شناسه خبر : 99724
یکشنبه 10 ارديبهشت 1402 , 12:14
اشتراک گذاری در :
عکس روز

حرفی که مانند پتکی بر سرمان فرود آمد!

برای کمک، به سرعت سمت ابتدای خاکریز دویدم. سنگری که شب گذشته ساخته بودیم، کاملا منهدم شده بود و تعدادی هم شهید و مجروح...

فاش نیوز - ... جابجایی های مکرر، آموزش های سنگین و ماه ها انتظار برای عملیات، نیروها را خسته کرده بود. اولین شبی که وارد منطقه عملیاتی والفجر۸ شدیم و در یک خاکریز که تا ساحل میناالفاو امتداد داشت مستقر شدیم.

غروب بود و فرصت بسیار کم و عبور از زیر چتر بمباران شدید و کم سابقه دشمن، تقریبا تمام توانمان را گرفته بود و حالا باید برای در امان ماندن از تیر و ترکش و بمباران فردا جای امنی می ساختیم؛ هیچ وسیله ای هم در اختیار نداشتیم. نیروهایی از دشمن که نتوانسته بودند فرار کنند، در منطقه پراکنده بودند و این مشکل نیز مزید بر علت می شد و مراقبت جدی ما را طلب می کرد.
 
...در امتداد خاکریز و به فاصله هر صد متر یک سنگر مجهز دشمن قرار داشت که با بلوک سیمانی ساخته شده و دو قسمت داشت، قسمتی که رو بروی راس‌البیشه بود و دو پنجره داشت برای تیربار، و قسمت پشتی که محل استراحت بود و جاده ای به موازات خاکریز، تا انتها کشیده شده بود.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
اولا تعداد سنگرها کفاف نیروهای گردان را نمی داد و ثانیا باید جهت سنگر کاملا برعکس می شد که رفت و آمد در پشت خاکریز که باتلاق و انواع موانع داشت بسیار سخت بود.
...با یکی از دوستان مشغول کندن چاله ای در پشت خاکریز شدیم. زمین شوره‌زار و چسبناک، باران و گِل بودن خاک نیز کار را دو چندان سخت می نمود.
با زحمت بسیار توانستیم چاله ای برای دو نفر ایجاد کنیم که سقفش آسمان بود! نم نم باران، بدون هیچ وسیله گرم کننده واقعا شرایط سختی را پیش رویمان گذاشته بود.
آنقدر خسته بودیم که فورا خوابمان برد. دشمن هنوز خود را پیدا نکرده بود و فقط گهگاه گلوله توپ یا خمپاره ای بیدارم می کرد.
پس از نماز صبح به فکر ایجاد سقف سنگرمان افتادیم و به ضلع شرقی غربی خاکریز رفته و یک پلیت پیدا کردیم. هوا روشن شده بود که سنگر کلوخی ما سقف‌دار شد.
بیرون سنگر با آفتاب کم رمق بهمن گرم شده بودیم که مسئول دسته‌مان آمد.
- بچه ها سریع جمع کنید؛ باید به ضلع جنوبی خاکریز برویم!
گفتم: اخوی...تازه سنگرمان تکمیل شده.
- حالا که وقت کار و عملیات شده...
...این حرف مانند پتکی بر سرمان فرود آمد و فقط یک جمله گفتم: حلالت نمی کنم!
...راه افتادیم و حدود ۵۰۰ متر در امتداد خاکریز جلوتر رفتیم و به مسئول دسته رسیدیم. جلوی یک سنگر عراقی ایستاده بود. به ما رو کرد و گفت: این سنگر برای شما پنج نفر!
گفتیم؛ ما دوباره سنگر درست می کنیم، خودتون برید داخل سنگر.
...راستش از برخورد نه چندان مناسبش دلخور بودیم. از ایشان اصرار و از ما انکار!
آخرش با گریه گفت؛ من اشتباه کردم، قسمتون میدم حلالم کنید و برید داخل سنگر.
...بلافاصله خودش مشغول کندن زمین و ساختن سنگر شد.
...تازه مستقر شده بودیم که هواپیماهای دشمن گله ای هجوم آوردند و ابتدای خاکریز و محل استقرار شب گذشته‌مان به شدت بمباران شد!
 
برای کمک، به سرعت سمت ابتدای خاکریز دویدم. سنگری که شب گذشته ساخته بودیم، کاملا منهدم شده بود و تعدادی هم شهید و مجروح...
...یک هفته بعد و در محور فاو - بصره و زمان حرکت برای عملیات در محور کارخانه نمک، خبری از مسئول دسته و معاونش نبود و مسئول دسته تغییر کرده بود و ما هیچ نمی دانستیم ... تا اینکه پس از برگشتن از عملیات، متوجه شدیم روز قبل، فرمانده هان هر سه دسته، هنگام توجیه در خط مقدم، خمپاره شصت دشمن دقیقا وسطشان منفجر شده و همه با هم به شهادت رسیده اند!
 
|| فریدون نوروزی
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi