جمعه 21 بهمن 1401 , 20:15
معادله ای که با اشک حل شد!
کلاس منفجر شد. صداها در هم رفت. یکی دو تا بغض هم بیتلنگری ترکید. رنگها زرد و سرخ شد. حیرت چنان نگاهها را پر کرده بود که اشکی از سد آن نمیگذشت...
فاش نیوز - معلم ریاضیمان وارد کلاس شد و بی هیچ حرفی یکراست رفت طرف تخته. محلی هم به برپا و برجای مبصر نگذاشت؛ بیصدا ایستادیم و نشستیم.
سابقه نداشت بی آنکه تمام بچهها را یکایک از زیر نظر بگذراند، از چارچوب کلاس جلوتر بیاید؛ اینطوری حاضر غایب میکرد. روی تختهسیاه نوشت: بیست منهای یک میشود چند؟ زیرش هم نوشت: برای پاسخ درست، ۵ نمره به نمرهی امتحان ثلث اضافه میکنم. مات در مات شدیم.
جان میکندیم و خدا و پیغمبر را شاهد و کمک میآوردیم، ۲۵صدم به نمرهی امتحانهای کلاسی اضافه نمیکرد؛ در حالی که جواب سؤالش معلوم بود.
وقتی نوشت، نشست پشت میزش. از دیوار صدا درمیآمد، از او و بچهها نه. یکی دو نفر که تنبلهای کلاس بودند، پوزخند میزدند. زرنگهای کلاس هم سرشان زیر بود و انگار چرتکه میانداختند. بقیه هم برای هم چشم و ابرو میآمدند که چی به چیست. آخرش افخمی جرأت به خرج داد و ایستاد و گفت: آقا، نوزده میشه. قیافهاش نشان میداد دارد تیری در تاریکی میاندازد تا آقای یزدانفر زبان باز کند و حرفی بزند تا راهی باز شود و قایق توفانزدهمان در این دریای ابهام به ساحلی برسد و یکی از بچهها پنج نمرهی رؤیایی را صید کند.
آقا معطل نکرد. سرش را بلند کرد و گفت: نه. میشود بیست. و ادامه داد: حالا هر که گفت چطور میشود، ۱۰ نمره به نمرهی ثلثش اضافه میکنم. کلاس از بهت پکید.
افخمی با چشمهای ورقلمبیده روی نیمکتش وارفت. هیچ کورسوی امیدی هم در چهرهی زرنگها دیده نمیشد. وقتی سکوت طولانی شد، آقای یزدانفر ایستاد و گفت: اسدی، اون گلی که روی نیمکتته، مال چیه؟ -- آقا، به جای شایسته است که تو جبهه شهید شده. -- قبلش شما چند نفر بودید؟ -- آقا، ۲۰ نفر. -- یکیتون کم شده؛ اما هنوز بیست نفرید؛ چون شهید زنده است. شهید اینجاست؛ همینجا.
کلاس منفجر شد. صداها در هم رفت. یکی دو تا بغض هم بیتلنگری ترکید. رنگها زرد و سرخ شد. حیرت چنان نگاهها را پر کرده بود که اشکی از سد آن نمیگذشت. بچهها از هر کسی انتظار داشتند جز آقای یزدانفر. گروه خونش به این حرفها نمیخورد؛ یا میخورد و هیچ بروز نداده بود.
حالا همه چشمهای مرواریدیاش را حتی از پشت عینک تهاستکانیاش میدیدیم که از اشک لبریز بود و میدرخشید. رفت طرف تخته. نوشت: شایسته ۲۰ و زیرش امضا کرد: شاگرد رفوزه، یزدانفر و بهزحمت خودش را تا صندلیاش کشاند و با صدایی پر از بغض فریاد زد: کتابها باز. درس امروز، توان...
|| محمدمهدی عقابی
بسیار عالی! خیرببینی
حقیقتا شهید شمردنی و کمیت پذیرنیست!
داستان پرستیژ معلم و نمره و هم عجب داستانی بود، یادش بخیر!