شناسه خبر : 97347
چهارشنبه 28 دي 1401 , 10:57
اشتراک گذاری در :
عکس روز

سفر به مدار صفر درصد!

اوایل سال ۶۵ با بسیج به جبهه رفتم و در عملیات حاج عمران شرکت کردم و بعد از عملیات، به فرمانده شهید، حاج اصغر لشنی گفتم می‌خواهم به سربازی بروم. هر چه فرماندهان گفتند همین جا بمان و خدمت کن، گفتم نه؛ می‌خواهم در ارتش خدمت کنم...

فاش نیوز - امروز ۲۷ دی، سالروز جانبازی بنده است. می‌خواستم کمی از خاطراتم را با شما به اشتراک بگذارم. بنده حدوداً از سال ۶۱ تا ۶۵ در جبهه‌ بودم و در چندین عملیات شرکت داشتم؛ ولی این بار می‌خواهم فقط یکی از آنها را برای شما بازگو کنم.

در اوایل سال ۶۵ با بسیج به جبهه رفتم و در عملیات حاج عمران شرکت کردم و بعد از عملیات، به فرمانده شهید، حاج اصغر لشنی گفتم می‌خواهم به سربازی بروم. هر چه فرماندهان گفتند همین جا بمان و خدمت کن، گفتم نه؛ می‌خواهم در ارتش خدمت کنم و ببینم آنجا چطور است و ارتش را هم تجربه کنم.

خلاصه رفتم ژاندارمری ثبت نام کردم. ما را به پادگان مهندسی بروجرد اعزام کردند. از آنجا رفتیم کرمانشاه. شب رسیدیم و من چون با سپاه و بسیج آشنایی داشتم، متوجه شدم که دوباره به بسیج آمده ام!

بعد از چند روز ما را برای آموزش به ایلام، منطقه چوار، تیپ ۲۱ امام رضا بردند که چند روزی از آموزش گذشت. یک روز نزدیک اذان مغرب آمدند و گفتند هرکس دوست دارد به جبهه برود یا بهتر بگویم به خط مقدم برود؛ نیرو احتیاج داریم، من دستم را بالا بردم و رفتم دنبال سرنوشت.

در عملیات آزادی مهران در اواسط تابستان شرکت کردم. بعد از آن هم چند ماهی تا زمستان در بستان و سوسنگرد، خط پدافندی بودم؛ تا این که فرمانده گردان آمد گفت از فرمانده دسته تا فرمانده گردان باید برای شناسایی خط جدید به شلمچه برویم. چند روزی قبل از نیروها اعزام شدیم تا منطقه را شناسایی کنیم. آماده عملیات کربلای ۵ در ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ شدیم. چند روزی ماندیم تا همه نیروها آمدند.

عملیات شروع شد. خط آنقدر به هم نزدیک بود که در بعضی جاها نمی‌‌شد به خاکریز زد. باید سینه‌خیز در گل‌ و لای غلت می‌زدیم تا از آنجا رد شویم. خلاصه عملیات شروع شد. تا به خط دشمن زدیم، بعثی‌ها فرار کردند. ما هم به پشت خاکریز دشمن رسیدیم. دیدیم آنها برعکس ما، هم امکانات زیادی داشتند و هم سنگرهای بتنی که اگر آن سنگرها دست ما بود، دنیا هم جمع می‌شد نمی‌توانست این خاکریز‌ها را از دست ما بگیرد. وقتی رسیدیم به آن طرف، دیدیم عراقی‌ها پل نفربر که از فیبر و روکش آلومینیومی بود، همه را خراب کرده‌اند تا ما نتوانیم از آب رد بشویم.

فرمانده گردان، برادر نجفی و معاون، برادر عبدالهی گفتند کسی هست داوطلب بشود پل‌های شناوری را که عراقی‌ها از هم باز کرده‌اند به هم وصل کند تا بتوانیم‌ از آنجا رد شویم؟ کسی جواب نداد؛ چون وسط زمستان، هوای جنوب خیلی سرد است؛ مخصوصاً ساعت ۴ صبح، سرما به استخوان نفوذ می‌کند. فرمانده به من نگاه می‌کرد. من هم دیدم چاره ای نیست؛ باید خودم داخل آب بروم. حالا ساعت ۴ صبح است. با چهار نفر از دوستانم که همگی در خرمشهر، توسط بمب شیمیایی شهید شدند، رفتیم داخل آب و تا ساعت ۸ صبح، پل شناور نفربر را به هم وصل کردیم و نیروها از روی پل عبور کردند. ولی «شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن»! خیلی سرد بود؛ ولی بستیم و دنبال عراقی‌ها رفتیم و تا ساعت سه بعد از ظهر جنگیدیم؛ که من تیر دوشکای مستقیم به کتفم خورد و مجروح شدم.

بعد از چندین ساعت مرا به پشت جبهه منتقل کردند. من چندین بار تا قبل از انتقال به پشت جبهه از هوش رفتم. کسی آن موقع نمی‌دانست که بعدها درصدی خواهد بود و بعضی‌ها این طور به دنبال درصد می‌روند. والله ما آن موقع، یا بهتر بگویم آن لحظه که می‌خواستیم داخل آب برویم اصلا به فکر بعد از عملیات نبودیم تا چه رسد به درصد!

در آن روزها فقط در لحظه زندگی می‌کردیم. می خواهم چیزی بگویم از ته دل؛ خوش به حال آنهایی که در آن موقع رفتند و این روزها را ندیدند. به قول شهیدی که گفته بود، خوش به حال آنهایی که شهید می‌شوند. آنها می‌برند؛ آنهایی که می‌مانند، بازنده هستند. انگار این روزها را می‌دیدند!

به قول آن شهید بزرگوار که می‌گفت: شهید باید اول شهید باشد که بعد شهید بشود.

|| علی‌کرم خلجی

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi