شناسه خبر : 95071
شنبه 21 آبان 1401 , 11:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطراتی پر درد دل!

فاش نیوز - روز اول ورود به منطقه بنده هم حال خوبی داشتم. بنده سرباز بودم و اقوام با پارتی‌بازی من را در تهران نگه داشتند و حدود یک سال در پادگان صفریک تهران خدمت کردم؛ ولی دل را که نمی شود به بند کشید و با وجود مخالفت خانواده، خودم داوطلب رفتن به منطقه شدم و رفتم لشکر ۲۸سنندج و تا خرداد ۶۲ در نقاط مختلف کشور عزیزمان خدمت کردم که شامل چند عملیات درون مرزی در منطقه سنندج بود. در ۵ تیر ۶۲ که ماه رمضان هم بود، به علت نبود تجهیزات کافی و نیروی کمکی، اسیر شدم و همیشه خوشحالم که در خانه خودم اسیر نشدم بلکه به طور عمقی حدود ۱۵ کیلومتر در خاک دشمن پیشروی کردیم و در نهایت اسیر شدیم.
در سال ۶۹ که به ایران آمدم، خیلی نقشه ها در سرم بود. دوست داشتم و واقعا عاشق بودم؛ عاشق خدمت به مردمم.
هرگز آن روز یادم نمی رود که مردم و اهل محل دسته دسته می آمدند خانه ما و خوشآمد می گفتند. در جمع خانمی را دیدم که یک پسر۶ یا ۷ ساله دستش را گرفته بود و یک دختر بچه ۱۰ یا ۱۲ ساله هم کنارش ایستاده بود. از زیر چادرش یک قاب عکس درآورد و نشانم داد.
می‌شناسیش آقا؟ مکثی کردم و گفتم چند ساله اسیره خواهر؟
گفت حدود ۵ سال. با مهربانی گفتم: خواهرم دیر نشده میادش. ما تازه اولین گروه ها هستیم.
گفت برادر، یه لطفی در حق ما کن خدا عمرت بده.

بعد پسر بچه را داد توی بغلم و گفت اگر زحمتی نیست یک دستی به سر این طفل بکشید. شما متبرک هستید. از پیش آقامون حسین(ع) میاین! بزارین این بچه بوی شمارو بگیره. بزارین دستی که حرم شیش گوش آقا رو لمس کرده ببوسه و اونم پاک و متبرک بشود.

بله دوست عزیز! آن روز بهترین روز من و در ضمن تلخ‌ترین روز بود؛ چون جوابی برایش نداشتم. پسرک در آغوشم، دختر بچه چسبیده بود و پایم را سفت بغل کرده بود و من هم طوری بغض گلویم را فشار می داد که راه نفس نداشتم. یک دفعه بغضم ترکید و صدای گریه و فریادم همه جا را پر کرد. فقط یادم هست پسرک را گذاشتم زمین و به حالت سجده افتادم جلو پای آن خانم. گوشه چادرش را گرفته بودم و طلب بخشش می کردم که هیچ جوابی برایش ندارم و نمی توانم در مورد شوهرش کمکی به او بکنم. بله داداش گلم، صحبت از ارزش کردی ولی خیلی بی انصافی بخرج دادی؛ چون نگفتی کی اول از همه تو دهنی به خدا ،و هرچی ارزش خداگونه هست زدش. وقتی رفتم جبهه مستاجر بودیم  و یک بابای کارگر که یک‌تنه جور همه را می کشید. زمانی که برگشتم ۸سال گذشته بود و شده بودم ۳۰ ساله. بابا دق کرده و در ۶۰سالگی عمرش را داده بود به شما و میراث برای من یک مادر پیر و فرتوت و یک برادر کوچکتر از من که با یتیمی بزرگ شده بود. وقتی اینها را دیدم فقط گفتم خدایا شکرت!
بله در این چند سال خیلی‌ها از فرش به عرش رسیده بودند و صاحب خیلی چیزها که حتی خوابش را هم نمی دیدند شده بودند. باز ما لب باز نکردیم و چیزی نخواستیم.(دوست داشتی چه شما و چه هر دوست دیگر، اگر به حرف هایم شک داریی یک ایمیل می دهم، بیایید زندگی بنده را ببینید. گرچه درویشی‌ست ولی خودم و با تلاش خودم بوده. من هم مثل بابایم مستاجرم ولی شکایتی ندارم. البته گله دارم از این دوستانی که یک سری را به خاطر احقاق حقشان سرزنش می کنند.
شما اگر یک نفر، فقط یک نفر رزمنده و جانباز پیدا کردید که به‌شکلی یک پول قلمبه را هاپولی کرده بود جایزه دارید. من خودم تا آخر عمر غلام حلقه به گوشت. اما یک شرط دارد؛ گفتم رزمنده و جانباز، ولی به معنای واقعی. یک رزمنده واقعی بخوبی می داند سرب چه بویی می دهد. وقتی گلوله توپ می خورد لب سنگر و دهنش پر از شن و ریگ و ماسه می شود مزه اش را حس می کند. و یا وقتی شیمیایی می زنند، با عشق و رضایت ماسکش را در می آورد و می زند به صورت همسنگرش. وقتی ترس و تنهایی بر او غلبه می‌کند و می بیند هیچ کس نیست، پیکر بی جان رفیقش را که ساعتی پیش رفته پیش خدا، بغل می کند و با ته‌مانده گرمای بدن آن شهید گرم می شود، انرژی می گیرد و دوباره شروع می کند به هل من مبارز طلبیدن. آری برادرم، معنی رزمنده و جانباز از دیدگاه من این است؛ کسی که دیرتر از همه می آید سر سفره و زودتر از همه الهی شکر!
کاشکی همان طور که دلم می خواست و شب های پرستاره و گرم موصل را با رویایش به صبح می رساندم می شد. اما نمی دانستم که همگی و تمام آنهایی که ...
تا بوده همین بوده؛
ما جانبازان، اسرا، و خلاصه قشر ایثارگر: تا زنده ایم. موی دماغیم و زمانی که مردیم، تازه میشم چشم و چراغ!

| حسین بهابادی

اینستاگرام
حاج حسین عزیز احسنت برشما حرفایتان از دل برآمد که بردلمان نشست این که میفرمایید جانباز وایثارگر واقعی اهل هپولی کردن نیست را قبول دارم ایثارگر واقعی زمانش که برسد جانش را برای رضای خدا هاپولی میکنداما متاسفانه یک عده اندکی هم ایثارگرنما هستند سواستفاده کردند وحالا ما خیلی جاها ایثارگربودن را پنهان میکنیم وقتی همکارت میگه یک شهید دادن همه جا رو گرفتن خون توی رگمان یخ میزند وبایدبغضمان را فروخوریم وقتی زندگی را در ذهن مرور میکنیم کوهی استوار میافتیم که در پشتمان بود شیرمردی پخته وسرد وگرم چشیده عالم ومانوس با قرآن که روزی را از زمین پربرکت خدا با زحمت وتلاش میجست در روز شهادت 38 ماه حضور افتخاری بعنوان شورای محل داشت 7 فرزند وهمسر وداشت دلگرم به دنیا سه باغ 4زمین کشاورزی 40 گوسفند و2 گاو باخانه ای کوچک اما غرق شور وزندگی وایمان اما بابا ظلم ستیز بود وتاب نیاورد دشمن بعثی چشم طمع به خاک وناموس ایرانی کند ورفت همرزمش میگویدبه ایشان گفتم امسال مادرتان مریض است وفصل برداشت وخانواده تنها هستندمیخواین برای شما بلیط قطار به اهواز نگیرم گفت نه حتما میام وقتی داشتیم از سرکوچه محله رد میشدیم مردم در آفتاب پاییز نشسته بودند کنار دیوار گفتم حاجی نگاه کن مردم چه کنار دیوار آسوده آفتاب میگیرند شما که مشکلات هم دارید باز اصرار به رفتن جبهه دارید آیه 13 سوره آل عمران را برایم خواند زین لالناس حب شهوات من النسا و........ والله عنده حسن المئاب . ( محبت به دنیا وامور خواستنی چون زنان وفرزندان اموال فراوان از طلا ونقره واسب های نشاندار وچهارپایان وزراعت برای مردم دنیا زیبا جلوه داده شده است اما این ها کالاهای ازدست رفتنی دنیا هستند وخداست که بهترینها که بهشت پرنعمت است نزد اوست آیا شما را به بهتر از این کالاهای ازدست رفتنی آشنا کنم ..... بله دوستان بابا رفت و7فرزند ریز ودرشت را تنها گذاشت همه باغ ها ازبیکسی خشک شد وزمین ها فروخته شد حال چه سخت است که همکارت بگوید شهید دادند همه جا را گرفته اند دستمان را نگاه میکنیم پر از هیچ . چه میشود کرد جزصبوری وامید وتوکل به حسن المئاب یا سرانجام نیکو .امید اینکه در این برهه فشار اقتصادی وتحریم هوای همدیگر را بهتر داشته باشیم . یاعلی
حسن جان سلام یادباد یاد یاران بگذار بگویند عزیزم فرزند دلاور فاتح باطلاق مجنون که بچه ها را می بلعید اینان چه می دانند هور .نی .باطلاق .چیست بگذار قضاوت بفرمایند تو فقط از آقای که این چنین گستاخانه به قاظی رفته سئوال کن عرضه اش را داری از محلی رد شوی که گاه گاهی تیری در می رود نه به طرف تو نشانه رفته باشد دشمن تیر اندازی کور می کند مطمعنآ خیر چون جان با ارزش ترین دارائی ات هست این بچه های جنگ که با تن مقابل تانک رفتن نه تیر اندازی کور کاش مسعولان بی عمل قول و وعده بی عمل نمی دادند این همه سال مردم نیز دیدشان نسبت به این خانواده مظلوم تر از خودش دچار چنین برداشتی نمی شدند تاخودمان با درد خودمان می سوختیم ومی ساختیم وچوب دوسر سوز نمی شدیم خدا عاقبتمان را بخیر فرماید عموجان
باسلام واحترام
عموی بینام عزیزم آرزویم سلامتی وطول عمر برای شما وهمه جانبازان عزیز است درجوابشان باید گفت بقول شاعر آیا هنوز برطریق حیدر کراری ای عزیز ؟ امیدمان به حسن مئاب است یعنی پایان نیکوست.انشاا... برای همه ایثارگران
خوش خبر باشی قاصدک سبک بال ...شب بود بلم ها و قایقها درداخل نیزار. یک طرف نور بود طرف دیگر خیابانهای درهم تنیده مجنون واز بالای بلم ها رسام های سرخ بودند که به سوی نیزار سرازیر میشدند مرد .می خواست ازنی ها گذر وپا به با طلاق بگذارد واز ان خود را به جاده جزایر برساند یاد باد یاد یاران سفر کرده مجنون که زایش چنین فرزندانی در تاریخ تکرار شدنی نخواهد بود نه در وطن بلکه در کل جهان. دیگر با آن جنگ نا برابر که شکستن در خیبر غیرقابل باور بود ولی شکست. شکستن آن نیاز به حیدرها دارد که تکرار شدنی نیست باید با طلا نوشت تکرار تاریخ را ....حسن جان عزیز عمو
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi