06 مهر 1402 / ۱۳ ربيع الأول ۱۴۴۵
شناسه خبر : 92164
سه شنبه 18 مرداد 1401 , 12:39
سه شنبه 18 مرداد 1401 , 12:39


افتخارآمیزترین رویداد تاریخ ایران
سید جواد فشارکی
فارسیزدایی از فرهنگ، زبان و ادبیات افغانستان
امانالله دهقان فرد
پیامبر، «پیام» «بر» است
محمدرضا سابقی
دوران طلایی عمر من!
علیرضا ضابطی
قرن آمریکایی و پرسه در مراحل رشد شیطان
سیدمهدی حسینی
ای ضامن آهو دستمان را بگیر
احمدرضا بهمنیار
حضرت محمد(ص) وارث فضایل و برتری های تمام انبیاء
احمدرضا بهمنیار
نوترفند برخی شُبههپراکنان و سیاهنمایان
امان الله دهقان فرد
سرباز پایگاه جهاد تبیین
علیرضا ضابطی سیستان
مشعل فروزانِ عشق و معرفت
احمد رضا بهمنیار

با چای روضه بود که دلها جلا گرفت
محسن پالیزدار
برای باباحاجی...
رضا شاعری
امیر کاروان انقلاب!
بهروز ساقی
خیال نگاه گنبد تو
شهید گمنام
خرمترین جای زمین و آسمان!
بهروز ساقی

دمی با او
نادیا درخشان فرد
زیپ کولهپشتی خاکی را باز کردم؛ یادم نمیآمد آخرینباری که این کوله را جمع و پهن کردم کی بود. به یکیک وسایل نگاهی انداختم، انگار با من حرف داشتند؛ اما بیاعتنا داخل کوله گذاشتمشان.
چشم گرداندم روی تقویم دیواری؛ شهریور سال ۱۳۹۵ بود. کنار آن عکسهای محمد آرش از کودکی تا جوانی قاب گرفتهشده بود و من با نگاه بزرگ شدنش را دنبال کردم. یکلحظه به خود آمدم، سریع بلند شدم و قرآن را از کتابخانه چوبی برداشتم و آن را بوسیدم.کولهپشتی را برداشتم و به طرف در آپارتمان رفتم. توی دلم غوغا بود. سرتاپای برادر را نگاه کردم، هیچوقت اینقدر خوشحال ندیده بودمش. دقیقتر شدم، به خیالم چهرهاش زیباتر شده بود. هر چه که بود من و مادر را شیفته خودش میکرد. پنجمین باری بود که به سوریه میرفت. اولین بار ۱۵ آبان ماه سال ۱۳۹۴ رفته بود. پیش خودم گفتم: «نکنه این آخرینبار باشه؟»
توی فکر بودم که مادر صدایم زد.
_ اکرم، قرآن رو بده تا برم یک کاسه آب هم بیارم و دم در وایستم. تا اون موقع کمی با داداشت حرف بزن تا بیام.
قرآن را به مادر دادم و بهطرف محمد آرش برگشتم. او چند مرتبه پشت سرم را نگاه کرد تا از نبود مادر مطمئن شود. سرش را به طرفم پایین آورد و خیلی قاطع یک دستش را روی شانه سمت راستم و دست دیگرش را داخل جیبش برد؛ گوشیاش را درآورد و به دستم داد.
تعجب کردم، پرسیدم: «خب؟!»
_ روشنش کن.
روشن کردم و با دیدن پشت صفحة گوشی دلم ریخت! عکسی با نوشتة شهید محمد آرش احمدی!
فوری گفتم: «میدونی من مامان رو راضی کردم تا امضا بده و بری سوریه؟ میدونی اگه اینرو ببینه سکته میکنه؟ من همیشه مشوق تو بودم اما... محمد آرش این آخرینبار نیست... ما هنوز آرزوی دیدنت توی لباس دامادی رو داریم.»
لبخندی روی لبش نشست، انگار انتظار این برخوردم را داشت، سربلند کرد و گفت: «آبجی حواسم هست اینرو به مامان نشون نمیدم، فقط خواستم تو در جریان باشی. راستی بعد شهادتم یک کلیپ هم برات آماده کردم که ببینی. البته حواست باشه که این یک رازه...»
ذهنم خالی از هر حدس و گمان و اتفاقی بود؛ ولی چرا این حرفها را به من میزد؟ شاید فکر میکرد من محکمتر از بقیه هستم. توی فکر رفتم که با صدایش به خود آمدم: «آبجی مراقب خودت و مامان باش.»
نگاهش کردم تا از چشمهایم حرف دلم را بفهمد. چشمهایش را دزدید، انگار نمیخواست بیش از این وابستهام باشد. با هر پلهای که پایین میرفت دل من هم به دنبالش پر میکشید. خودم را برای وداع آماده کردم، اما هنوز باور نداشتم که ممکن است آخرینبار باشد.
یکدفعه ایستاد، به طرفم آمد و من را در آغوش کشید. گرمی هرم نفسش حس نابی داشت، آنقدر ماندگار بود که هیچگاه از یاد نمیبرم. توی گوشش نجوا کردم: «داداش مراقب خودت باش، اسیر نشی که من طاقت ندارم.»
مرا از آغوش بیرون راند و با خنده گفت: «هر چی خدا بخواد همون میشه.»
حالا دیگر مادر تا پایین پلهها آمده بود، با آب و قرآن و آیینه... هر وقت که محمد آرش میخواست به سوریه برود، مثل ابر بهارگریه میکرد. همانطور که اشک میریخت برادر را در آغوش کشید... نمیتوانستم آن صحنه را ببینم، چون از چیزی خبر داشتم که مادر نداشت! اشکهایش برای من معنای دیگری پیداکرده بود. همگی به کوچه رفتیم. برادر خودش را روی پاهای مادرانداخت. مادر چادر روی صورتش کشید تا اشکهایش را پنهان کند! محمد عادت داشت که قبل از هر بار رفتن به سوریه و آمدن به مرخصی، روی پای مادر بیفتد و به پایش بوسه بزند؛ اما این بار انگار طوری دیگر بود! روی زمین سینهخیز شد و طولانیتر از همیشه بهپای مادر افتاد. توی دلم گفتم: «داره شهادت رو از مادر طلب میکنه، محمد آرش داره...»
طوری به پاهای مادر چسبیده بود که انگار از خدا میخواست نامة شهادتش را امضا کند. بلند شد، کولهاش را به پشتشانداخت و با هر قدم در شلوغی شهر گم شد... و با رفتنش تکهای از وجودم را با خودش برد...
***
به تقویم نگاه کردم، اربعین حسینی سال ۱۴۰۰ بود. چشمم به عکسهای روی دیوار افتاد. کودکی و نوجوانی محمد آرش... برادرم ۲۷ مهر سال ۱۳۹۵، مصادف با ۱۷ ماه محرم در سوریه شهید شد و پنج سال بعد پیکرش را با تشخیص دیانای پیدا کردند. نمیدانم چه چلهای گرفته بود؛ اما دوستانش میگفتند این آخر کاریها خیلی زیارت عاشورا میخواند. بااینکه کربلا نرفته بود، نام جهادیاش را گذاشته بود «کربلا»؛ همه او را به این نام میشناختند. با همان بغضی که توی گلو داشتم با تصویرش حرف زدم: «یادش بخیر ۶ خرداد ۱۳۷۵ وقتی دنیا اومدی؛ بااینکه ۸ محرم بود؛ ولی خونه رنگ دیگهای داشت. ارادت خاصی به زیارت عاشورا داشتی و آرزوی کربلا رفتنت هم که بماند. وجود تنها داداشیِ تهتغاری، بعد از چهار خواهر که فکر میکردیم عصایِ دستِ روزهایِ پیری مامان هستی، نشاط خونواده بود. قرار بود جایِ خالیِ پدر رو برامون پُر کنی؛ نونآور خونه باشی و تکیهگاه و پشتیبان ما خواهرها... نمیدونی این سالهای مفقودی و نبودنت چه به روزمون آورد...»
قاب عکس را برداشتم و گونة برادر را بوسیدم، دوباره همان گرمی را حس کردم و صدایش توی گوشم پیچید: «هر چی خدا بخواد همون میشه...»
باید راضی میبودم به رضای خدا... چادر سر کردم و بهطرف در حیاط رفتم. لحظات رفتن محمد جلوی چشمانم زنده شد. هنوز داشتم به گرمی صورتش فکر میکردم و خوشحالی توأم با زیبایی لحظة وداع. چشمهایم خیس شد. از پلهها پایین رفتم تا به بهشت رضا بروم و دمی با او باشم...
بر اساس خاطرهای از خواهر شهید محمد آرش احمدی
منبع: کیهان
نظری بگذارید



پاکم کن و خاکم کن!
رفیق شهید بلباسی
روزگار من با فاش نیوز
مرتضی قنبری وفا
زرنگی حاج آقا ابوترابی برای نجات اسرا از انفرادی
علی علیدوست
