدرش را دید خیلی به چهرهاش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود. خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبهها را خارج کنند و مهیای دیدن فاطمه شود....وقتی که میخواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم. از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم.همیشه به من میگفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیهالسلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفیانداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید بهاندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: میخواستی در آخرین لحظه، «عند ربهم یرزقون» بودنت را نشانمدهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را میدانم. من با تو زندگی میکنم مصطفی.»
شهید قربانعلی رخشانی مهماندوست
ننه فتحاللهی معروف به ننهعلی، به دلیل فوت زودهنگام همسرش نانآور دو طفل بیپناهش بود. با کارگری و زحمت فراوان لقمه نان حلالی سر سفره کودکانش میگذاشت. پسرش قربانعلی در آن زمان نوزاد شیرخواری کوچک و خواهرش هم هفت ساله بود. ننه علی با چنگ و دندان کودکانش را بزرگ کرد. خواهر بزرگ شد و ازدواج کرد و قربانعلی هم وقتی به جوانی رسید در هواپیمایی کشوری مشغول به کار و نانآور خانه شد و مادر دیگر کارگری نکرد.
شهید قربانعلی رخشانی مهماندوست در سال 57 حین حمل و پخش اعلامیههای امام خمینی(ره) در شهر اهواز توسط ساواک دستگیر شد و پس از شش ماه شکنجه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گورستان اموات غریبه اهواز بهصورت ناشناس دفن شد.
پس از انقلاب عکس شهید در روزنامهها منتشر میشود و خانواده از شهادتش و محل مزارش باخبر میشوند. مادر شهید از محل سکونتش در تهران به اهواز رفته و در کنار قبر فرزندش بیتوته میکند. پس از یک سال بیتوته، امام خمینی را از حال ننه علی باخبر میکنند. در سال 1358 با دستور و مجوز حضرت امام نبش قبر شهید انجام میشود و پیکرش در قطعه 24 بهشت زهرا دفن میشود. از ابتدای دفن پیکر شهید در تهران، ننهعلی در آلونکی به ابعاد 2 در 2 متر که مصالح آن از چوب، حلب و کارتون و فلزات بود، در جوار مزار فرزند شهیدش ساکن میشود. در این آلونک کتیبههایی از قمر بنیهاشم(ع) و بیرق حسینی نصب شده بود و سنگ قبر شهید هم در داخلش قرار گرفته بود.
ننه علی به عالمی دیگر متصل بود و در عین بیسوادی، تمامی قرآن را حفظ و شدیداً مقید به رعایت اصول و ارزشهای اخلاقی اسلامی بود و میگفت که حضرت فاطمه(س) و حضرت عباس(ع) و شهدا با او دیدار مینمایند.
این شیرزن اهل بیتی و انقلابی حدود بیست سال شبانهروزی در جوار فرزندش زندگی کرد. یکبار حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی به دیدار ننهعلی رفتند و در شهرک بستان خانیآبادنو به دستور رهبری از سوی بنیاد شهید خانهای به او اهدا میشود که در حال حاضر به حسینیه تبدیل شده است. رهبری از او خواستند تا به خانه برود. فرزندش هم یکبار همین خواسته را در خواب مطرح کرده بود. اما مادر است دیگر، دلش نیامد و همانجا ماند.
ننـهعلـی در اواخـر عمـر بـه آلزایمر دچار شد و قادر به تکلم و راه رفتن نبود، اما در آن حال تصویر فرزند شهیدش را میبوسید و بر صورت مینهاد و بیماری فراموشی نتوانست بر عشق و یاد فرزند شهیدش غلبه کند.
پس از بیمار شدن، مدتی در خانه دخترش تحت مراقبت قرار گرفت و سرانجام در آستانه 100 سالگی در تهران درگذشت و بنا به خواسته خود در کنار فرزند شهیدش بـه خـاک سپرده شد.
شهید حمید سیاهکالی مرادی
شهید حمید سیاهکالی مرادی فرماندهی دسته مخابرات تیپ ۸۲ سپاه صاحبالامر(عج) قزوین را برعهده داشت. در آبان سال 1394 به سوریه اعزام شد و در ۵ آذر همان سال در منطقه العیس در جنوب غربی حلب به شهادت رسید.
در کتاب «یادت باشد»، زندگینامه شهید سیاهکلی به روایت همسر منتشر شده است.
حضرت آیتالله خامنهای در دیدار اعضای مجلس خبرگان رهبری در سال 97 به داستانی ویژه از این کتاب اشاره نمودند:«یک کتابی تازه خواندهام که خیلی برای من جالب بود. دختر و پسر جوان -زن و شوهر- متولّدین دهه ۷۰، مینشینند برای اینکه در جشن عروسیشان گناه انجام نگیرد، نذر میکنند سه روز روزه بگیرند! به نظر من این را باید ثبت کرد در تاریخ که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسیشان ناخواسته خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد، به خدای متعال متوسّل میشوند، سه روز روزه میگیرند. پسر عازم دفاع از حریم حضرتزینب(سلاماللهعلیها) میشود؛گریه ناخواسته این دختر، دل او را میلرزاند؛ به این دختر -به خانمش- میگوید کهگریه تو دل من را لرزاند، امّا ایمان من را نمیلرزانَد و آن خانم میگوید که من مانع رفتن تو نمیشوم، من نمیخواهم از آن زنهایی باشم که در روز قیامت پیش فاطمه زهرا سرافکنده باشم! ببینید، اینها مال قضایای صد سال پیش و دویست سال پیش نیست، مال سال ۹۴ و ۹۵ و مال همین سالها است، مال همین روزهای در پیش [روی] ما است؛ امروز این است. در نسل جوانِ ما یک چنین عناصری حضور دارند، یک چنین حقیقتهای درخشانی در آنها حضور دارد و وجود دارد؛ اینها را باید یادداشت کرد، اینها را باید دید، اینها را باید فهمید. فقط هم این [یک نمونه] نیست که بگویید «آقا! به یک گل بهار نمیشود»؛ نه، بحث یک گل نیست؛ زیاد هستند از این قبیل. این دو -زن و شوهری که عرض کردم- هر دو دانشجو بودند که البتّه آن پسر هم بعد میرود شهید میشود؛ جزو شهدای گرانقدر دفاع از حریم حضرتزینب(سلاماللهعلیها) است.»15/06/1397
در کتاب «یادت باشد»، از قول همسر شهید در مورد حضرت عباسی بودن و سرنوشت حضرت عباسیِ شهید سیاهکالی آمده است: «حمید میاندار هیئت خیمهالعباس بود. اهل بالا و پایین پریدن نبود؛ اما حسابی و محکم سینه میزد تا جایی که بعضی وقتها احساس میکردم بدنش توان این همه سینه زدن را ندارد. شبِ حضرتعباس(ع)، شب ویژهای برای حمید بود. آن شب موقع برگشت گفت: دوست دارم مدافع حرم شوم و دست و پاهایم فدایی حضرت زینب(س) شود؛ مثل حضرت عباس(ع).
گفتم: حمید! لازم نیست این همه سینه بزنی. کمتر یا آرامتر سینه بزن. گفت: فرزانه! به خاطر این سینهزدنهاست که این سینه هیچ وقت نمیسوزد، نه در دنیا و نه در آخرت.چه خوب به آرزویش رسید. وقتی بدنش را آوردند، پاهایش بر اثر انفجار تله انفجاری متلاشی شده بود و مثل حضرتعباس(ع) دست و پاهایش در راه دفاع از حرم قطع شده بود. همه جای بدنش ترکش خورده بود، مگر سینهاش که سالمِ سالم بود.»
همسر شهید ماجرای خوابی حیرتانگیز را تعریف مینماید: «یک شب نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار.معمولاً عصرها به سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم. همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم، دختری آمد و باگریه من را بغل کرد. هقهقگریههایش امان نمیداد حرفی بزند.کمی که آرام شد، گفت: عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم. به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید. باهات یه قراری میذارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم میفهمم من اشتباه کردم، تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: من معمولاً غروبها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»
منبع: کیهان
نظری بگذارید



تو که شهید بشو نبودی چرا من را به باد کتک دادی؟!
سید مکارم موسوی
ما اینطوری با اسیر عراقی رفتار میکردیم
اباصلت بیات
رزمندهای که «آچار فرانسه گردان» بود
یکی از رزمندگان لشکر ۱۷ میگوید

کاش راز این سعادت بر ملا میشد
کاش میفهمیدم تقدیرِ یا تدبیر
التماس دعا
و حتی شرم دارم که بگم ای کاش ما هم نصیبمون شهادت بود