10 فروردين 1403 / ۱۹ رمضان ۱۴۴۵
شناسه خبر : 92329
یکشنبه 23 مرداد 1401 , 12:45
یکشنبه 23 مرداد 1401 , 12:45
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
مسجد دیجیتال و یورش تموچین!
سید مهدی حسینی
دلنوشته ای برای برادرم حمزه
رمضان مرتضی آخوندی
گلزار شهدای تبریز قدم میزدم...
سید علیرضا آلداود
پاک بودن دامان نظام از تخلفات برخی نامزدان و منتخبان
امانالله دهقان فرد
تعاون و اقتصاد جمهوری اسلامی
محسن ناطق
کفّار افرادى بىتفاوت و بهانهگیر هستند!
احمدرضا بهمنیار
متن ها و مکث ها
سید مهدی حسینی
نگاهی به معایب و محاسن تک فرزندی و چند فرزندی
سعیده نام آور
بهارِ دوستی، خانه ای درخورد دیجیتالیسم
سید مهدی حسینی
نکاتی پیرامون قبل و بعد از انتخابات
امانالله دهقان فرد
بازگشت قدرت به صحن منَشاء تحولات بزرگ
سیدمحمدرضا میرشمسی
منافع ملی، بزرگی و مجازی سازی
سید مهدی حسینی
ادبیات ایثار و شهادت
عیدانه ای برای مجاهدان بی مثال وطن
شهیدگمنام
مثل شهدا
مجتبی رحماندوست
قهرمان را باید مثل یک قهرمان تشییع کرد!
زهرا خراسانی
گزارش و گفت و گو
صبور باش
مریم عرفانیان
چند قدمی میان اتاق راه رفت و دو زانو روبهرویم نشست. احساس کردم میخواهد حرفی بگوید. کلت کمریاش را بیرون آورد، طرفم گرفت و گفت: «این رو باز و بسته کن.» متعجب از کارش گفتم: «بلد نیستم.»
خودش شروع به بازکردن کلت کرد، بعد آن را بست. فشنگها را داخلش گذاشت و گفت: «دیدی چطور این کار رو انجام دادم؟» به تأیید حرفش سر تکان دادم. او کلت را از فشنگ خالی کرد و دوباره طرف من گرفت. گفت: «حالا این رو باز و بسته کن تا ببینم بلد شدی یا نه.»
کلت را گرفتم و باز و بسته کردم. با لبخندِ تحسین برانگیزی گفت: «خیالم راحت شد.»
پرسیدم: «حالا این کار برای چی بود؟»
ابرویی بالا انداخت و جواب داد: «مگر نمیدونی که جنگ شروع شده؟»
تا این را گفت دلم فروریخت، بغض راه گلویم را گرفت. رنگم انگار پریده بود. سعی کردم تا به خودم مسلط شوم و با بغض پرسیدم: «کجا میخوای بری؟»
جواب داد: «منطقه.»
دستهایم بیاختیار شروع به لرزیدن کرد و گونههایم خیس اشک شد.
حالم را که دید، پرسید: «چی شد؟»
با صدایی لرزان و بریده بریده جواب دادم: «اگه... اگه بخوای بری. توی این شهر غریب با سهتا بچه چی کار کنم؟»
با تبسمی آرام گفت: «دوست دارم مثل حضرت زینب (س) صبور باشی تا بتونی بچهها رو نگهداری و زینبوار زندگی کنی.» با شنیدن این حرف، انگار آب سردی بر آتش وجودم ریخت، دلم آرام شد؛ آنقدر آرام که هنوز هم یادآوری آن لحظه تسکین وجودم است.
بر اساس خاطرهای از شهید نورعلی شوشتری
راوی: طیبه دُرری سرولایتی، همسر شهید
منبع: کیهان
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
روایتی از نماز خونآلود یک رزمنده امدادگر
عبدالحسین قاهری
مثل گندم درویمان کردند
علی کرمی
معرفی کتاب