چهارشنبه 03 اسفند 1401 , 09:14




گفت وگو با مادر اولین شهید مدافع حرم استان خراسان رضوی شهید؛
او واقعا هست و این خیالات نیست!
از سنین کم به دنبال شهادت بود و آرزوی شهادت داشت. من هم گاهی سر به سرش می گذاشتم و میگفتم شهادتی نیست، جنگی نیست! اما او میگفت من سرموقع آن را از خداوند میگیرم. میگفتم بمان تا "حبیب بن مظاهر"شوی. میگفت نه؛ میخواهم "علی اکبر"ی باشم!...
فاشنیوز - در خلال سفر تشرف به آستان حضرت علی بن موسی الرضا(ع) فرصتی دست داد تا در یکی از روزهای بهمن ماه به دیدار خانواده شهیدی از شهدای مدافع حرم برویم.
پدر و مادر بزرگوار شهید "حسن قاسمی دانا" درب ورودی ساختمان به استقبال مان آمدند و ما را تا ورود به خانه همراهی کرده و با خوشرویی فراوان پذیرایمان شدند.
جای جای خانه، با تصاویر زیبایی از شهید آراسته شده بود اما آنچه بر زیبایی این دیدار افزود حسی بود که در دیدار با مادر شهید، خیلی زودتر از آنچه تصور می شد به یک صمیمیت دوسویه تبدیل شد.
مادر شهید بانویی بسیار عفیف و مومنه بود که در هر کلامش معنویت و ارتباط عمیق با خداوند موج میزد و این از آرامش درونی که داشت به راحتی دریافت میشد؛ آرامشی توام با مهربانی که بیمحابا دستانش را درمیان دستانم جای داده بود و دعای خیر او که یقین داشتم بدون اجابت نمیماند.
هرچه در گفت و گویمان پیش می رفتیم، بیشتر حقانیت این معنا که "از دامن زن مرد به معراج میرود" در ذهنم جلوه می کرد. نحوه ارتباط مادر و فرزند و همچنین اختلاف سنی کم آنان، باعث شده بود ارتباط دوستانه و صمیمیانه ای میان این مادر و فرزند شکل بگیرد و حالا چگونه این مادر امروز جای خالی فرزندش را تاب آورده و اینچنین به آرامش آراسته بود، حکایتی شنیدنی و البته خواندنی دارد.
مادر خاطرات کودکی فرزندش را که روزگاری نه چندان دور، در نقش "همبازی" و گاهی در نقش "مادر"ی درکنارش بوده را با لبخند و شور و هیجان نقل میکند!
آنچه در این میان پی بردم لقمه حلال پدر، در کنار کوره داغ نانوایی و شیر آغشته به مهر و معرفت مادر نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و ارادت ویژه به اباعبدالله الحسین(ع) بوده که "حسن" را تا پای شهادت به حلب سوریه کشانده است.
حاصل توفیق همنشینی و مصاحبت کوتاه با این مادر شهید را با هم می خوانیم.
فاشنیوز: مادر لطفا خودتان را معرفی بفرمایید و مختصری از فرزند شهیدتان برایمان بگویید.
- "مریم طربی" هستم. دارای 4فرزند پسر که حسن دومین فرزند و متولد دوم شهریور سال 1363 بود که ساعت 2 بعدازظهر متولد شد. ایشان دوران کودکی خوبی داشت و در طول دوران تحصیل، از دبستان تا دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت. سپس وارد بسیج شد و با روحیه نظامیگری که داشت از هجده سالگی به عنوان مربی آموزش دربسیج بود. جوانی هیآتی، مذهبی و ولایی که عشق به ولایت و اهل بیت(ع) او را به سمت جبهه های سوریه کشاند.
فاشنیوز: اصراری بر ادامه تحصیل ایشان پس از گرفتن دیپلم نداشتید؟
- اتفاقا ایشان پس از گرفتن دیپلم در رشته حقوق با رتبه خوبی پذیرفته شد ولی با توجه به اینکه روحیه کاملا آزاد و به دور از تعلقات دنیوی داشت، زمانی که به ایشان اصرار می کردم که تحصیلاتت را ادامه بدهی بهتر است، میگفت: درس آکادمیک برای من کافی نیست. حتی یک روز هم برای دلخوشی من سرکلاس رفت؛ اما وقتی برگشت، گفت فقط خواستم به شما ثابت کنم که میتوانم.
شاید علت نرفتنش این بود که هرجا به کمک او نیاز بود در کمترین زمان ممکن آنجا حاضر بود. مرتب در رزمایشها حضور داشت. بنابراین دوست داشت اختیار زمانش دست خوش باشد. البته مطالعات بسیار بالایی در زمینه سیاست، علمای دینی، شعرا و ... داشت. کتابخانه اش مملو از این کتابهاست.
فاشنیوز: اختلاف سنی شما با فرزندتان چقدر بود؟
- 18سال.
فاشنیوز: حسن آقا به لحاظ شخصیتی در کودکی چگونه شخصیتی داشت؟
- بسیار شلوغ و گاهی خطرآفرین؛ اما بسیار مودب بود.
فاشنیوز: اگر از ویژگی های شخصیتی شهید بخواهید برایمان بگویید کدام ویژگی اش شاخص بود؟
- شجاعت و البته کنجکاوی. از آنجایی که به لحاظ سنی فرزندان من اختلاف سنی یک یا دوساله ای با هم دارند، یک روز که در حیاط خانه مشغول شستن رخت و لباس بودم، دیدم صدایی از بچه ها نمیآید. کنجکاو شدم و وارد خانه که شدم دیدم کمد بزرگی که برای لباسهایشان تهیه کرده بودیم و کشوهای متعددی داشت، او به همراه برادر بزرگترش آقا مهدی کشوهای کمد را کشیده و برای خود نردبانی ساخته و از آنها بالا رفته و درست در بالاترین کشو، میخواستند اسباب بازی های خود را پایین بیاورند. با دیدن این صحنه قلبم به یکباره ریخت. هر دو را زیر بغل زدم و پایین آوردم.
یا اینکه بر اثر شیطنت و بازیگوشی تمام بدنش زخم برمیداشت و من مدام نگران میشدم. او در کمال آرامش و خونسردی میگفت، چیزی نشده. چرا بیتابی میکنید. یا اینکه با پیچ گوشتی تمام پیچ اسباب بازیهایش را باز میکرد تا داخل آن را ببیند و در حقیقت به دنبال کشف ناشناختهها بود و خسته هم نمیشد. اما گاهی پیش میآمد که حرف و نصیحت کارگر نبود و تنبیه هم میکردیم.
اما زمان نسبتا کمی که با هم داشتیم، این صمیمیت شکل گرفته بود؛ به طوری که با هم کارتون تماشا میکردیم. آن زمان تلویزیون فقط دو شبکه داشت. من هم تمام برنامههای زندگی را منظم میکردم تا سرساعت شروع برنامه کودک، با هم به تماشا بنشینیم. در مواقع دیگر هم با هم "قایمباشک" و یا "نقطه بازی" میکردیم و کلی میخندیدیم. من با تمام پسرانم رابطه خوبی داشتم و دارم. بوسیدن و بغل کردنشان هنوز هم هست. البته حرمتی که باید میان مادر و فرزند باشد همیشه وجود داشته است.
فاشنیوز: از شیوه تربیتی فرزندتان که او را لایق شهادت ساخته بود برایمان بگویید.
- من همیشه عنوان کرده ام که من کار خاصی انجام ندادم و فقط این که در خانواده مذهبی بزرگ شده بود. او را امام رضایی(ع) بزرگ کردم و از همان کودکی وصل به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) شد و بعد هم که بزرگتر شد، خودش راهش را انتخاب کرد.
فاشنیوز: از همین ارتباط با اهل بیت(ع) نکته و یا خاطرهای دارید؟
- ایشان به لحاظ اعتقادی، به معنای واقعی ولایی بود و نه زبانی. قلبا و روحا به سمت ولایت سوق داشت. البته گاهی انسان به سبب "ممکن الخطا"یی که دارد، ممکن است اشتباهاتی داشته باشد. اما اگر اعتقاد قلبی باشد، در زمان لازم ائمه اطهار(س) دست آنها را میگیرند. اگر رو به خدا و رو به ائمه اطهار(س) باشید مطمین باشید که رها نمیشوید. جامعه تاثیر خودش را دارد و من مادر هم تا کجا میتوانم کنار او باشم. باید ریشه اعتقادی را در فرزندانمان نهادینه کنیم.
به لحاظ درک اجتماعی هم خاطرم هست سه یا چهارساله بود که تشییع شهدای دفاع مقدس میرفتیم. البته در آن زمان هیئتها به شکل امروزی گسترده نبود و مختصر و اندک برگزار میشد؛ اما همین مختصر و اندک را بچهها را هم با خود همراه میکردم؛ چرا که معتقد بودم باید بچهها را با این مکانها آشنا کرد. در یک خانواده اخباری که با مسایل روز آشنایی داشتند و پیگیر وضعیت جنگ، انقلاب و سیاست بودند و تنها به یک شاخصه اکتفا نمیکردیم، بچهها باید از همه مسایل اطلاعات کامل داشتند. ما بچهها را اینگونه پرورش دادیم. اما زمانی که به رشد عقلانی بیشتری رسیدند، خودشان به دنبال حقایق بیشتری رفتند.
تا حدی که خاطرم هست، پیش از رفتن به سوریه یک برنامه خواستگاری برای ایشان پیش آمد که آن هم جریان مفصلی داشت؛ چرا که ملاکهای ارزشی فراوانی برای خودش داشت. روز خواستگاری مصادف شد با روز سوم ماه صفر و شهادت حضرت رقیه(س). بماند که ایشان سیاه پوش بود و قبول نمیکرد که به خواستگاری برویم. اما من گفتم این فقط یک مراسم ساده برای آشنایی بیشتر خانوادههاست. خانواده دختر تقریبا آشنای یکی از اقوام بودند و طی صحبتهای تلفنی که با هم داشتیم، تقریبا 50 درصد تشابه اخلاقی و اعتقادی وجود داشت. من هم بدون اینکه به حسن بگویم، با خانواده قرار گذاشتم و کاملا هم فراموش کرده بودم که شب شهادت حضرت رقیه(س) است. حسن صبح زود که از خانه بیرون می رفت، گفتم مادر، امروز جایی قرارنگذار که چنین برنامه ای داریم. به یکباره با اظهار تاسف، به من گفت: مادر، ماه محرم و صفر و خواستگاری؟! گفتم فقط یک نشست ده دقیقهای است. کلی با من بحث کرد که من شب باید هیئت باشم و... با کلی خواهش و تمنا و التماس مجبور به پذیرفتن شد. من هم شروع کردم به تعریف از خانواده دختر که از سادات، ولایی و مذهبی و هیئتی هستند و... که گفت قبول. اگر بهترین دختر دنیا هم باشد اگر پذیرایی شیرینی داشته باشند، من نیستم. باز با نرمی و آرامش گفتم الان پذیرایی با شیرینی در همه مجالس مرسوم شده. گفت اصلا اینطور نیست. کسی که اعتقاد قلبی به خانم فاطمه زهرا(س) داشته باشد که ایشان عزادار هستند، در چنین شبی کامش را شیرین نمیکند.
با این اوصاف از لحظهای که سوار ماشین شدیم تا به درب خانه دخترخانم برسیم، مرتب در دلم آیت الکرسی میخواندم و صلوات میفرستادم که پذیرایی شیرینی نداشته باشند.
همین که رسیدیم، خانواده دختر با شیرکاکائو و شیرینی خامهای از ما پذیرایی کردند. حسن یک آن نگاه عمیقی به صورت من کرد و از من خواست که شیرینی برندارم و خودش هم برنداشت و با اشاره دست و رمزهایی که بینمان بود، مرا متوجه کرد که نظرش منفی است.
و جالب است که بعد از شهادت حسن، مادر دخترخانم با آشنای خانوادگی ما تماس گرفته بود که ما تحقیق کردهایم و اگر موافق هستند تشریف بیاورند؛ که ایشان هم گفته بود حسن آقا شهید شدند!
فاشنیوز: از سمتها و کارهایی که داشتند برایمان بگویید.
- بسیجی بود و مربی آموزشی سپاه پاسداران؛ اما استخدام سپاه نبود. مسئولیت ایشان آموزش سلاح سنگین به نیروها بود.
فاشنیوز: شهید چطور مسئله رفتن به سوریه را در خانواده مطرح کردند؟
- رفتن او به یکباره و اتفاقی نبود؛ بلکه از سنین کم به دنبال شهادت بود و آرزوی شهادت داشت. من هم گاهی سر به سرش می گذاشتم و میگفتم شهادتی نیست، جنگی نیست! اما او میگفت من سرموقع آن را از خداوند میگیرم. میگفتم بمان تا "حبیب بن مظاهر"شوی. میگفت نه؛ میخواهم "علی اکبر"ی باشم. مربی آموزشی سپاه هم بود.
وقتی که مسئله سوریه مطرح شد، گاهی با خنده و شوخی میگفت که من هم میخواهم به عنوان یک مدافع حرم به سوریه بروم و از حریم حرم آلالله دفاع کنم. زمانی هم که جدیتر صحبت میکردیم میگفت مادر، اگر یک زمانی رفتم و برنگشتم. (البته همانطور که می دانید شهدایی که از سوریه میآوردند اکثرا بیسر بودند) میگفتم آنقدر در بدن تو نشانهها و زخمهای دوران کودکی هست که من بدن تو را میشناسم.
زمان ورودش به خانه ساعت 2و20دقیقه و زمان رفتنش ساعت 3 بود. همیشه این مدت زمان را زمان تولد و رفتنش میدانم. ماشین که حرکت کرد ما هم برگشتیم خانه و چشم انتظار زنگ تلفن ماندیم. هفت شب بود که تماس گرفت که ما درحال رفتن به تهران هستیم. اما از چگونگی رفتنش هیچ چیزی نگفت. فردای آن روز که چهارشنبه بود، صبح تماس گرفت که من تهران هستم و پنجشنبه عصر ساعت 6و20 دقیقه هم تماس گرفت که ما رسیدیم مقصد. این خبر را هم خیلی اطلاعاتی و امنیتی (که البته حق هم داشت) به من داد. گفتم، اوضاع خوبه؟ گفت خوب خوب! از آن زمان تماسهای ما موکول شده بود به روزهای سهشنبه و پنجشنبه و سر یک ساعت مشخص.
فرمانده ایشان که بعد از شهادت حسن به خانه ما آمد برایمان تعریف کرد که تنها یک تلفن بیسیم بوده که بچهها به نوبت سیم کارتشان را داخل آن میگذاشتند و در حد یک دقیقه با خانواده صحبت میکردند.
اولین سهشنبهای که ایشان خبر داد که ما به مقصد رسیدیم، عمه بنده به رحمت خدا رفته بودند و ما در بهشت رضا بودیم که گوشی من زنگ خورد. به یکباره حالم تغییر کرد و دیگر متوجه چیزی نبودم. از همه دور شدم. صدای روضه که میآمد، حسن از من سوال کرد مادر کجا هستید. گفتم بهشت رضا، عمهجان فوت کردهاند. گفت خدا رحمتشان کند. اما مادر، همه ما "رفتنی" هستیم و در حد چند جمله بسیار کوتاهی که میانمان رد و بدل شد، تماس ما تا آخرین پنجشبهای که تماس گرفت و آخرین تماس ما بود.
فاشنیوز: در آخرین تماس چه صحبتهایی میانتان رد و بدل شد؟
- ایشان 25 فروردین ماه از مشهد راهی تهران شدند. گویا صبح روز 20 اردیبهشت به شهادت میرسد که روز 19 اردیبهشت آخرین تماس ما بود.
اتفاقا من به دیگر فرزندانم گله می کردم، زمانی که حسن تماس میگیرد هیچکدامتان خانه نیستید. بیایید این پنجشنبه در چنین ساعتی خانه بمانید که حسن زنگ زد همگی صحبت کنید.
آن روز بسیار خوشحال بودم. همه اعضای خانواده از جمله آقاناصر، پدرحسن آقا، آقا مهدی و علی آقا، عروس خانواده، همه در خانه جمع بودند. تک تک که صحبت کردیم، باز هم دقیقا گفت و گویمان به دو دقیقه نکشید. دوباره گوشی را گرفتم و احوالپرسی کردم. گفت مادر برایم دعا کن. دعا کن پیش حضرت زهرا(س) و حضرت امیرالمومنین(ع) که وظیفه سربازی دخترشان را انجام می دهم، روسفید باشم.
من هم شروع کردم دعاکردن که عاقبت بخیر باشی و... که خیلی موکدانه و از عمق دل گفت نه؛ دعاکن! من منظورش را میدانستم و آرزویش که شهادت بود؛ اما باز دلم نیامد. گفتم انشاءالله آنچه در قسمتت هست و خدا برایت رقم زده اتفاق بیفتد. این آخرین گفت وگوی ما بود.
بعدها متوجه شدیم که گویا همان شب در عملیاتی که در حلب بوده، ساعت 2ونیم نیم شب ایشان مجروح می شود و صبح روز جمعه، ساعت 10 صبح به شهادت میرسد.
فاشنیوز: فاصله زمانی اعزام تا شهادتشان چقدر بود؟
- دقیقا یک ماه. 25 فروردین92 از مشهد به تهران و بعد هم به سوریه اعزام شد و 25 اردیبهشت ماه هم روی دستان مردم تشییع و در امامزاده خواجه ربیع مشهد همآغوش خاک شد!
فاشنیوز: چقدر جایشان در زندگیتان خالی است؟
- شاید باورتان نشود، اما من چنین حسی ندارم. ما همیشه حضورش را کنارمان حس میکنیم. شاید همین حضور است که دلتنگش نمیشوم. اوایل شهادت واقعا حضورش را از فاصله نزدیک و کنارم حس میکردم و حتی به دیگر فرزندانم هم میگفتم. آنها میگفتند مادر شما خیالاتی هستید. اما من میگفتم او واقعا هست و این خیالات نیست.
درست یک سال قبل از شهادت حسن، برادر کوچکترم بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت و ما به لحاظ روحی بسیار اذیت شدیم. حسن که این ماجرا را میدید، همیشه نگران من بود و میگفت اگر من به سوریه بروم تو چه میکنی. یعنی بسیار دغدغه مرا داشت. هرچند که رفتنش برایم بخاطر وابستگیهای مادر و فرزندی بسیار سخت بود، اما خوشحالم که به آرزوی خود رسید.
فاشنیوز: گاهی افرادی هستند که اگر هم به لحاظ ظاهر، عقیده و یا تفکر همانند شما نباشند، اما به شهدا ارادت دارند. شما این مسئله را چگونه میبینید؟
- بله من هم بارها دیدهام. این که شهدا متعلق به همه هستند و مهم این است که سیم اتصال به شهدا وصل شود و اینکه شهیدی را ندیده باشی و با او ارتباط بگیری خیلی مهم است. من در این مواقع همیشه دعا میکنم ای کاش شهید نگاه خاصی به آنها داشته باشد که در حجابشان هم قوی باشند. یکبار که در تهران بودیم و مادر شهید دیگری هم حضور داشت و تعدادی از بانوان باحجاب هم حضور داشتند، مرتب اشک میریختند و از شهید طلب حاجت میکردند. در این میان افرادی هم بودند که در نظر ما حجاب قابل قبولی نداشتند. این مادر شهید با زبان بسیار شیرین و مهربانانهای آنها را امر به معروف میکرد که حالا که شما به این مجلس آمدهاید بهتر است کمی حجابتان را هم مرتب کنید که خوشایند خداوند و شهدا هم باشد. من میشنیدم که آنها با نوعی تاسف میگفتند خانواده به ما یاد ندادهاند. یا من درخیلی از مراسمات دیدهام افرادی که قبلا تقیدی به حجاب نداشتند، اما امروز بحمدالله به مدد کرامات شهدا، حجاب کامل دارند.
فاشنیوز: در میان شهدا خود شما به کدام شهید گرایش بیشتری دارید؟
- شهید کاوه. البته من هربار که سر مزار شهدا میرفتم از شهدا حاجت میخواستم؛ بدون استثنا حاجت هم میگرفتم.
فاشنیوز: درحال حاضر هم با دوستان فرزندتان ارتباط دارید؟
- بله. شهید مصطفی صدرزاده یکی از دوستان حسن بود که پیش از شهادت، هربار که به همراه خانواده به مشهد میآمد، به منزل ما میآمدند و طبق گفته حسن، ایشان مرا مادر صدا میکرد و من هم وابستگی شدیدی به آنها پیدا کرده بودم. خاطرم هست بار آخر که همسر آقامصطفی با من تماس گرفت، گفت خیلی دلتنگم. مصطفی قصد دارد به سوریه برود و من نگران هستم.
گفتم پس به مشهد بیایید تا دیداری با هم داشته باشیم. گفت نه؛ مصطفی منتظر تماس است که به فرودگاه برود.
گفتم من الان تماس میگیرم و میگویم بیایید مشهد. من مطمئن هستم ایشان روی حرف من حرفی نمیزند. همسرشان خوشحال شد. من هم زنگ زدم و گفتم آقامصطفی ما دلمان برای شما و بچهها تنگ شده. بیایید مشهد ببینیمتان و بعد بروید. او هم گفت چشم؛ و فردای آن روز آنها مشهد بودند و یک هفته پیش ما ماندند.
روز آخر آقامصطفی رو به من کرد و گفت: مادر این مشهدیها چه کار میکنند که برات شهادت میگیرند؟ من هم گفتم، ما مشهدیها امام رضا(ع) داریم. شما که ندارید! گفت همین؟! گفتم بله.
بگذریم که آنها به حرم رفتند و زمانی که برگشتند، همسر ایشان برایم تعریف کرد، همین که به حرم مشرف شدیم، ایشان رو به من گفت: شما خودتان بروید من میخواهم تنها بروم.
نزدیک ظهر بود که آقامصطفی به همراه همسر و فرزندشان به منزل ما برگشتند. آقامصطفی بعد از سلام و احوالپرسی رو به من کرد و گفت: من گرفتم؟ گفتم: چه چیزی را؟ گفت: شهادتم را! مگر شما نگفتید بروید از امام رضا(ع) بگیرید؟ من گرفتم!
برای یک لحظه قلبم فرو ریخت. گفتم این حرف را نزنید. حسن من همسر و فرزند نداشت. اما شما هم همسر دارید و هم فرزند. اینطور شد که چهل روز پس از آخرین دیدار ما، آقا مصطفی هم به شهادت رسید.
فاشنیوز: همسرتان هم با شما در این اعتقادات همراه هستند؟
- بله این مسائل برای خود ایشان هم بسیار اهمیت دارد. یک مثال ساده، بنا به شغل همسرم که نانوایی دارد، دولت اعلام کرده فروش آرد دولتی در نانوایی حرام است. بنابراین همسر من زمانی که کسی از اقوام و یا همسایهها از او آرد بخواهد، همسر من این آرد را به صورت هدیه میدهد؛ زیرا زمانی که مسئله پول مطرح شود و مسئله فروش پیش میآید؛ و این حرام است. این یک نمونه کوچکی است که خدمتتان عرض کردم.
فاشنیوز: شغل حسن آقا چه بود.؟
- همسرم که نانوایی داشت. ما هم قطعه زمینی داشتیم که حسن هم پیرو شغل پدر، نانوایی زد. از صفر تا صد کار، از احداث و گرفتن پروانه کسب تا دایرگردن نانوایی را خودش انجام داد و سال 1390 آن را افتتاح کرد که تا به امروز همدایر است. بعد از شهادت حسنآقا، خود حاج آقا مسوولیت آن را دارند.
فاشنیوز: برنامه روزانه ایشان معمولا چگونه بود؟
- صبح که حدود ساعت 8 صبح به مغازهاش می رفت؛ وقتی هم برمی گشت، این کار همیشگی او بود که اول به آشپزخانه میآمد؛ یک دستش را دور گردن من میانداخت و با دست دیگر در قابلمه غذا را برمیداشت ببیند غذا چی داریم؛ و یک ناخنکی هم به غذا میزد. کلا خوشخوراک بود و همه غذاها را دوست داشت. بعد هم به کارهای شخصی خود میرسید.
فاشنیوز: در بحث رفتاری، خط قرمز فرزندتان چه چیزهایی بود؟
- دروغ و غیبت خط قرمز ایشان بود. به طوری که خانواده پدری جمع بزرگی هستند؛ زمانی که دور هم جمع میشویم، شاید حدود 60-70 نفری باشیم. کمترین جمعمان شاید 30 نفری باشند. همه خوشصحبت و خوشبیان. حسن که در این جمع بود، با خنده و شوخی امر به معروف میکرد و میگفت الان خانمها شروع میکنند به غیبتکردن! بنابراین خودش بحث طولانی را با بیان شیرین شروع میکرد که همه را جذب خودش میکرد؛ به طوری که از پدر بنده که سن بالایی داشتند، تا کوچکترین فرد که شاید سه یا چهارساله بود، همه ساکت میشدند و گوش میکردند. و یا خاطرم هست مدتی المان "دروغ و غیبت ممنوع" در خانه ما نصب بود و اجازه هیچ غیبت و یا دروغی را نمیداد و خودش هم اصلا اهل این برنامهها نبود.
در زمان شهادتها، بخصوص در کل ایام ماه محرم و صفر میگفت در چنین روزهایی که حضرت زهرا(س) عزادار هستند، اصلا خنده بر لب، جایگاهی ندارد و یا کام شیرین، معنایی ندارد. با این که علاقه فراوانی به شیرینیجات داشت و تقریبا به فاصله یکی دو روز با یک جعبه شیرینی به خانه میآمد اما در این ایام مطلقا لب به شیرینی نمیزد؛ بخصوص در ایام دهه فاطمیه.
فاشنیوز: خود شما این صبوری و آرامش را چگونه بدست آوردهاید؟
- پیش از رفتن حسن به سوریه، من همیشه با حضرت زینب(س) نجوا میکردم که یا حضرت زینب(س)، به اندازه سرسوزن از صبرت را به من بده؛ چرا که دوری حسن برای من واقعا سنگین است. صبری به معنای واقعی صبور بودن.
فاشنیوز: آرزویتان چیست؟
- اینکه بتوانیم رسالت شهدا را به نسلهای بعدی برسانیم.
گفت وگو از صنوبرمحمدی



