09 فروردين 1403 / ۱۸ رمضان ۱۴۴۵
شناسه خبر : 93623
دوشنبه 11 مهر 1401 , 14:26
دوشنبه 11 مهر 1401 , 14:26
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
دلنوشته ای برای برادرم حمزه
رمضان مرتضی آخوندی
گلزار شهدای تبریز قدم میزدم...
سید علیرضا آلداود
پاک بودن دامان نظام از تخلفات برخی نامزدان و منتخبان
امانالله دهقان فرد
تعاون و اقتصاد جمهوری اسلامی
محسن ناطق
کفّار افرادى بىتفاوت و بهانهگیر هستند!
احمدرضا بهمنیار
متن ها و مکث ها
سید مهدی حسینی
نگاهی به معایب و محاسن تک فرزندی و چند فرزندی
سعیده نام آور
بهارِ دوستی، خانه ای درخورد دیجیتالیسم
سید مهدی حسینی
نکاتی پیرامون قبل و بعد از انتخابات
امانالله دهقان فرد
بازگشت قدرت به صحن منَشاء تحولات بزرگ
سیدمحمدرضا میرشمسی
منافع ملی، بزرگی و مجازی سازی
سید مهدی حسینی
ادبیات ایثار و شهادت
عیدانه ای برای مجاهدان بی مثال وطن
شهیدگمنام
مثل شهدا
مجتبی رحماندوست
قهرمان را باید مثل یک قهرمان تشییع کرد!
زهرا خراسانی
گزارش و گفت و گو
شهید مدافع حرم شهید حامد احمدی
در راستای طرح چهارشنبههای شهدایی با بعضی از فرماندهان و خانوادههای معزز شهدا به دیدار خانواده شهید عباس احمدی رفتیم که متن این دیدار و مصاحبه را در ذیل میخوانید.
حامد احمدی در سال ۱۳۷۱ در خانوادهای مذهبی در ایران و شهر مشهد بدنیا آمد، او که به گفته مادرش از نوجوانی بسیار به کارهای نظامی علاقهمند بود و هر جا رژه میدید یا از طریق شبکههای سیما تمام سعی خود را انجام میداد تا مثل آنها انجام دهد و هر وقت به او تذکر میدادیم در جواب میگفت دوست دارم سرباز باشم. از آنجایی که حامد فرزند اول خانواده بود خیلی با پدر و مادر انس داشت و برای پدر و مادر احترام خاصی قائل بود.
مادر شهید اظهار داشت: حامد همیشه به من کمک میکرد و خانه را جارو میکرد و وقتی بیرون میرفتم و برمیگشتم تمام محیط خانه نظافت شده بود. با اینکه کارش گچ کاری بود و وقتی به خانه میآمد خیلی خسته بود، اما با همان حال باز هم در کارهای خانه به من کمک میکرد. از مادر شهید در مورد اعزام حامد به سوریه و حرف رفتن پرسیدم که ایشان بیان کردند: حامد حتی زمانی که حرف رفتن به سوریه نبود حرف از نبودن و شهادت میزد. یادمه یک شب که اتفاقا محرم و شب عاشورا بود حامد تا دیر وقت خانه نیامد و وقتی آخر شب وارد خانه شد پدر حامد با عصبانیت به او گفت: تا این موقع شب کجا بودی؟ که حامد با آرامش و احترام به پدر گفت: هیئت بودم و دکمههای پیراهنش رو باز کرد و سینه کبودش رو به پدر نشون داد و گفت: پدر این آخرین سال هست که برای امام حسین(ع) عزاداری میکنم و همینطور هم شد و قبل از محرم سال بعد حامدم به شهادت رسید. مادر شهید در حالی که اشک میریخت ادامه دادند: از وقتی شنید در سوریه چه خبر است دیگر آرام و قرار نداشت چند ماهی تلاش کرد تا من را راضی کند، اما به هیچ عنوان راضی نمیشدم، چون حامد با همه فرزندانم فرق میکرد. (لازم به ذکر است خانواده احمدی دارای ۳ فرزند دختر و ۳ فرزند پسر هستند) که شهید حامد احمدی فرزند بزرگ خانواده بوده است. وقتی حامد هر کاری کرد نتوانست من را راضی کند یک روز آمد و گفت: مادر آخر آنها که بچه دارند به سوریه نروند، آنها که پیر هستند به سوریه نروند، ما هم نرویم پس چه کسی برود از حرم دفاع کند.
مادر شهید ادامه دادند: برای راضی کردن من تمام تلاشش رو کرد، اما نتوانست راضی کند از راهی دیگر وارد شد و ایندفه کار را بهانه کرد و گفت: میخواهم به تهران بروم و وقتی علت رو پرسیدم جواب داد که در مشهد کار کم شده است پدر شهید که تا این قسمت ساکت بود به یکباره حرف مادر را قطع کرد اگر میدانستم نمیگذاشتم برود.
از مادر شهید در مورد شهادت حامد پرسیدم که ادامه دادند: ۴۰ روز بعد حامد زنگ زد گفت: مامان من به هدفم رسیدم سریع گفتم مادر کجایی چرا زنگ نمیزنی راستش رو بگو رفتی سوریه یا عراق حامد حرف رو عوض کرد و گفت: مادر کی خونه است گفتم هیچ کس نیست بعد گفت: مادر به کسی چیزی نگو من به هدفم رسیدم و قطع شد. حامد دوباره ۴ روز بعد زنگ زد گفت: مادر چکار میکنی گفتم حامد کجایی پسرم؟ که در جواب گفت: داریم میریم عملیات برام دعا کن، بهش گفتم تورو خدا جلو نرو، گفت: اومدم از حرم دفاع کنم هر چی خدا بخواد.
حامد کجا شهید شد و چطوری با خبر شدید؟ مادر شهید: از شب قبلش خوابم نمیبرد بعد از اذان صبح یک کلاغ داخل حیاط خونه اومد و میخوند گفتم ان شاا... خوش خبر باشی بعد که پدر حامد خواست بره سرکار محمد احسان برادر کوچک شهید پاهای بابا رو محکم گرفته بود و گریه میکرد میگفت بابا سرکار نره که خیلی تعجب کرده بودیم. اتفاقا همون روز قربانی کرده بودیم و وقتی گوشت رو تقسیم میکردم یک تکه برای حامد گذاشتم اصلا آرام و قرار نداشتم ۳ مرتبه گوشت قربانی بردم ببرم برا حامدم داخل یخچال، ولی نتونستم گفتم گوشت رو بدید بیرون برا حامد میخریم دوباره نزدیکهای ظهر بود به پدر حامد گفتم امروز یک اتفاقی میفته که آقای احمدی آرومم کرد و گفت: چیزی نیست که به یکباره درب منزلمان به صدا درآمد پسرم جلو در رفت و وقتی برگشت گفت: نامه آوردن میگن حامد زخمی شده که همونجا گفتم حامد من شهید شده و دیگر گریه امانم نداد. حامد من در همان عملیات که قبلش تماس گرفته بود به شهادت رسید.
برایمان از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید؟ مادر شهید: حامد همیشه سرش پایین بود در حدی که بعضی از همسایگان و فامیل شاکی میشدند و وقتی به او میگفتم در جواب میگفت مادر چه لزومی دارد به نامحرم سلام کنم و او را ببینم. حامد میگفت رو پرچم حضرت زینب(س) نوشته کلنا عباسک یا زینب اگه عباس(ع) نیست ما باید عباس(ع) حضرت زینب(س) باشیم. از هر فرصتی استفاده میکرد تا دستان مرا ببوسد که خیلی اوقات به او اجازه نمیدادم. همیشه دست همه را میگرفت. بعد از شهادت حامد فردی که معلول بود و توانایی حرکتی نداشت و در نزدیکی ما زندگی میکردند تماس گرفت و سراغ حامدم رو میگرفت از او سوال کردم با حامد چکار دارد که ایشان گفتند: هر چند وقت یکبار حامد میآمد و من را اصلاح میکرد، اما الان چند ماهی است که دیگر نمیآید و وقتی خبر شهادت حامد را به او گفتم بسیار گریه کرد اینطور کارهای حامد را بعد از شهادت او متوجه شدیم. شهدا زندهاند، شما بعنوان پدر و مادر شهید مصداقی هم دارید؟ مادر شهید: هر وقت خیلی دلگیر هستم و به مشکل میخوریم حامد بخوابم میآید و آرامم میکند و همیشه میگوید مادر من هستم نگران نباش.
پدر شهید: یک روز با پسر دومم بحثمون شد و خیلی سرصدا کرد با ناراحتی از خانه بیرون آمدم و به بهشت رضا بر سر مزار حامد رفتم و با او دردل کردم و به او گفتم که خودت دست برادرت را بگیر. نزدیکهای غروب وقتی به خانه برگشتم در کمال تعجب پسرم بلند شد و ابراز پشیمانی کرد و دیگر همیشه به ما احترام میگذاشت. بعد از شهادت برای زیارت به سوریه رفتید؟ چه خواستید؟ بله. به خانم حضرت زینب(س) گفتم پسرم فدای شما شد حامدم را جزء یارانتان بپزیرید موقع وداع و تدفین حامد را بخاطر دارید؟ بله. یادم هست وقتی تابوت را باز کردیم بوی تربت کربلا به مشام میرسید. گفتم حامد میخواستم دامادت کنم مادر (گریه امان نمیدهد) الان هر وقت عروسی میرم بیشتر ناراحت میشوم. چه چیزی شما رو اذیت کرده در سالهای نبودن حامد؟ مادر شهید: حرف مردم..، اما اصلا مهم نیست که چه میگویند حتی اگر دشمنان بخواهند نگاه چپ به ایران بکنند باز هم ما خانوادههای شهدا اول از همه بپا میخیزیم.
پدر شهید: دین ما دین رسول ا... است از ابتدای اسلام حتی به خود پیامبر هم این حرفها را میزدند برایمان حرف مردم اصلا مهم نیست؛ و در پایان انتظارتان را از ما و مردم بگویید؟ مادر شهید جوابی دادند که برای من و همراهانم تلنگر بزرگی بود و به خود بالیدیم که دقایقی با خانواده شهدا همنشین میشویم. مادر شهید: ما هیچ انتظاری از هیچ کس نداریم و فقط همین که ما بعنوان خانواده شهدا زیر پرچم امام و رهبری باشیم برای ما بس است و یک دنیا ارزش دارد و همین قدر که از خانوادهها سر میزنید ما روحیه میگیریم.
حامد احمدی در سال ۱۳۷۱ در خانوادهای مذهبی در ایران و شهر مشهد بدنیا آمد، او که به گفته مادرش از نوجوانی بسیار به کارهای نظامی علاقهمند بود و هر جا رژه میدید یا از طریق شبکههای سیما تمام سعی خود را انجام میداد تا مثل آنها انجام دهد و هر وقت به او تذکر میدادیم در جواب میگفت دوست دارم سرباز باشم. از آنجایی که حامد فرزند اول خانواده بود خیلی با پدر و مادر انس داشت و برای پدر و مادر احترام خاصی قائل بود.
مادر شهید اظهار داشت: حامد همیشه به من کمک میکرد و خانه را جارو میکرد و وقتی بیرون میرفتم و برمیگشتم تمام محیط خانه نظافت شده بود. با اینکه کارش گچ کاری بود و وقتی به خانه میآمد خیلی خسته بود، اما با همان حال باز هم در کارهای خانه به من کمک میکرد. از مادر شهید در مورد اعزام حامد به سوریه و حرف رفتن پرسیدم که ایشان بیان کردند: حامد حتی زمانی که حرف رفتن به سوریه نبود حرف از نبودن و شهادت میزد. یادمه یک شب که اتفاقا محرم و شب عاشورا بود حامد تا دیر وقت خانه نیامد و وقتی آخر شب وارد خانه شد پدر حامد با عصبانیت به او گفت: تا این موقع شب کجا بودی؟ که حامد با آرامش و احترام به پدر گفت: هیئت بودم و دکمههای پیراهنش رو باز کرد و سینه کبودش رو به پدر نشون داد و گفت: پدر این آخرین سال هست که برای امام حسین(ع) عزاداری میکنم و همینطور هم شد و قبل از محرم سال بعد حامدم به شهادت رسید. مادر شهید در حالی که اشک میریخت ادامه دادند: از وقتی شنید در سوریه چه خبر است دیگر آرام و قرار نداشت چند ماهی تلاش کرد تا من را راضی کند، اما به هیچ عنوان راضی نمیشدم، چون حامد با همه فرزندانم فرق میکرد. (لازم به ذکر است خانواده احمدی دارای ۳ فرزند دختر و ۳ فرزند پسر هستند) که شهید حامد احمدی فرزند بزرگ خانواده بوده است. وقتی حامد هر کاری کرد نتوانست من را راضی کند یک روز آمد و گفت: مادر آخر آنها که بچه دارند به سوریه نروند، آنها که پیر هستند به سوریه نروند، ما هم نرویم پس چه کسی برود از حرم دفاع کند.
مادر شهید ادامه دادند: برای راضی کردن من تمام تلاشش رو کرد، اما نتوانست راضی کند از راهی دیگر وارد شد و ایندفه کار را بهانه کرد و گفت: میخواهم به تهران بروم و وقتی علت رو پرسیدم جواب داد که در مشهد کار کم شده است پدر شهید که تا این قسمت ساکت بود به یکباره حرف مادر را قطع کرد اگر میدانستم نمیگذاشتم برود.
از مادر شهید در مورد شهادت حامد پرسیدم که ادامه دادند: ۴۰ روز بعد حامد زنگ زد گفت: مامان من به هدفم رسیدم سریع گفتم مادر کجایی چرا زنگ نمیزنی راستش رو بگو رفتی سوریه یا عراق حامد حرف رو عوض کرد و گفت: مادر کی خونه است گفتم هیچ کس نیست بعد گفت: مادر به کسی چیزی نگو من به هدفم رسیدم و قطع شد. حامد دوباره ۴ روز بعد زنگ زد گفت: مادر چکار میکنی گفتم حامد کجایی پسرم؟ که در جواب گفت: داریم میریم عملیات برام دعا کن، بهش گفتم تورو خدا جلو نرو، گفت: اومدم از حرم دفاع کنم هر چی خدا بخواد.
حامد کجا شهید شد و چطوری با خبر شدید؟ مادر شهید: از شب قبلش خوابم نمیبرد بعد از اذان صبح یک کلاغ داخل حیاط خونه اومد و میخوند گفتم ان شاا... خوش خبر باشی بعد که پدر حامد خواست بره سرکار محمد احسان برادر کوچک شهید پاهای بابا رو محکم گرفته بود و گریه میکرد میگفت بابا سرکار نره که خیلی تعجب کرده بودیم. اتفاقا همون روز قربانی کرده بودیم و وقتی گوشت رو تقسیم میکردم یک تکه برای حامد گذاشتم اصلا آرام و قرار نداشتم ۳ مرتبه گوشت قربانی بردم ببرم برا حامدم داخل یخچال، ولی نتونستم گفتم گوشت رو بدید بیرون برا حامد میخریم دوباره نزدیکهای ظهر بود به پدر حامد گفتم امروز یک اتفاقی میفته که آقای احمدی آرومم کرد و گفت: چیزی نیست که به یکباره درب منزلمان به صدا درآمد پسرم جلو در رفت و وقتی برگشت گفت: نامه آوردن میگن حامد زخمی شده که همونجا گفتم حامد من شهید شده و دیگر گریه امانم نداد. حامد من در همان عملیات که قبلش تماس گرفته بود به شهادت رسید.
برایمان از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید؟ مادر شهید: حامد همیشه سرش پایین بود در حدی که بعضی از همسایگان و فامیل شاکی میشدند و وقتی به او میگفتم در جواب میگفت مادر چه لزومی دارد به نامحرم سلام کنم و او را ببینم. حامد میگفت رو پرچم حضرت زینب(س) نوشته کلنا عباسک یا زینب اگه عباس(ع) نیست ما باید عباس(ع) حضرت زینب(س) باشیم. از هر فرصتی استفاده میکرد تا دستان مرا ببوسد که خیلی اوقات به او اجازه نمیدادم. همیشه دست همه را میگرفت. بعد از شهادت حامد فردی که معلول بود و توانایی حرکتی نداشت و در نزدیکی ما زندگی میکردند تماس گرفت و سراغ حامدم رو میگرفت از او سوال کردم با حامد چکار دارد که ایشان گفتند: هر چند وقت یکبار حامد میآمد و من را اصلاح میکرد، اما الان چند ماهی است که دیگر نمیآید و وقتی خبر شهادت حامد را به او گفتم بسیار گریه کرد اینطور کارهای حامد را بعد از شهادت او متوجه شدیم. شهدا زندهاند، شما بعنوان پدر و مادر شهید مصداقی هم دارید؟ مادر شهید: هر وقت خیلی دلگیر هستم و به مشکل میخوریم حامد بخوابم میآید و آرامم میکند و همیشه میگوید مادر من هستم نگران نباش.
پدر شهید: یک روز با پسر دومم بحثمون شد و خیلی سرصدا کرد با ناراحتی از خانه بیرون آمدم و به بهشت رضا بر سر مزار حامد رفتم و با او دردل کردم و به او گفتم که خودت دست برادرت را بگیر. نزدیکهای غروب وقتی به خانه برگشتم در کمال تعجب پسرم بلند شد و ابراز پشیمانی کرد و دیگر همیشه به ما احترام میگذاشت. بعد از شهادت برای زیارت به سوریه رفتید؟ چه خواستید؟ بله. به خانم حضرت زینب(س) گفتم پسرم فدای شما شد حامدم را جزء یارانتان بپزیرید موقع وداع و تدفین حامد را بخاطر دارید؟ بله. یادم هست وقتی تابوت را باز کردیم بوی تربت کربلا به مشام میرسید. گفتم حامد میخواستم دامادت کنم مادر (گریه امان نمیدهد) الان هر وقت عروسی میرم بیشتر ناراحت میشوم. چه چیزی شما رو اذیت کرده در سالهای نبودن حامد؟ مادر شهید: حرف مردم..، اما اصلا مهم نیست که چه میگویند حتی اگر دشمنان بخواهند نگاه چپ به ایران بکنند باز هم ما خانوادههای شهدا اول از همه بپا میخیزیم.
پدر شهید: دین ما دین رسول ا... است از ابتدای اسلام حتی به خود پیامبر هم این حرفها را میزدند برایمان حرف مردم اصلا مهم نیست؛ و در پایان انتظارتان را از ما و مردم بگویید؟ مادر شهید جوابی دادند که برای من و همراهانم تلنگر بزرگی بود و به خود بالیدیم که دقایقی با خانواده شهدا همنشین میشویم. مادر شهید: ما هیچ انتظاری از هیچ کس نداریم و فقط همین که ما بعنوان خانواده شهدا زیر پرچم امام و رهبری باشیم برای ما بس است و یک دنیا ارزش دارد و همین قدر که از خانوادهها سر میزنید ما روحیه میگیریم.
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
| الهه علی بابائی
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
روایتی از نماز خونآلود یک رزمنده امدادگر
عبدالحسین قاهری
مثل گندم درویمان کردند
علی کرمی
روایتی از فوتبال پیرمردها مقابل دشمن بعثی
محمدعلی نوریان
معرفی کتاب