شناسه خبر : 98920
شنبه 05 فروردين 1402 , 12:21
اشتراک گذاری در :
عکس روز

روایت یک دانش آموز از درس عملی ایثار و شهادت در رفتار معلم ریاضی‌اش

فاش نیوز - حمید فرزاد از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از اهالی رسانه و خبر که در سن نوجوانی برای دفاع ازمیهن و آرمان‌های انقلاب اسلامی به جبهه رفته بود خاطره‌ای از حضور همزمان خود و معلمش در عملیات والفجر ۱ را روایت کرده است.

 

روایت آخرین دیدار غم انگیز معلم و دانش آموز در عملیاتبه گزارش دفاع‌پرس، حمید فرزاد از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از اهالی رسانه و خبر که در سن نوجوانی برای دفاع ازمیهن و آرمان‌های انقلاب اسلامی به جبهه رفته بود خاطره‌ای از حضور همزمان خود و معلمش در عملیات والفجر ۱ را روایت کرده است که در ادامه آن را می‌خوانید.

با دیدن مدیر مدرسه‌مان گفتم: آقای سلیمانی! شما کجا اینجا کجا؟ چرا نگفتید می‌خواهید به جبهه بیایید؟ خندید و گفت: ما اینیم دیگر! و ادامه داد: بعد از سه نفر پشت سر من معلم ریاضی‌تان است؛ آقای صنایع. گفتم نه بابا؟! به عقب رفتم تا به معلم ریاضی رسیدم و گفتم: فرزادم. مدرسۀ الهی! گفت: چطوری فرزاد؟ می‌خواهی بعثی‌ها را با ماش بزنی؟ هر دو خندیدیم. همان شب آقای سلیمانی، مدیر مدرسه‌مان شهید شد. فردا صبح دشمن پاتک سنگینی کرد. در حال جنگ و گریز بودم که چشمم به معلم ریاضی‌مان افتاد. تقریباً از همه جایش خون جاری بود. مظلومانه مرا نگریست. اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. امدادگر را صدا کردم و به سویش دویدم. با کمک امدادگر دل و روده‌اش را جمع کردیم و درون شکمش قرار دادیم. امدادگر گفت: اگر زود به عقب منتقلش کنی، زنده می‌ماند.

تمام اذیت‌هایی که سر کلاس کرده بودم، جلوی چشمم رژه رفتند و برای خلاصی از عذاب وجدان با خودم گفتم: هر طور که شده باید به عقب ببرمش. معلم ریاضی را روی نردبانی خواباندیم و به راه افتادیم. در راه چشمم به درختی افتاد. دیدم علی نوری و محسن ابوفاضلی آنجا زیر درخت هستند. آن‌ها تعدادی مجروح را به کمک اسرای بعثی به عقب آورده بودند. معلم ریاضی را خواباندم زیر سایه. شاید یک جرعه آب ته قمقمه ام بود. آن را نزدیک لب‌های ترک خورده‌اش کردم. نوشید و باز آب خواست. نداشتم همه‌جا را دنبال آب گشتم، نبود. گریه‌ام گرفته بود. یک ارتشی مجروح پرسید: این کیه که این‌قدر هوایش را داری؟ گفتم: معلم ریاضی‌ام در مدرسه بود. گفت: اگر می‌توانی پس برو هرطور شده آب جور کن. بوسه‌ای حواله پیشانی آقای صنایع کردم. گفتم: آقا اجازه! من میرم آب بیارم! به زور لبخندی از سر سپاس زد و چشمانش روی هم رفت.

به یک سنگر خالی کمین دشمن رسیدم. دو گالن آب دست نخورده در آن یافتم. گالن‌ها را برداشتم و به راه افتادم. تا رسیدم، همان ارتشی گفت: داداش دیر رسیدی معلم ریاضی‌تان شهید شد. دویدم بالای سر معلم ریاضی. دیدم بله! به شهادت رسیده. فاتحه‌ای خواندم و اشکی ریختم. ما ده نفر می‌شدیم و دقیقا پنج مجروح داشتیم. یعنی اگر می‌خواستم پیکر معلم ریاضی را عقب بیاورم، باید یک مجروح را آنجا جا می‌گذاشتیم. این بود که پیکر شهید صنایع را درون یک پتو پیچیدم. صورتش را با یک چفیه بستم. قرآنی درون جیبش قرار دادم و با مجروحین و اسرا به راه افتادیم. پیکر معلم ریاضی و مدیر مدرسه‌مان در منطقه ماند.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi