پنجشنبه 13 بهمن 1401 , 12:02




ترفند خاص یک رزمنده برای رهایی از دست تکتیرانداز بعثی
به گزارش دفاعپرس، سعید بلوری از رزمندگان تخریبچی دفاع مقدس در لشکر ۲۷ محمد رسول الله در خاطرهای از سالهای دفاع مقدس که در کتاب روزهای جنگی سعید آمده به موضوع امدادهای غیبی دوران جنگ اشاره کرده است که در ادامه میخوانید.
«شبی مشغول زدن میدان مین بودیم. آخرین مین را که میبستم تا از میدان بیرون بیایم، منور زدند. سیمینوفچی عراقی من را دید و شروع کرد به شلیک. خودم را پشت تپهای پرت کردم. خواستم بلند شوم و جای دیگر پناه بگیرم؛ ولی سرباز عراقی دستبردار نبود و مدام تیراندازی میکرد. خاک تپه همینطور پایین و پایینتر میآمد و من هیچکاری نمیتوانستم بکنم. آن عراقی میخواست مرا زجرکش کند. گفتم: «خدایا، چه کار کنم؟» همان لحظه یاد آیۀ «وَ جَعَلْنا...» افتادم. با خودم گفتم: «وَ جَعَلْنا میخوانم، یا این آیه برای من کار میکند یا نه!» شروع کردم «وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ...»، اما هرچه فکر کردم بقیهٔ آیه یادم نیامد. عراقی داشت پایین میآمد. گفتم: «خدایا، همین دیگر؛ بقیهاش را خودت میدانی!» این را گفتم و بلند شدم، دویدم و پشتسر هم میگفتم: «وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ، خدایا بقیهاش را خودت میدانی!» همان موقع تفنگ عراقی گیر کرد و دیگر نتوانست بزند و من خودم را به کانال رساندم و توی آن پریدم. برادر خاجی آنجا بود و این صحنه را میدید؛ پرسید: «چه میگفتی! ما هرچه دقت کردیم، متوجه نشدیم.» گفتم: «هیچی، خدا خودش فهمید!» خندیدند.
یکی از بچهها با دیدن ماجرای آن شب، یاد خاطرهای افتاد و گفت: «در مهران با گردانی میرفتم. فرماندهگردان، یکی از مسئول دستهها و من نفر سوم یا چهارم بودم. حدود بیست تا سی قدم جلوتر از گردان میرفتیم و میخواستیم زودتر به کمین برسیم تا وقتی دستور عملیات را دادند، حمله کنیم. ناگهان دیدیم نزدیک عراقیها هستیم. کُپ کردیم و نشستیم. کمی نگذشت که دیدم یک عراقی دواندوان بهسمت ما آمد.
فکر کردیم میخواهد ما را اسیر کند، همانطور بیحرکت ماندیم. آمد و دست انداخت دور گردن مسئول گردان که نشسته بود و به عربی گفت: «نگاه کن جیشالایرانی.» آن بندهٔ خدا هم بلند شد و نگاه کرد. ما هم نگاه کردیم؛ دیدم مثل روز، ستون بچهها معلوم است و همه دیده میشوند. عراقی گفت: «بلند شو این ایرانیها را بکشیم.» وقتی جوابی نشنید، به مسئول گردان نگاه کرد و تازه فهمید ما عراقی نیستیم. میخواست داد بزند که فرماندهمان سریع دستش را روی شانهاش انداخت، دهانش را گرفت و پایین آورد و او را با سرنیزه کشت. بعد سریع اطلاع داد که زودتر عملیات را شروع کنید که اگر کمینهای دیگر بچهها را دیده باشند، قتلعام میشویم.»
انتهای پیام/



