16 خرداد 1402 / ۱۶ ذو القعدة ۱۴۴۴
شناسه خبر : 98703
دوشنبه 22 اسفند 1401 , 10:23
دوشنبه 22 اسفند 1401 , 10:23


محاسبه غلط؟!
مجتبی شاکری
از دیده نیامده که از دل برود!
حسین شریعتمداری
شیپورچی دیجیتال و تاریخ انقضاء حیا!
سید مهدی حسینی
اهل خمین؛ برای جهان
سیدمحمدعماد اعرابی
حجاب، امر به معروف و بیاعتنایی مدنی
جعفر بلوری
این قوانین بازدارنده نیست
سیدمحمدرضا میرشمسی
واقعا"چرا از شفافسازی هراسانیم؟!
یوسف مجتهد
دولت تعطیل و خندههای مضحک!
محمدرضا سابقی
جنگ دیپلماسیها
سیدمحمدرضا میرشمسی

امیر کاروان انقلاب!
بهروز ساقی
خیال نگاه گنبد تو
شهید گمنام
خرمترین جای زمین و آسمان!
بهروز ساقی
دست بر دامان تو دارم
شهید گمنام
خوب باش و امید بده!
رجایی

از خودگذشتگی
فاش نیوز - یکی از شبهای زمستان که برف روستا را سفید پوش کرده بود، اسحاق گفت: «دختر عمو، برو خانة بابای من و یه کلنگ بگیر و بیاور. اگه پرسیدند میخواهی چکار کنید هیچی نگو...»
به خانة پدرشوهرم رفتم و کلنگ را آوردم. پرسیدم: «میخوای چیکار کنی؟»
- برای این که در خونه رو از جا بردارم.
اسحاق این را گفت و شروع کرد به کندن! همانطور که کار میکرد ادامه داد: «می برمش برای همان پیرزن و پیرمردی که چند روز پیش بردمت خونهشون.»
یادم آمد با هم به خانة پیرمرد و پیرزنی در تایباد رفتیم که از یک پلاستیک برای در خانهشان استفاده کرده بودند. برف آنقدر زیاد بود که درون خانهشان هم رفته بود. آنها حتی هیزم یا کُندهای نداشتند که آتش درست کنند! برای گرم کردن خودشان زیر یک لحاف و کرسی کوچک رفته بودند.
کارش که تمام شد پرسید: «بالاخره این رو ببرم برای اونها؟ ثواب دارههااا.»
گفتم: «اشکالی نداره، میتونی ببری.»
در را روی شانهاش گذاشت و بیرون رفت.
همان شب، هر طور که بود خودش را به تایباد رساند و در را برای خانة پیرمرد و پیرزن نصب کرد.
خاطرهای از شهید اسحاق اسدی جیزآبادی
راوی: رضوان اسدی، همسر شهید
مریم عرفانیان
منبع: کیهان
نظری بگذارید



