شناسه خبر : 93060
شنبه 19 شهريور 1401 , 12:32
اشتراک گذاری در :
عکس روز

پروازِ آبی

مریم عرفانیان
شب پُر‏ستاره‏ای بود؛ از آن شب‏ها که هزار ستاره در آسمان می‌درخشیدند... گاهی صدای بوق ماشینی، سکوت را می‏شکست. از پنجرة کوچک اتاق، خیابان را نگاه کرد. ماشینی زوزه‌کشان دور شد.
 مژه‌هایش نمناک شد و دوباره به رختخواب برگشت. سرش را در بالش فروبرد. صدای زن همسایه می‏آمد که هنوز دعوا می‏کرد؛ از سر شب صدایش قطع نشده بود. گربه‏ای توی انبار گیرکرده بود و پنجه به درمی‌کشید. همة این‏ها بیشتر او را می‏ترساند.
همه خواب بودند؛ خانم‌جان... دندان مصنوعی‏اش را در لیوان آب بالای سرش گذاشته بود و گاهی چپ و راست می‏شد. آقاجان هم خوابیده بود و وقتی صدای نفس‌هایش بلند می‏شد، زیر لب چیزهایی تکرار می‏کرد.
سرش را به‌طرف دیوار برگرداند؛ روی دیوار عکس آدمکی کنده بود که می‏خندید، یادش نمی‏آمد کِی آن را کشیده؛ ولی هرچه بود می‏خندید. او هم خنده‏ای تحویل آدمک داد و طرف قفس قناری سر برگرداند. میله‏های قفس را یکی‏یکی شمرد تا شاید خوابش ببرد؛ بیست‌وسه میلة موازی هم...
خوابش را به یاد آورد؛ شقیقه‏هایش سنگینی می‏کرد و چند بار پلک‏هایش را روی هم فشرد. چشم‏هایش پف‌کرده بود و هلال کبودی، گودی چشمش را در برگرفته بود. چند شب همان خواب را می‏دید و به هیچ‌کس نگفته بود؛ حتی خانم جان. می‌ترسید باور نکنند. بالأخره شب سوم طاقت نیاورد و خوابش را برای دختر همسایه -همان‌که بچه‏ها به او خاله ریزه می‌گفتند- تعریف کرد.
او هم یک ساعت برایش گریه کرده بود؛ ولی همین‌که مادرش صدایش زد، خیسی اشک‏هایش را با آستین پاک کرد و به خانه‏شان برگشت. دوباره یاد خوابش افتاد و ترس تمام وجودش را پر ساخت؛ شروع کرد به شمردن ستاره‌ها: «یک ستاره... دوستاره... سه ستاره...» پلک‏هایش روی هم افتاد و باز همان خواب را دید. دشتی وسیع و آسمانی سُرخ، هیچ‌کس نبود و باد می‏آمد. لباس سفیدی تنش بود. تا وسط دشت که رفت، پیکری غرق به خون را دید. سرش به سمت نور بود و چکمه‏هایی سیاه و لباس خاکی بر تن داشت! به طرفش دوید. چهرة غرق به خون برادرش زیر نور خورشیدِ در حال غروب، می‏درخشید! تنها برادری که صدایش مهربان بود و خانم‌جان دوستش داشت و آقاجان به او افتخار می‏کرد. تنها برادری که هر وقت می‏آمد، خانه رنگ و بوی دیگری به خود می‏گرفت. تنها برادری که او را روی پایش می‌نشاند و برایش قصه می‏گفت؛ قصة آدم‌هایی مثل خودش راکه با دشمن می‌جنگیدند. برای آقاجان مهر خاکی می‏آورد و برای خانم‌جان حنای اعلا. صدای برادر توی گوشش پیچید: «این‌جا کربلاست.» با دیدن چشم‌های باز برادر، قلبش یک‌باره لرزید و از خواب پرید. عرق سردی روی تنش نشست. موهای سیاهش به پیشانی‏اش چسبیده بود و زبانش تلخ شد. همان خواب همیشگی را دیده بود، همان که هر شب می‌دید. با این تفاوت که چشم‌های برادرش را دیده و صدایش را به‌وضوح شنیده بود.
 نفس‌های آقاجان بلند و کشدار قاتی تیک‌تاک ساعت شد. سایة درخت چنار، روی دیوار گچی، خود‏نمایی می‏کرد. نور چراغ از پنجره روى صورت خانم‌جان افتاده بود. گیسوهای حنا بسته‏اش دور صورت مهتابی و چروکیده‏اش، چهرة معصومی به او داده بود. استخوان‏های گونه‏اش برآمده و‌هاله‏ای کبود دور چشم‌هایش را گرفته بود. خطی گود، پیشانی‏اش را دو نیم می‏کرد.
دخترک دست از زیر پتوی گل‏دار دراز کرد و دست چروکیدة خانم‌جان را گرفت. خانم‌جان پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد و لبخندی آرام زد. خواست برود زیر پتوی او و خوابش را تعریف کند که خانم‌جان اخم کرد و گوشة چشمانش خیس شد. دستش را عقب کشید و به نقش آدمک روی دیوار خیره ماند؛ این بار آدمک نمی‏خندید؟!
***
نور از لابه ‏لای پنجرة کدر، روی قفس افتاده بود و سایة میله‏های قفس بر‌اندام قناری سنگینی می‏کرد.
کسی در زد؛ دخترک سراسیمه تا انتهای حیاط دوید و در را باز کرد. مردی چهارشانه و بلندقامت پشت در ایستاده بود. گفت: «آقاجانت هست!» دوان‌دوان به اتاق برگشت. از راهروی تنگ گذشت. آقاجان تازه بیدار شده بود و موهای جوگندمی‌اش را جلوی آیینة روی طاقچه شانه می‌کرد. خانم‌جان پیچ سماور را بالا کشید.
قناری گوشة قفس، دمغ نشسته بود. دخترک بلند گفت: «آقاجان! آقاجان!...» خانم‌جان آب قناری را عوض کرد. پیرمرد جواب داد: «الآن می‏آم.» آقاجان از اتاق بیرون رفت؛ دخترک در راهرو ایستاده بود و دنبال او روان شد. مرد بلندقامت بیرون حیاط با آقاجان حرف می‏زد. رنگ چهرة آقاجان پرید؛ دستش را مدام به سرش می‏کشید. دخترک جلوتر رفت؛ صدای مرد را شنید که گفت: «پسرتون بیمارستانهِ.»
دل دختر ریخت! فوری به اتاق برگشت. پتوی گل‏دار را تا نیمه روی زانوهایش کشید و به آدمک روی دیوار، زُل زد. صدای مرد در گوشش طنین ‏انداخت: «پسرتون بیمارستانهِ.» به یاد خوابش افتاد؛ پیکری غرق به خون و چهره‌ای که زیر نور خورشیدِ در حال غروب، می‏درخشید!
پلک‏هایش را به هم فشرد. همه‌چیز را می‏دانست؛ حتی قبل‌تر از آنکه مرد به آقاجان چیزی بگوید؛ یا قبل‌تر از آنکه در خانه را بزنند. همه‌چیز را در پهنای دشت و آسمانِ غروب دیده بود؛ درست وقتی برادرش گفته بود: «این‌جا کربلاست.»
آن‌قدر واقعی که پروازِ آبی‌اش را باور داشت...
منبع: kayhan.ir
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi