شناسه خبر : 99005
چهارشنبه 09 فروردين 1402 , 09:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

سبکبال؛ همچون خسی در میقات!

با پای برهنه به گوشه ای خزیدم و زیر باران معروف جنوب، تمام غم و غصه ها و ناملایمات را با اشک فرو ریختم....همراه و همسفر خوب بزرگترین نعمت است؛ بخصوص اینکه حالت را بفهمد و همراهی ات کند...

فاش نیوز - ... تا سال ۱۳۸۲ شهامت روبرو شدن با مناطق عملیاتی دفاع مقدس در جنوب را نداشتم. هر چه به دل نهیب می زدم، جنگ که بود اینقدر ترس و دلهره نداشتی! چرا حالا جرأت روبرو شدن باخاطراتت را نداری؟!

... دلیل موجهی داشت، جای خالی همرزمان شهید و روبرو شدن با اماکن، موقعیت ها و حتی خاک جنوب سخت بود و ...

...اما سال ۱۳۸۲ دل به دریا زدم و به اتفاق خانواده با خودرو شخصی عزم سفر کردیم. در راه دائما اضطراب داشتم که در مواجهه با خاطرات چه خواهد شد.

 به دو کوهه که رسیدیم، بی اختیار اشکم جاری شد و چنان سبکبال شدم که از این حال خوب متحیر مانده بودم. خانواده نیز به خوبی شرایطم را درک کردند و مرا به حال خودم گذاشته بودند.

روزها نوبت من بود برای رفتن به محل خاطرات، و شب ها هم خانواده را به شهربازی و مکان های تفریحی اهواز می بردم.

...این سفر تا چهار سال متوالی تکرار شد و ادامه آن نیز به خاطر خانواده به سمت بوشهر، شیراز و بندرعباس ختم گردید.

اما امسال شرایط عجیب و غریبی رقم خورد. اسفند ماه بود و عجیب دلم هوای جنوب کرده بود. به دوست و برادر عزیزم که فرزند شهید است گفتم: میای با هم بریم راهیان نور.

گفت: اتفاقا دو روز دیگه کاروان هست و چهار اتوبوس حرکت میکنه، اگر مایلی آمار بدم.

...شب که به خانه آمدم، زخم پایم که شدیدا درد می کرد، عفونت داشت و به علت گازگرفتگی حیوان و مشکلات پوستی ناشی از مصدومیت شیمیایی، وضعیتم را بدتر کرده بود.

...موضوع را با همسرم درمیان گذاشتم. خیلی تاکید کرد که: برو؛ حال و هوات عوض میشه، اعصابت آروم میگیره.

دوستم شب زنگ زد. گفتم: نمی تونم بیام، پام خیلی اذیت میکنه و....

گفت: من رانندگی می کنم؛ تو راحت بشین صندلی عقب... و خلاصه اینکه مجاب شدم.

صبح زود با خودرو شخصی رفتم سراغش و با هم رفتیم سپاه ناحیه. یکی از عزیزان مدافع حرم نیز همسفرمان شد.

...متوجه داستان شدم. دوست عزیزمان حالا دو "راوی" شخصی داشت!

من از والفجر۸، کربلای ۴ و ۵، جزیره مجنون و... راوی دیگر از شهدای مدافع حرم!

...تا اتوبوس ها به موقعیت شهید باکری برسند، به همراهم گفتم: حالا که تا شب وقت داریم، برو یادمان فتح المبین؛ وقتی رسیدیم هر دو همراهم غیب شدند!

با پای برهنه به گوشه ای خزیدم و زیر باران معروف جنوب، تمام غم و غصه ها و ناملایمات را با اشک فرو ریختم.

...همراه و همسفر خوب بزرگترین نعمت است؛ بخصوص اینکه حالت را بفهمد و همراهی ات کند.

در تمام یادمان ها روایت یاران شهید را روایت‌گری می کردم؛ و اتفاقا جوانان و نوجوانان علاقمند، چقدر به روایت‌گری دل می دادند و چقدر پرسش و علایق خود را مطرح می کردند.

...شلمچه و جمعه آخر سال بهترین قسمت سفر بود. نزدیک غروب گوشه ای از یادمان با همراهم خلوت کردیم و دو رکعت نماز به یاد و نیت شهدا خواندیم. پس از نماز به رفیقم گفتم، پنج تن از دوستانم

اینجا آسمانی شدند؛ و در دل از یکی از دوستان شهید نشانه ای خواستم!

...هنوز تمنای من تمام نشده بود که چند خودرو به انتهای یادمان وارد شدند.

- پاشو حسین جان، بدو.

- کجا؟ چه خبر شده؟

- نمی دونم، فقط بیا!

...حاج حسین یکتا از خودرو که پیاده شد، انگار یکی از همرزمان شهیدم را پیدا کرده ام. در حال رفتن بود که صدا زدم؛ حاج حسین!

ایستاد. جلو رفتیم و روبوسی کردیم. خیلی زود متوجه شد که جانبازم و...

...شب حاج حسین روایت‌گری داشت و میدان یادمان شلمچه کیپ تا کیپ زائران روی خاک نشسته بودند و با هر کلام ایشان، از هر طرف صدای گریه آسمان شلمچه را پر می کرد.

مجلس که تمام شد، سبک شده بودم؛ سبک مانند خسی در میقات...

یاد یاران سفر کرده بخیر!

|| جانباز شیمیایی

اینستاگرام
خادمان شهدا؛ برجسته ترین تصویر در برابر دیدگانِ زائرین سرزمین نور

...شاید به سیزدهمین بهار زندگی خود وارد نشده بود، اما چنان پخته و پرورش یافته بود که این حالات را فقط در شهدا دیده بودم.

...از محل یادمان شلمچه خارج شده بودیم و در گوشه شمالشرقی یادمان در محلی خلوت، برای همراهم روایت کربلای پنج و کانال ماهی را بازگو می کردم.

... نمی دانم چه مدت با فاصله از ما ایستاده بود، اما نزدیک نمی آمد که نشان از توجیه درست ایشان داشت تا خلوت ما را بهم نزند.

...پس از چند بار صدا زدن، دوستم متوجه شد، کمی نزدیک تر آمد و گفت: برادر لطفا از مسیر یادمان خارج نشوید، مرتب به من گفته شده که به شما تذکر بدهم!!

به شوخی گفتم؛ من دنبال مین می گردم، شاید قسمتم شد، والمری، جهنده ترکشی با حتی یک گوجه ای ناقابل!!!
فقط لبخند زد و دوباره خواهش کرد که وارد محدوده یادمان شویم.
چنان غرق در خاطرات بودم که کاملا فراموش کردم و پس از مدتی نسبتا طولانی، به سمت چپ نگاه کردم دیدم هنوز این خادم با فاصله از ما ایستاده است و دوباره لبخند زد!!

شاید با خود می گفت؛ از دردها، خاطرات، عشق و...شما در این سرزمین خبر دارم و به احترام آن ایستاده ام تا خودتان تصمیم به ترک محل بگیرید.
...دلم طاقت نیاورد، بلند شدیم و روی خاکریز یادمان به کنار این خادم رسیدیم، کلی از او معذرت خواهی کردیم که معطل ما شدی!!

اما باز هم ما را مهمان لبخندی کرد و گفت: ببخشید به ما هم دستور میدن و باید یادمان را کنترل کنیم.

اسمش را پرسیدیم گفت:
علی اصغر هستم از استان چهارمحال و بختیاری اومدم.

گفتم؛ انشالله با علی اصغر سیدالشهدا(ع) محشور شوی.
عکسی با هم گرفتیم و برگشتیم.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi