09 خرداد 1402 / ۰۹ ذو القعدة ۱۴۴۴
شناسه خبر : 98680
یکشنبه 21 اسفند 1401 , 11:47
یکشنبه 21 اسفند 1401 , 11:47


دولت تعطیل و خندههای مضحک!
محمدرضا سابقی
جنگ دیپلماسیها
سیدمحمدرضا میرشمسی
قصّهی پرغصهی کشف حجاب نوین!
سید مهدی حسینی
مماشات با تروریستها تا کی؟
فریدون نوروزی
پروپاگاندای جهنمی رسانه ای
داریوش بهمنیار
عملیات روانی رسانه های ضدانقلاب و پیشنیه حجاب در ایران
سیدجواد هاشمی فشارکی
آیا شما فردی خودشکوفا هستید؟
مرتضی قنبری وفا
فاتحان خرمشهر، مردان بزنگاه ها!
علیرضا ضابطی سیستان
حکمرانی دینی و تُجّار مَسکن!
سیدمهدی حسینی

دست بر دامان تو دارم
شهید گمنام
خوب باش و امید بده!
رجایی
بهار در بهار!
شهید گمنام
خندیدن یک نیایش است!
علیرضا رجایی

مسافر بهـار
فاش نیوز - خانه شلوغ بود و همه در تکاپوی آماده کردن وسایل سفره هفت سین بودند. مادر بیش از همه کار داشت اما حواسش به امیر حسین هم بود. امیرحسین هم مشغول بود و داشت وسایلش را مرتب می کرد اما نه مثل همیشه که آنها را سر جای خود قرار دهد. چند تا از لباسهایش را داخل ساک گذاشت و به آرامی در گوشه اتاق مخفی کرد.
لحظات پایانی سال یک هزار و سیصد و شصت هجری شمسی. سالی که امیر از آن خاطرههای خوبی داشت. همان سال بود که با تلاش و پیگیری فراوان توانست در حوزه علمیه قم ثبتنام کند چرا که 16 سال بیشتر نداشت و پدر و مادر نگران رفت و آمد او از تهران به قم بودند.
امیر حسین که این یک سال به سفر عادت کرده بود، این بار داشت خودش را برای یک مسافرت بزرگتر و طولانیتر آماده می کرد.
از همان لحظهای که همه کنار سفره هفت سین نشسته بودند شروع کرد به صحبت کردن و مقدمه چینی کردن که «زمستان هم رفت و بهار آمد... بالاخره همه باید بروند... باید خود را آماده کنیم... راه طولانی است و
پرخطر و باید آماده شد...»
مادر دلش لرزید. پدر هم هر چند به حرفهای امیر حسین عادت داشت اما نگرانی در چشمهایش موج می زد.
هنوز بهار سال 1362 به اتمام نرسیده بود که پیکر گلگون امیر حسین را آوردند.
***
امیر حسین حائری نهم دی 1345 در تهران متولد شد. پدرش کارمند شرکت گاز و مادرش معلم مدرسه راهنمایی بود. از 10سالگی با بچههای مسجد المهدی محل آشنا شد و پایش به مسجد و شرکت در برنامههای مذهبی باز شد.
به سفارش مادرش برای تحصیل در مقطع راهنمایی به همان مدرسه ای رفت که مادرش آنجا بود اما بعد از گذشت یک سال چون احساس کرد نوع رفتار معلمان و دیگر بچههای مدرسه با او متفاوت از دیگران است و بهخاطر حضور مادرش، بهگونهای دیگر با او برخورد می کنند.
امیرحسین دائماً خطاب به مادرش میگفت: «من دوست ندارم در مدرسه شما درس بخوانم چون اینجا به من بیشتر از دیگران احترام میگذارند». بنابراین تصمیم گرفت مدرسه اش را عوض کند و با اصرار زیاد توانست خانواده اش را راضی کند تا اسم او را در مدرسه شهید دستغیب بنویسند.
با اوجگیری فعالیتهای انقلابی، امیرحسین نیز از این قافله عقب نماند و در مسجد فعالیت زیادی میکرد. حتی بزرگترها هم نصف او کار نمیکردند. خیلی از شبها به خانه نمیرفت.
روزی پدرش به مسجد آمد و گفت:«امیر حسین به خانه نمییاد و غذای درست و حسابی هم نمیخوره!. اگه این طور باشه از بین میره»!
آن شب یکی از بچهها تصمیم گرفت برایش ساندویچ بخرد ولی یادش رفت. نیمه شب امیر حسین را دیدند که از کنار آشپزخانه خردههای نان خشک را که از شب مانده بود، جمع کرده و دارد میخورد.
امیرحسین بعد از انقلاب آرام و قرار نداشت و خود را یک فرد مسئول و متعهد می دانست و برایش فرق نداشت که کجا باشد، خانه، مدرسه، مسجد، کوچه، هیچ جا حتی یک لحظه هم بیکار نمینشست. با انجمن اسلامی دانشجویان مقیم اروپا ارتباط برقرار کرده بود و نشریات پیام انقلاب و پاسدار اسلام را برای آنها میبرد.
حتی برای شرکت در کلاسهای عقیدتی و ایدئولوژیک که در زعفرانیه برگزار میشد، زحمت طی مسیر طولانی را به جان میخرید و تا آنجا می رفت تا هرچه بیشتر بر آگاهیاش افزوده شود و رشد کند و به کمال برسد. در این میان با برخی از نشریات چپ و مارکسیست نیز آشنا شد و برای افشا کردن ماهیت باطل و افکار ضد انقلابی این گروهها سعی می کرد با مطالعه این نشریات به نوعی آنها را نقد کند.
امیر حسین خود در وصیت نامه اش در این رابطه می گوید: «اینجانب کلیه وسایل خویش را از آنِ سپاه پاسداران و مسئولیت وسائل خویش را از آنِ این ارگان پر افتخار اسلام می دانم. توضیحی نیز درباره وسائلم خطاب به سپاه پاسداران دارم. نشریات چپی که در وسائلم مشاهده می نمایید (خصوصاً داخل کمد) تماماً دارای مطالبی هستند که می توان از آنها جهت افشاگری این گروههای فاسد و محارب و جانی استفاده کرد که البته اینجانب تصمیم بر چاپ مطالب را نیز داشتم که اختیار چاپ کردن و یا نکردن مطالب از آنِ سپاه است».
در واقع امیر حسین تا پیش از پایان مقطع راهنمایی به چنان سطح دانش و آگاهی دست یافته بود که می توانست حق را از باطل تشخیص دهد و نه تنها خودش راه هدایت را پیدا کند که دیگران را نیز به راه سعادت و هدایت رهنمون شود.
وی در بخشی از دستنوشتههای خودش چنین می نگارد: «من معتقدم که هیچگاه یک انسان نباید به طرف عقاید مادی کشانده شده و در حالیکه در یک جامعه عدهای نان شب ندارند تا با آن شکم خود و بچههایشان را سیر کنند برای خود بهترینها را
بخواهد.
افراد تا زمانیکه در جامعه طبقات متفاوت وجود دارند، باید به پایین ترین سطح زندگی قناعت کرده و مال خود را بین افرادی که در سختی زندگی می کنند، ببخشد و یا آن را در راه خیر به مصرف برسانند. مثلاً با آن بیمارستان و غیره بسازند.
متأسفانه امروزه نه تنها در جامعه کشور ما بلکه در سرتاسر جهان بدلیل آشنایی نداشتن کافی مردم با قوانین حیاتبخش اسلام این نوع طرز تفکر بسیار در جوامع کم می باشند ولی من امیدوارم که بتوانم تا آخر عمر طبق دستورات اسلام عمل کرده و این طرز تفکر را در خود حفظ کنم و روزی برسد که تحت لوای اسلام، این نوع طرز تفکر در سراسر جهان رشد نماید». 1359/1/4
این مطالب که در سن 14 سالگی توسط امیر حسین نوشته شده است، به وضوح بیانگر اعتقادات و افکار اسلامی و انقلابی او بوده و نشان از پختگی او دارد و خط بطلانی است بر گفته آنان که می گویند نوجوانان و جوانان ایرانی بدون بصیرت و دانش کافی وارد عرصههای انقلاب و جنگ تحمیلی
شدند.
امیر به دلیل همین بصیرت و دانش بعد از پایان سال سوم راهنمایی، با اینکه به رشته تجربی علاقه داشت و خانواده اش نیز او را تشویق می کردند که در این رشته تحصیل کند و برای خودش دکتر بشود تا بتواند بیماران را به رایگان درمان کند اما امیر حسین تصمیم گرفت به دلیل نیازهای جامعه و ضرورتی که احساس می کرد، به دنبال تحصیل معارف اسلامی
برود.
برای همین به قم رفت و در مدرسه علمیه کرمانیها شروع به تحصیل کرد. از سال پنجاه و نه تا شصت و یک در مدرسه کرمانیها درس خواند و دوره ادبیات عرب را به پایان
رساند.
آخر هر هفته که به تهران میآمد، با خود عکس و پوستر میآورد و به مسجد میداد. با پول تو جیبی خودش کتاب میخرید و به بچههای محل میداد تا بخوانند. درسهای حوزه خود را نیز برای بچهها میگفت و به آنها یاد میداد.
روزی با پدرش به مراسم بزرگداشت یکی از شهدا میرود. در بازگشت شروع میکند به گریه کردن و خیلی گریه میکند. وقتی پدرش علت را میپرسد، جواب میدهد: «من از شهدا خجالت میکشم. من هنوز هیچ چیز نشدهام و هیچ کاری نکردهام!».
با اینکه امیر حسین هنوز 16 سال بیشتر نداشت و با این سن کم بسیار بیشتر از دیگران به فعالیت و تلاش برای انقلاب و اسلام میپرداخت، ولی همه اینها نتوانست روح او را آرام کند.
لحظه سال تحویل و روز اول عید نوروز را در کنار خانواده ماند اما بیشتر از این طاقت نیاورد و روز دوم فروردین برای شرکت در یک دوره آموزش نظامی راهی پادگان دوکوهه در شهر اندیمشک شد.
پس از شرکت در دوره برای مدت کوتاهی به تهران بازگشت و مجدداً آماده اعزام به جبهههای نبرد حق علیه باطل شد اما این بار با اشتیاقی بیشتر و با چهره ای بر افروختهتر و روحی بی قرارتر.
شب قبل از آغاز عملیات قلم در دست گرفت و وصیت نامه اش را نوشت و در آن ابتدا از پدر و مادرش تشکر کرد و به آنان توصیه کرد مبادا شهادت وی آنان را نسبت به انقلاب و اسلام دلسرد کند بلکه شور و روح خط راستین اسلام و انقلاب را هرچه بیشتر در وجود آنها شعلهور سازد.
مسئولیت وسایلش را به سپاه پاسداران واگذار کرد و حتی برای اسباببازیهای باقیمانده اش از دوران کودکی نیز سفارش کرد که آنچه مناسب است را به کودکان جنگزده هدیه دهند و یا بفروشند و با پولش برای آنان هدیه ای تهیه کنند.
امیرحسین حائری بروجنی در عملیات بیت المقدس که به فرمان امام خمینی(ره) و برای آزادسازی خرمشهر انجام شده بود، در تاریخ هفدهم اردیبهشت سال هزار و سیصد و شصت و یک به شهادت رسید. بدنش را در قطعه بیست و شش بهشت زهرا (س) به خاک سپردند.
سعید رضایی
منبع: کیهان
نظری بگذارید



کاش پسر منم ما ما می کرد!
اکبر محمدی
حوادثی گذرا، خاطراتی ماندنی!
صفدر قلعه
حرفی که مانند پتکی بر سرمان فرود آمد!
فریدون نوروزی
روزهات را بازکن
زهرا آموزگار
شیر، شیر است اگرچه پیر بود!
جامانده شیمیایی
