دوشنبه 15 اسفند 1401 , 11:34




رشادتهای روایت نشده!
فاش نیوز - کسانی که جنگ را لمس کردهاند میدانند اگر رزمندهای غایب بود همهمهای در بین بچهها ایجاد می شد که فلانی کجاست و چرا خبری از او نیست ...
گمنامانی که هیچ وقت نامشان در هیچ جایی از این سرزمین برده نشد. این که چــــــرا شهید راه خدا امیریان، گاهی وقتها یک روز و دو روز و دو شب در بین بچههای رزمنده نبود، سئوال همه بود. دوستانی که جنگ را لمس کردهاند میدانند اگر رزمندهای ساعاتی پیدایش نمی شد، همهمهای بین بچهها ایجاد میشد که فلانی کجاست و چرا خبری از او نیست!
احمد کاظمی، فرمانده تیپ نجف اشرف در دوران هشت سال دفاع مقدس بود. آن روزها هنوز این تیپ، لشگر نشده بود و با نام تیپ نجف اشرف شناخته می شد. حاج احمد عزیز و محبوب و دلسوز، شنیده بود که بین رزمندگان نیرویی فوق العاده قوی و کارآزموده وجود دارد. رزمندهای پیشکسوت که با شروع جنگ به منطقه شوش عازم و با سردارانی مانند حسینعلی ترکی در تیپ علی ابن ابیطالب همرزم شده بود و با دشمن تا به دندان مسلح می جنگید.
حضور این ابرمرد پیشکسوت جنگ در ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی شهید چمران در مهرماه 59 بود. روزهای اولیه جنگ شهیدچمران رزمندگانی را که از نظر جسمانی قوی و از نظر تحمل شرایط سخت و حاد، کارآزموده بودند را تفکیک و گردانی چریکی تشکیل داده بود و در آن جنگهای نامنظم و چریکی به رزمندگان آموزش میدادند.
پاسدار پیشکسوت داستان ما "راه خدا امیریان" بود که در همه ابعاد جنگ حضوری فیزیکی و فوقالعاده حساسی داشت؛ اما هرگز در رسانهها و اسناد و مدارک نامی از او برده نشده است.
البته گمنامی خصلت شهیدان است و این بزرگترین افتخار برای یک شهید است که گمنام بماند تا در محضر خدای سبحان سربلند مطلق باشد. اما حسب فرمان رهبر عزیز که فرمودند "خاطرات شهدا و جنگ را در سینههای تان حبس نکنید و راویان این خاطرات باشید" امروز به ماجرای غیبت غیرمنتظره شهید راهخدا امیریان اشارهای میکنم.
بعد از عملیات رمضان در تیرماه سال 61 مشخص شد عوامل ارتجاع و منافقین این عملیات بزرگ را به دشمن لو داده و نیروهای ما در آن عملیات در میدانهای وسیع مین گیر افتاده و با زبان روزه و در سختترین شرایط به شهادت رسیدند.
در دوران دفاع مقدس عملیات محرم در غرب کشور در منطقه دهلران طراحی شده بود. نیروهای باقیمانده از عملیات رمضان که از شهادت دوستان و همرزمانشان متأثر بودند، حتی به مرخصی بعد از عملیات هم نرفتند.
اما شهید "راه خدا" بنابر توصیه حاج احمد به یک مرخصی چند روزه رفت تا شش فرزند خردسالش را ببیند و کاستیهای ساختمان نیمه کارهاش، از جمله درب حیاط خانه را که مرحوم اسفندیار ایاسه آن را ساخته بود برطرف کند.
اسفندیار ایاسه برادر شهید «علیضامن ایاسه» و برادر رزمنده دفاع مقدس -علیآقای رجائیپور که تغییر فامیلی علی هم داستان خودش را دارد- بود. چرا که منزل نیمه کاره شهید باید عایقبندی میشد؛ چون نزدیک بارندگیها بود.
خدا را گواه میگیرم که آن روزها همه نعمات خدا شامل حالمان بود و بارندگیها مثل امروز نبود. در کوچه ما که در همین سایت محترم با نام «هر پنج متر یک شهید» از آن نام بردهام، بهقدری برف میبارید که وقتی میخواستیم به مدرسه برویم، باید بزرگترها میآمدند و با پاهای قویتر از پاهای ما راه برفی را میکوبیدند؛ تا مسیر عبور ما باز شود.
علی رجائی پور می گوید: قبل از عملیات شهید به من گفت که بیا با هم به شهرستان برویم و برگردیم. اما من به شهید گفتم چند روز دیگر عملیات است و کمی تحمل کن تا بعد از عملیات برویم؛
اما او گفت نه؛ همین امروز باید برویم. گفتم عمو نزدیک عملیات است. عملیات از دستمان میرود. اما او قبول نکرد. گفت نگران عملیات نباش. ما چهل و هشت ساعت قبل از عملیات حاضر میشویم. وقتی شهید با این صراحت به من قول داد، من هم قبول کردم؛ چرا که سخن او برایم حجت بود؛ چرا که خانه آن شهید و علی در یک محله بود.
علی میگوید شهید "راه خدا" به من گفت: من در این عملیات شهید میشوم. او میگوید دو شهید تاریخ دقیق شهادتشان را به من گفتند؛ یکی شهید راه خدا بود و دیگری برادرم، شهید علیضامن بود.
وقتی به خدمت سربازی رفتم متاهل بودم و یک دختر داشتم. در پادگان جونقان درحال سپریکردن دوره آموزشی بودم. علیضامن به پادگان آمد و به من گفت: پس چرا آمدی سربازی؟ من هم گفتم: خب سربازی اجباری است؛ باید میآمدم.
اما او گفت: دو ماه دیگر تحمل میکردی، معاف میشدی. به او گفتم: آخر از کجا این حرف را می زنی؟ مگر فرمانده کل قوا هستی که می دانی من دو ماه دیگر معاف میشوم؟
این حرفها را علی با اشک و بغض چندین بار برایم تعریف کرد. حتی روز پنجشنبه در مراسم یکی از فامیلهای مشترک مجددا این داستان را برایم گفت. خلاصه علیضامن به علی آقا میگوید که من دو ماه دیگر شهید میشوم و شما معاف میشوید.
از خدمت سربازی این دو شهید، تاریخ دقیق شهادتشان را برایم گفتند؛ که همین موضوع در هیچ جایی ثبت نشده است. خصوصا که علیضامن نوع شهید شدنش را هم گفته بود. روی یک برگه کاغذ دفتر، تصویر یک شکلات میکشد و مینویسد: این تصویر مشابه تصویر پیکر من است و من به این شکل شهید خواهم شد. هنوز این تصویر و این گفته علیضامن به صورت مستند موجود است.
شهید پیشکسوت ما کارهای اساسی خانه را انجام داد. من فرزند ارشد آن شهید هستم و آن روزها بسیجی رزمنده بودم. خوب و بدها را میتوانستم تشخیص دهم.
پدرم به مرحوم اسفندیار ایاسه -همان برادر بزرگ شهید علیضامن- گفت: این درب حیاط را محکمتر جوش بزن؛ و دستگاه موتور جوشکاری اسفندیار را به پریز برق زد و من دیدم که پدرم با وسواس خاصی سفارش میکند.
به پدرم گفت: نقطه جوشی که با این دستگاه می زنم امکان باز شدنش نیست. تازه ما که محل زندگیمان خوب است. همه همدیگر را میشناسیم. چرا این همه حساس شدهاید؟ اما پدرم گفت: مطلبی هست که شما نمی دانید. شما فقط زحمت بکش هر چه میشود محکمکاری کنید.
در همین اثنا بود که عباس جمشیدی -که او هم شهید شد- هراسان و خسخسکنان به درب منزل ما آمد. هنوز پدر و اسفندیار مشغول محکم کردن درب حیاط بودند که عباس گفت: عمو تو را به خدا مینیبوس منتظر است. به من گفتند بیایم خدمتتان و بگویم زودتر بیایید؛ بچهها منتظر هستند.
من شاهد این صحنه بودم و هر لحظه که میگذشت نور خاصی در صورت پدرم برایم روشن میشد. شاید هم توهم زده بودم. شاید هم اختلال فکری بود... نمیخواهم غلو کنم و ذهن مخاطب را دچار تشویش کنم. اما هر آنچه بود، نور در صورت پدرم بود.
پدرم که با اسفندیار خداحافظی و اجرت جوشکاری اش را پرداخت کرد، برای بردن ساکش به درون خانه رفت. من گوشه اتاق ناراحت ایستاده بودم. آخر بعد از عملیات رمضان -که من دزدکی و بدون اجازه پدرم در عملیات شرکت کردم- پدرم به شدت ناراحت شده بود.
اما وقتی دید که پوتینهایم دو شماره برایم بزرگتر است و وقتی راه میروم جلوی آن تا می خورد و صدا میکند، با آن هیکل درشت و پهلوانی اش ناراحت شد و گفت: پسر تو آبروی مرا با این لباسهای گل و گشادت می بری.
وقت خداحافظی بود. مادرم چهره پدرم را به گونهای دیگر میدید و انگار مادرم میدانست این آخرین دیدار است! او غریب بود. کسی را در این شهر نداشت. خانوادهاش همان خانوادهای بودند که در زندگینامه این شهید هم اشاره کردم و در منطقه بازفن بودند.
وقتی "راه خدا" از سربازی زمان طاغوت با لباس و اسلحه فرار کرد، آخرین نقطه حمایتی او همین خانواده عشایری ساکن در کوه های سر به فلک کشیده امتداد زردکوه بختیاری بودند. خداحافظی پدر عحیب بود. نوع بوسیدن علیرضا، معصومه، فاطمه، احمدرضا و زینب کوچولو با دفعات قبلی فرق داشت.
انگار پدر بچهها را به سینهاش میچسباند و یک انرژی از سینه بچه میگیرد و یک انرژی متقابل میدهد. من نمیدانم داستان چه بود اما هر چه بود این خداحافظی با خداحافظی های قبلی تفاوت داشت.
قبلا پدر قول میداد که وقتی آمد فلان چیز را برای بچهها بخرد اما اینبار سخنی از برگشت نبود. او همه را بوسید و من کنار طاقچه گلی ایستاده بودم.
خدایا شرمنده از محضر پدرم هستم. مرا ببخش. ای خدا پدرم آمد مرا هم ببوسد. با بغض و اشک به او گفتم، این رسم مردانگی نیست. شما به من قول دادی که با هم برویم جبهه. به قولت عمل نکردی و میخواهی تنها بروی. نه؛ شرمندهام بابا؛ من با شما روبوسی نمیکنم.
پدر با یک لبخند پر از گریه گفت: باشه بابا خداحافظ. مراقب خواهران و برادرانت باش. کولهبارش را برداشت، سلاحش را به کمر بست و از پلهها به سبک خاصی پایین رفت. با عبور از هر دو سه پله، یکبار به پشت سرش نگاه میکرد و میدانست این سفر، آخرین سفر اوست. و خلاصه پدر رفت!
در مسیر از خیلیها حلالیت طلبید. اکثر آنها در قیدحیات هستند و امروز میگویند که "راه خدا" خوب میدانست که این رفتن برگشتی ندارد.
علی آقا، پدر و بقیه رزمندگان سوار بر مینیبوس شدند و رفتند. مادرم سراسیمه به خانه عمویم رفت و موهایش را چنگ میزد و خواهش و التماس میکرد که بلندشو برو جلو برادرت را بگیر؛ چرا که اینبار رفتنش فرق دارد. عمویم بی خیال حرفهای مادرم در همان نقطهای که نشسته بود تکان نخورد.
پدر به منطقه رسیده بود حاج احمد میدانست راه خدا به منطقه برگشته است. او میدانست که راه خدا از زمان شاه به این منطقه زیاد آمده است. منطقه را میشناسد. حاج احمد او را برای شناسایی منطقه برد. این عملیات شناسایی مدتها طول کشید. او زمان طاغوت در منطقه عشایری رفت و آمد داشت. از دهلران قاطر میخرید و به چهارمحال میبرد. به همین دلیل مناطق مرزی غرب را خوب می شناخت و حاج احمد کاظمی این شهامت و این عظمت را دیده بود و برای طراحی عملیات محرم نهایت استفاده لازم را از حضور پدر کرده بود.
شناساییها تمام شد و وقت عملیات بود. به هر کدام از رزمندگان دایره تبلیغات یک حلقه فیلم و یک دوربین عکاسی ساده مثل "یاسیکاومامیا" داده بود که از خودشان عکس بگیرند و برای خانوادههایشان بفرستند تا بعد ازشهادت، خانواده حداقل تصاویری از شهیدشان داشته باشند.
کار عکس گرفتن هم تمام شده و همه عکس و فیلمها را تحویل تعاون دادند. اما پدر وقت شهادتش نزدیک شده بود؛ چرا که باید در این عملیات جبران عملیات رمضان و به ویژه شهادت چند نفر از فامیل و همسایه ها را می کرد؛ چرا که مادر شهیدان علیمحمد و سیاوش خیلی برای پدر ضجه زده بودند؛ هر چند که پیکر فرزندانشان مفقود الاثر بود. پدر در گردان آرپیجی همراه مردانی همپای خود -که از بعد جسمی قوی بودند- و آمادگی شرایط سخت را داشتند و باید قبل از همه رزمندگان کار را شروع میکردند بود.
آن روز و در مرحله اول عملیات، راه خدا چندین تانک دشمن را شکار کرد و این مرحله با پیروزی رقم خورد. مرحله دوم، پیوسته به مرحله اول و بدون توقف شروع شد. نبردی میان عشق و شیطان، و شهادتهای عاشقانه بود.
مرحله سوم عملیات شد. خدا هم همراه رزمندگان بود و ابری سیاه همه آسمان دهلران موسیان را فرا گرفت. شرایط هم به نفع پدر و همرزمان او بود و با هجوم به قلب دشمن بعثی، اهداف عملیات محقق شد. در گوشهای از جبهه، دشمن تیر باری در موقعیتی بسیار خوب نصب کرده و بسیاری از بچهها را همان تیربارچی زده بود.
راه خدای که در دستش آرپی جی بود و با یک دست دیگرش دوستان شهیدش را به عقب می کشید، ناگهان در تیرس قرار گرفت. هر چه بچه ها صدا زدند عمو برگرد؛ تیربارچی شما را می زند، توجهی نکرد.
در این میان ابراهیم اسلامی باباحیدری شاهد رقص زیبای شهادت راه خدا بود. بجه های فارسان مثل مصطفی امیریان، ابراهیم امیریان، اسفندیار مالکی، براتعلی سلیمانی و ... شاهد این صحنه زیبای شهادت بودند.
میدان جنگ عاشورایی بود و راه خدا شهدا را از منطقه درگیری خارج میکرد. خیلی از شهدا را برده بود. تیر بارچی استتارش خیلی حساب شده و دقیق بود و اجازه نمی داد که رزمندگان سرشان را از سنگرها بیرون بیاورند و به محض اینکه احدی تکان میخورد شهیدش میکرد.
تپه ای کوچک بود که شهید "راه خدا" پشت آن سنگر گرفته بود و با اولین گلوله آرپیجی، تیربار دشمن را از کار انداخت. گویا این کار برای بعثی ها سنگین تمام شده بود و با از کار افتادن تیربارشان دوباره شروع به شلیک گلوهای توپ کردند. از هر چهار طرف گلوله می آمد و خمپاره میزدند.
ارهفت همرزم نزدیک راه خدا بود. او بعد از جنگ، کارمند بنیاد شهید شد. ارهفت هم از بچههای گلهدار دهکردی و مردی کوهستانی و سختکوش بود. او تعریف می کرد که در همه طول زندگ ایم مردی به شهامت و شجاعت راه خدا ندیده ام. گلوله ها به اطراف راه خدا میخورد و فاصله راه خدا و بچه های داخل سنگر، کمتر از هفتاد متر شده بود.
رزمنده ای تیرخورده بود و درد شدیدی داشت. صدای ناله او یک لحظه به گوش راه خدا رسید و دیگر توان مخفی شدن نداشت. زیر باران گلوله به طرف همرزمش دوید و او را روی پشتش گرفت و به سمت سنگر رفت. گویی دوربین های فرماندهان رشادت های راه خدا را ثبت کرده بودند و منتظر حضورش بودند تا بلکه تلافی خساراتی را که راه خدا برآنها وارد کرده بود، در بیاورند.
به سمت سنگر در حال حرکت بود. در سلاحش دیگر گوله ای وجود نداشت. او و بسیجی مجروح روی پشتش میان سنگ و کلوخ های موسیان و نزدیک چاه های نفت رقص شهادت را آغاز کردند.
بچه ها می گویند هر فشنگ و ترکشی که به او اصابت می کرد، تکانی می خورد؛ اماحاضر نبود بسیجی مجروح را بر زمین بگذارد؛ و تا زمانی که ترکش درشت آخرین گلوله پهلوی سمت راستش را شکافت، مجروح روی کولش را رها نکرد و هر طور شده او را به نزدیکی آنها رساند.
خودش در کانال باریکی افتاد و روح پاکش مسافر ابدیت شد. چه شجاعت هایی که او در طول دو سال جنگ، از مهر 59 تا آبان 61، در شرایط سخت جنگ از خودش به نمایش نگذاشت! اما هیچ وقت در هیچ رسانه ای یا جریده ای این رشادت ها نه ثبت و نه برای نسل های بعدی روایت شد.
|| رضا امیریان فارسانی
...تا سال ۱۳۸۲ شهامت روبرو شدن با مناطق عملیاتی دفاع مقدس در جنوب را نداشتم، هر چه به دل نهیب می زدم که جنگ بود اما اینقدر ترس و دلهره نداشتی، چرا حالا جرات روبرو شدن با خاطراتت را نداری؟
...دلیل موجه ی داشت، جای خالی همرزمان شهید و روبرو شدن با اماکن، موقعیت ها و حتی خاک جنوب سخت بود و ...
...اما سال ۱۳۸۲ دل به دریا زدم و به اتفاق خانواده با خودرو شخصی عزم سفر نمودم، در راه دایما اضطراب داشتم که در مواجهه با خاطرات چگونه خواهد شد.
به دو کوهه که رسیدیم، بی اختیار اشکم جاری و چنان سبکبال شدم که از این حال خوب متحیر مانده بودم، خانواده نیز به خوبی شرایطم را درک نموده و مرا به حال خودم گذاشته بودند، روزها نوبت من بود برای رفتن به محل خاطرات و شب ها هم خانواده را به شهربازی و مکان های تفریحی اهواز می بردم.
...این سفر تا چهار سال متوالی تکرار شد و ادامه آن نیز جهت خانواده به سمت بوشهر، شیراز و بندرعباس ختم گردید.
اما امسال شرایط عجیب و غریب رقم خورد، اسفند ماه بود و عجیب حال و هوای جنوب داشتم، به دوست و برادر عزیزم که فرزند شهید هستند گفتم: میای با هم برویم راهیان؟
گفت: اتفاقا دو روز دیگه کاروان هست و چهار اتوبوس حرکت میکنه، اگر مایل هستی تا آمار بدم؟
...شب که به منزل آمدم ، زخم پایم که شدیدا درد می کرد عفونت داشت و به علت گاز گرفتگی حیوان و مشکلات پوستی ناشی از مصدومیت شیمیایی وضعیتم را بدتر نموده بود.
...موضوع را با همسرم درمیان گذاشتم، خیلی تاکید کرد که برو، حال و هوات عوض میشه، اعصابت آروم.
دوستم شب زنگ زد، گفتم ؛ نمی تونم بیام، پام خیلی اذیت می کنه و....
گفت: من رانندگی میکنم تو راحت بشین صندلی عقب و خلاصه اینکه مجاب شدم.
صبح زود با خودرو شخصی رفتم سراغش و با هم رفتیم سپاه ناحیه، یکی از عزیزان مدافع حرم نیز همسفرمان شد.
...متوجه داستان شدم، دوست عزیزمان حالا دو "راوی" شخصی داشت!!!
من از والفجر۸، کربلای۴ و۵، جزیره مجنون و ... راوی دیگر از شهدای مدافع حرم!!!
...تا اتوبوس ها به شهید باکری برسند به همراهم گفتم: حالا که تا شب وقت داریم برو یادمان فتح المبین؛ وقتی رسیدیم هر دوهمراهم غیب شدند!!!
با پای برهنه به گوشه ای خزیدم و زیر باران معروف جنوب تمام غم و غصه ها و ناملایمات را با اشک فرو ریختم.
...همراه و همسفر خوب بزرگترین نعمت است، بخصوص اینکه حال تو را درک کند و همراهیت نماید.
در تمام یادمان ها روایت یاران شهید را روایت گری می کردم و اتفاقا چقدر جوانان و نوجوانان علاقه مند دل به روایت گری می دادند و چقدر پرسش و علاقه ی خود را مطرح می کردند.
...شلمچه و جمعه آخر سال، بهترین قسمت سفر بود، نزدیک غروب گوشه ای از یادمان با همراهم خلوت نموده و دو رکعت نماز به یاد و نیت شهدا خواندیم، پس از نماز به رفیقم گفتم؛ پنج تن از دوستانم اینجا آسمانی شدند و در دل از یکی از دوستان شهید نشانه ای خواستم!!!
...هنوز تمنای من تمام نشده بود که چند خودرو به انتهای یادمان وارد شدند.
+پاشو حسین جان، بدو
-کجا؟ چه خبر شده؟
+نمی دونم، فقط بیا!!!
...حاج حسین یکتا از خودرو که پیاده شد، انگار یکی از همرزمان شهیدم را پیدا کرده ام، در حال رفتن بود که صدا زدم؛ حاج حسین!!
ایستاد؛ جلو رفتیم و روبوسی کردیم، خیلی زود متوجه شد که جانبازم و...
...شب حاج حسین روایت گری داشت و میدان یادمان شلمچه کیپ تا کیپ زائران روی خاک نشسته بودند، و با هر کلام ایشان از هر طرف صدای گریه آسمان شلمچه را پر کرده بود.
مجلس که تمام شد، سبک شده بودم؛ آنچنان سبک مانند خسی در میقات...
یادان یاران سفر کرده بخیر




روح وروان پاگشان قرین امرزش