16 خرداد 1402 / ۱۶ ذو القعدة ۱۴۴۴
شناسه خبر : 93060
شنبه 19 شهريور 1401 , 12:32
شنبه 19 شهريور 1401 , 12:32


محاسبه غلط؟!
مجتبی شاکری
از دیده نیامده که از دل برود!
حسین شریعتمداری
شیپورچی دیجیتال و تاریخ انقضاء حیا!
سید مهدی حسینی
اهل خمین؛ برای جهان
سیدمحمدعماد اعرابی
حجاب، امر به معروف و بیاعتنایی مدنی
جعفر بلوری
این قوانین بازدارنده نیست
سیدمحمدرضا میرشمسی
واقعا"چرا از شفافسازی هراسانیم؟!
یوسف مجتهد
دولت تعطیل و خندههای مضحک!
محمدرضا سابقی
جنگ دیپلماسیها
سیدمحمدرضا میرشمسی

امیر کاروان انقلاب!
بهروز ساقی
خیال نگاه گنبد تو
شهید گمنام
خرمترین جای زمین و آسمان!
بهروز ساقی
دست بر دامان تو دارم
شهید گمنام
خوب باش و امید بده!
رجایی

پروازِ آبی
مریم عرفانیان
شب پُرستارهای بود؛ از آن شبها که هزار ستاره در آسمان میدرخشیدند... گاهی صدای بوق ماشینی، سکوت را میشکست. از پنجرة کوچک اتاق، خیابان را نگاه کرد. ماشینی زوزهکشان دور شد.
مژههایش نمناک شد و دوباره به رختخواب برگشت. سرش را در بالش فروبرد. صدای زن همسایه میآمد که هنوز دعوا میکرد؛ از سر شب صدایش قطع نشده بود. گربهای توی انبار گیرکرده بود و پنجه به درمیکشید. همة اینها بیشتر او را میترساند.
همه خواب بودند؛ خانمجان... دندان مصنوعیاش را در لیوان آب بالای سرش گذاشته بود و گاهی چپ و راست میشد. آقاجان هم خوابیده بود و وقتی صدای نفسهایش بلند میشد، زیر لب چیزهایی تکرار میکرد.
سرش را بهطرف دیوار برگرداند؛ روی دیوار عکس آدمکی کنده بود که میخندید، یادش نمیآمد کِی آن را کشیده؛ ولی هرچه بود میخندید. او هم خندهای تحویل آدمک داد و طرف قفس قناری سر برگرداند. میلههای قفس را یکییکی شمرد تا شاید خوابش ببرد؛ بیستوسه میلة موازی هم...
خوابش را به یاد آورد؛ شقیقههایش سنگینی میکرد و چند بار پلکهایش را روی هم فشرد. چشمهایش پفکرده بود و هلال کبودی، گودی چشمش را در برگرفته بود. چند شب همان خواب را میدید و به هیچکس نگفته بود؛ حتی خانم جان. میترسید باور نکنند. بالأخره شب سوم طاقت نیاورد و خوابش را برای دختر همسایه -همانکه بچهها به او خاله ریزه میگفتند- تعریف کرد.
او هم یک ساعت برایش گریه کرده بود؛ ولی همینکه مادرش صدایش زد، خیسی اشکهایش را با آستین پاک کرد و به خانهشان برگشت. دوباره یاد خوابش افتاد و ترس تمام وجودش را پر ساخت؛ شروع کرد به شمردن ستارهها: «یک ستاره... دوستاره... سه ستاره...» پلکهایش روی هم افتاد و باز همان خواب را دید. دشتی وسیع و آسمانی سُرخ، هیچکس نبود و باد میآمد. لباس سفیدی تنش بود. تا وسط دشت که رفت، پیکری غرق به خون را دید. سرش به سمت نور بود و چکمههایی سیاه و لباس خاکی بر تن داشت! به طرفش دوید. چهرة غرق به خون برادرش زیر نور خورشیدِ در حال غروب، میدرخشید! تنها برادری که صدایش مهربان بود و خانمجان دوستش داشت و آقاجان به او افتخار میکرد. تنها برادری که هر وقت میآمد، خانه رنگ و بوی دیگری به خود میگرفت. تنها برادری که او را روی پایش مینشاند و برایش قصه میگفت؛ قصة آدمهایی مثل خودش راکه با دشمن میجنگیدند. برای آقاجان مهر خاکی میآورد و برای خانمجان حنای اعلا. صدای برادر توی گوشش پیچید: «اینجا کربلاست.» با دیدن چشمهای باز برادر، قلبش یکباره لرزید و از خواب پرید. عرق سردی روی تنش نشست. موهای سیاهش به پیشانیاش چسبیده بود و زبانش تلخ شد. همان خواب همیشگی را دیده بود، همان که هر شب میدید. با این تفاوت که چشمهای برادرش را دیده و صدایش را بهوضوح شنیده بود.
نفسهای آقاجان بلند و کشدار قاتی تیکتاک ساعت شد. سایة درخت چنار، روی دیوار گچی، خودنمایی میکرد. نور چراغ از پنجره روى صورت خانمجان افتاده بود. گیسوهای حنا بستهاش دور صورت مهتابی و چروکیدهاش، چهرة معصومی به او داده بود. استخوانهای گونهاش برآمده وهالهای کبود دور چشمهایش را گرفته بود. خطی گود، پیشانیاش را دو نیم میکرد.
دخترک دست از زیر پتوی گلدار دراز کرد و دست چروکیدة خانمجان را گرفت. خانمجان پلکهایش را نیمهباز کرد و لبخندی آرام زد. خواست برود زیر پتوی او و خوابش را تعریف کند که خانمجان اخم کرد و گوشة چشمانش خیس شد. دستش را عقب کشید و به نقش آدمک روی دیوار خیره ماند؛ این بار آدمک نمیخندید؟!
***
نور از لابه لای پنجرة کدر، روی قفس افتاده بود و سایة میلههای قفس براندام قناری سنگینی میکرد.
کسی در زد؛ دخترک سراسیمه تا انتهای حیاط دوید و در را باز کرد. مردی چهارشانه و بلندقامت پشت در ایستاده بود. گفت: «آقاجانت هست!» دواندوان به اتاق برگشت. از راهروی تنگ گذشت. آقاجان تازه بیدار شده بود و موهای جوگندمیاش را جلوی آیینة روی طاقچه شانه میکرد. خانمجان پیچ سماور را بالا کشید.
قناری گوشة قفس، دمغ نشسته بود. دخترک بلند گفت: «آقاجان! آقاجان!...» خانمجان آب قناری را عوض کرد. پیرمرد جواب داد: «الآن میآم.» آقاجان از اتاق بیرون رفت؛ دخترک در راهرو ایستاده بود و دنبال او روان شد. مرد بلندقامت بیرون حیاط با آقاجان حرف میزد. رنگ چهرة آقاجان پرید؛ دستش را مدام به سرش میکشید. دخترک جلوتر رفت؛ صدای مرد را شنید که گفت: «پسرتون بیمارستانهِ.»
دل دختر ریخت! فوری به اتاق برگشت. پتوی گلدار را تا نیمه روی زانوهایش کشید و به آدمک روی دیوار، زُل زد. صدای مرد در گوشش طنین انداخت: «پسرتون بیمارستانهِ.» به یاد خوابش افتاد؛ پیکری غرق به خون و چهرهای که زیر نور خورشیدِ در حال غروب، میدرخشید!
پلکهایش را به هم فشرد. همهچیز را میدانست؛ حتی قبلتر از آنکه مرد به آقاجان چیزی بگوید؛ یا قبلتر از آنکه در خانه را بزنند. همهچیز را در پهنای دشت و آسمانِ غروب دیده بود؛ درست وقتی برادرش گفته بود: «اینجا کربلاست.»
آنقدر واقعی که پروازِ آبیاش را باور داشت...
منبع: kayhan.ir
نظری بگذارید



