تاریخ : 1402,شنبه 24 تير15:21
کد خبر : 101457 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

گزارشی نادر و خواندنی از دیدار با جانبازان مظلوم اعصاب و روان بیمارستان صدر

لحظاتی ناب در کنار ابراهیمیانی که روحشان را قربانی امر الهی کردند


لحظاتی ناب در کنار ابراهیمیانی که روحشان را قربانی امر الهی کردند

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که آقای محسنی، سوپروایزر بیمارستان، در غیاب رئیس بیمارستان که به خاطر عید و روز تعطیلی حضور نداشت، به جمع ما اضافه شد و خوش‌آمد گفت و از این که جانبازان نخاعی را در بیمارستان روانپزشکی صدر می بیند و این که ما اولین گروهی هستیم که برای عیادت این جانبازان اعصاب و روان رفته ایم - البته غیر از خانواده های خود جانبازان عزیز - ابراز خوشحالی ...

فاش نیوز - تلفن همراهم زنگ خورد و جانباز "حاج ناصر آشتاوی" از پشت خط گفت، چندتا جوان دانشجو می خواهند برای عیادت جانبازان، از یکی از آسایشگاه ها بازدید کنند؛ شماره تماست را می دهم که با خودت هماهنگ کنند؛ و از من خواست کمکشان کنم.

آقای علامی، یکی از همان دانشجوها تماس گرفت و گفت منظور، یکی از آسایشگاه ها و بیمارستان های جانبازان اعصاب و روان یا به قول ما جبهه ای ها، جانبازان موجی‌ست و اصرار داشت که این ملاقات روز عید قربان انجام بشود. می گفت مناسبت عید قربان برای این است که این گروه از جانبازان بیشتر خودشان را قربانی راه اسلام، انقلاب و کشورشان کرده اند و بیشترین آسیب را دیده اند؛

مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم پریشان آفریدند
پریشان‌خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند

فردای آن روز با هر کسی که می شناختم تماس گرفتم و به هر دری زدم که آرزوی این جوانان دانشجو را برآورده کنم. نشد که نشد. می گفتند به خاطر وضعیت خاص روحی این جانبازان امکان ملاقات و عیادت نیست!

آقای علامی هم با تماس های خودش، از من پیگیر موضوع بود و من هم که نمی خواستم ناامیدشان کنم، وعده و وعید می دادم که دارم پیگیری می کنم.

مستاصل و درمانده منتظر فرجی بودم که شاید به خاطر بزرگی و لطافت روح بلند این جانبازان معزز، اتفاقی بیفتد؛ تا این که چند روز به عید، از حاج احمد کاظمیان که رئیس آسایشگاه جانبازان نخاعی بقیةالله(عج) و از نیروهای باسابقه بنیاد در مدیریت آسایشگاه هاست کمک خواستم. می دانستم که ایشان قبلا با این طیف از جانبازان کار کرده است.

حاج احمد بلافاصله تلفن همراهش را برداشت و با یکی از مدیران آسایشگاه که با هم رفاقت دیرینه داشتند تماس گرفت و سعی در متقاعد کردن وی داشت. بالاخره موفق شد برای روز عید قربان قرار ملاقات دانشجوها با جانبازان اعصاب و روان بستری در بیمارستان صدر را هماهنگ کند.

خوشحال از این که قدم اول برداشته شده، با آقای علامی تماس گرفتم و موضوع را گفتم. قرار شد ساعت قرار و جزئیات برنامه را بعدا به ایشان اطلاع بدهم.

فرصت را غنیمت شمردم و موضوع عیادت از جانبازان اعصاب و روان را با چند نفر از جانبازان نخاعی ورزشکار "باشگاه جانبازان شهید" درمیان گذاشتم و از آنها خواستم اگر می توانند به اتفاق دانشجوها به عیادت رفقای جانبازمان برویم.

چون وقت تنگ بود و هماهنگی موضوع دقیقه نودی انجام شده بود، عده ای از دوستان موافقت کردند و عده دیگری به دلایل مختلف نتوانستند خود را هماهنگ کنند.

هفت نفر از دوستانی که از جانبازان نخاعی بودند را برای ملاقات هماهنگ کردم و به آقای علامی هم گفتم که قبل از ساعت 10 صبح روز عیدقربان، در آدرسی که برایش فرستادم حضور داشته باشند.

دل تو دلم نبود و واقعا لحظه شماری می کردم که روز عید برسد و برویم به دیدار همسنگران دیروزمان و جانبازان مظلوم اعصاب و روان امروز!

با حاج‌احمدآقای کاظمیان هم هماهنگ شد که فقط شیرینی و میوه برایشان ببریم.

بالاخره روز موعود فرا رسید. پنجشنبه هشتم تیرماه 1402 بود و روز عید قربان.

زودتر حرکت کردم تا به موفع برسم. عید بود و تعطیل رسمی. به خاطر همین هم خیابان و اتوبان واقعا خلوت بود. خیلی زود به بیمارستان صدر رسیدم و با کمال تعجب دیدم که جانباز نخاعی و برادرشهید "سیدکاظم علوی" زودتر رسیده است. خوش و بشی کردیم و منتظر بقیه دوستان از جمله دانشجوها شدیم.

به ترتیب دوستان جانباز "عزیز حاجبانی" و "حاج کاظم مقدس" که جانباز نخاعی از ناحیه گردن می باشد از راه رسیدند و با فاصله کمی، آقایان کاظمیان و حاج پرویز فروغی که فرزند و برادر شهید و خود نیز بازنشسته بنیادشهید است و دو نفر از عزیزان دانشجو هم به ما ملحق شدند. خیلی زود معلوم شد که بعضی از دوستان جانباز نخاعی موفق نشده اند که حضور پیدا کنند. از آقای علامی سراغ بقیه دانشجوها را گرفتم که ایشان هم گفت بعضی از دانشجوها به دلایلی نتوانستند در این جمع حاضر شوند.

با شیرینی و میوه ای که زحمت تهیه اش با حاج احمد بود، زنگ ورودی بیمارستان را زدیم و وارد اولین سالن که سالن نگهبانی و انتظار بود شدیم.

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که آقای محسنی، سوپروایزر بیمارستان، در غیاب رئیس بیمارستان که به خاطر عید و روز تعطیلی حضور نداشت، به جمع ما اضافه شد و خوش‌آمد گفت و از این که جانبازان نخاعی را در بیمارستان روانپزشکی صدر می بیند و این که ما اولین گروهی هستیم که برای عیادت این جانبازان اعصاب و روان رفته ایم - البته غیر از خانواده های خود جانبازان عزیز - ابراز خوشحالی کرد.

یکی از نگهبان ها هم گفت تا حالا غیر از شما، هیچ شخص و مسئولی به دیدن این جانبازان نیامده! که البته باید نه و توی قضیه را درآورد که پس چطور تا حالا تمام کسانی را که پیگیر دریافت اجازه عیادت از این ایثارگران غریب و مظلوم بوده اند را با بهانه های مختلف، از قبلیل این که مشکل امنیتی و اخلال در روند درمان دارد، دست بسر کرده اند؟! این در حالیست که ما _همان طور که از تصاویر هم شاید بشود فهمید - در همین دیدار متوجه تأثیر بسیار مثبت اینگونه دیدارها در روح و روحیه آنان شدیم....

بالاخره درب ورودی اصلی به بخش های بیمارستان باز شد و ما به‌ستون وارد شدیم. از همان بدو ورود، جانبازان اعصاب و روان به استقبالمان آمدند و به گرمی ابراز احساسات کردند. احساساتی پاک و بی خط و خش.

با آنها دست دادیم و روبوسی کردیم. دم به دم برای سلامی امام زمان صلوات می فرستادند و با لبخند و خندهای زیبا، ما چهار جانباز ویلچری را در بر گرفتند.

صحنه های عحیب و وصف‌ناپذیری رقم می خورد. بخوبی معلوم بود از این که بعد از مدت ها اشخاصی به دیدن و عیادتشان آمده اند بسیاز راضی و خوشحالند، آنهم افرادی از جنس خودشان و هم‌رزمانشان که خود جانبازان و یلچری هم بودند.

توسط عوامل و سوپروایزر به محوطه حیاط هدایت شدیم. تازه آنجا متوجه شدیم که بیشتر جانبازان، داخل حیاط بیمارستان در حال هواخوری و صحبت با همدیگرند.

به محض دیدن ما به طرفمان آمدند و دورمان حلقه زدند. به‌گرمی ما را در جمع باصفاشان پذیرفتند. همدیگر را در آغوش می گرفتیم و دیده بوسی ها بود که صورت می گرفت.

آقای فروغی در حال شکار لحظه ها بود و صحنه های ماندگاری را با دوربین گوشی اش ثبت می کرد.

یکی از آن عزیزان در همان ابتدای دیدار، غزل و شعری طولانی در باره جبهه، شلمچه و ایثارهای رزمندگان خواند و گریزی هم زد به وضعیت کنونی ایثارگران و جانبازان و برخورد مسئولین!

بشدت مورد تشویق ما و جانبازان اعصاب و روان بستری در آن مرکز قرار گرفت. شاید به این دلیل که یاد جبهه و شهادت و ایثار را در اذهان ما و آنها زنده کرده بود.

بغضی سنگینی گلوی مرا گرفته بود و به سختی ظاهر خود را حفظ کرده بودم. این همه ابراز محبت و لبخند عزیزان جانباز اعصاب و روان، حاکی از رضایت از حضور ما در جمع خودشان از یک طرف، و شرمندگی ما به خاطر اهمالی که ناخواسته مرتکب شده ایم و دوستان و همسنگران خود را به فراموشی سپرده ایم از سوی دیگر فضا را متّحول کرده بود.

فضای تلخ و شیرین و گریه و لبخندی توامان مشاهده و احساس می شد.

عوامل زحمتکش بیمارستان شیرینی و میوه ها را بین آن بزرگواران توزیع کردند. عده ای از آنها میوه و شیرینی خود را با اصرار به ما تعارف می کردند و عده ای دیگر با صدای بلند داد می زدند که به فلانی نداده اند....!

یکی از جانبازان که اصالت لُری داشت، ترانه ای حُزن‌انگیز با لهجه و گویش لُری خواند و یکی دیگر از جانبازان به درخواست دیگر دوستانش، ترانه شادی خواند که جانبازان با کف زدن او را همراهی کردند!

یکی از عزیزان بستری در بیمارستان که از قضا فرزند شهید هم بود و متاسفانه دچار مشکل اعصاب و روان شده بود و به ظاهر از همه جانبازان کم سن و سالتر بود، گوشی مرا گرفت و در مقابل چشمان متعجب ما اینترنت آن را روشن کرد و در گوگل آهنگ شاد "امید"! را جستجو و آن را دانلود کرد. وقتی آن ترانه را با بلندگوی گوشی پخش کرد، خودش با آن خواننده و ترانه همنوا شد و همخوانی جالبی را رقم زد و باعث خنده و انبساط خاطر جمع گردید.

قرار شد جانبازان عزیز اعصاب و روان در کنار ما قرار بگیرند تا با هم عکس یادگاری بگیریم. در حال هماهنگی ثبت عکس یادگاری بودیم که ناگهان یکی از جانبازان دچار تشنج شد و بی‌حال، به شدت زمین خورد و دراز به دراز بر کف سنگفرش حیاط بیمارستان افتاد و مانند جسمی بی‌جان، بدون حرکت ماند.

واقعا صحنه دردناکی بود. اما با این که برای ما نگران کننده بود ولی برای جانبازان و کارکنان بیمارستان، چنین صحنه هایی که شاید در روز بارها تکرار بشود، اتفاقی عادی به نظر می رسید.

عکس جمعی گرفته شد و به درخواست ما و آنها عکس تکی هم گرفته می شد تا شاید ضمیمه گزارشی باشد در یک رسانه ای که خانواده‌شان بتوانند آن را ببینند و بخوانند.

برخی از جانبازان با اصرار می خواستند صدای آنها باشیم برای انتقال مشکلات و مظلومیتشان به مسئولان بنیادشهید و دیگران... به قول یکی از همان جانبازان، صدایی از خاموشکده ای به نام "بیمارستان روانپزشکی صدر"! صدایی لرزان اما با صلابت به رنگ ایثار و ازخودگذشتگی، که از حنجره مظلوم‌ترین قشر از اقشار جامعه ایثارگران فریاد زده می شود.

یکی از جانبازان تا متوجه شد در جمع ما عیادت‌کنندگان، فردی از اهالی رسانه نیز حضور دارد، جزئیات داستان ربایش خود را توسط فردی به نام ... که دارای کمپ غیرقانونی در جاده ورامین است بازگو کرد و از ضرب و شتم و شکنجه های روحی و جسمی خودش و دیگران در آن کمپ پرده برداشت که خواست پیگیر موضوع باشیم تا بلکه کمپ غیرقانونی یاد شده توسط مراجع ذیصلاح بسته بشود.

جانبازی هم عاجزانه از ما می خواست که اگر به به قول خودش"رهبر" را دیدیم سلامش را برسانیم و به ایشان بگوییم دوستش دارد و دلش می خواهد از نزدیک ایشان را ببینند.

جانبازان زیادی هم از آقای فروغی و آقای علامی و دوستش آقای حسنی می خواستند مشخصاتشان را بر روی برگه ای بنویسند تا پیگیر مشکل خود یا خانواده‌شان باشند. اطراف جانبازان مقدس، حاجبانی و علوی را هم گرفته بودند و هر یک چیزی می گفتند... جانباز دیگری گلایه می کرد که مسئولین بیمارستان از دادن البسه نو به جانبازان بستری امتناع می کنند.

خلاصه هریک بسته به حال عمومی اش، درخواست و صحبتی داشت و ما هم با اینکه غم سنگینی وجودمان را گرفته بود، با حوصله، به درد دل آنها گوش می دادیم.

چون وقت ملاقات کم بود و جانبازان باید استراحت می کردند و یا تحت درمان بودند، به‌ناچار با کوله‌باری از عشق و حسرت از تک تک آنها خداحافظی کردیم. حسرتی که تلنگری سنگین برای ما بود که در این مدت طولانی "پسا جنگ" گویی همرزمان و دوستان و برادران خود را فراموش کرده ایم و باید هرچندوقت یکبار برای عیادت از عزیزانی که اتفاقا هیچ توقع خاصی هم ندارند، به بیمارستان ها و آسایشگاه هایشان سرکشی کنیم تا ....

هیچگاه این لحظات ناب را فراموش نخواهیم کرد.

هیچگاه یادمان نخواهد رفت که مدیون ایثار چه کسانی هستیم.

هی‌چوقت نمی توانیم مظلومیت جانبازان اعصاب و روان را با دیگر اقشار ایثارگران مقایسه کنیم.

هیچ زمانی برای سرکشی و دیدار و عیادت از این عزیزان دیر نیست.

و فراموش نخواهیم کرد که همه ما روزی در یک سنگر و پشت یک خاکریز، در مقابل خصم بعثی ایستادیم و الان هم که به برکت خون دیگر همرزمانمان شهیدمان در ایرانی امن زندگی می کنیم، باید در کنار هم و دوشادوش هم مقابل نیرنگ ها و جنگ ترکیبی دشمنان، در صحنه باشیم. فراموش نکنیم که ما با امام و شهدا و هم‌رزمانمان عهد بسته ایم که «تا زنده ایم، رزمنده ایم»!

و نکته آخر این که خانواده مکرم این جانبازان معظم و مظلوم اعصاب و روان را فراموش نکنیم و در مشکلات زندگی آنها در کنارشان باشیم و  یاریشان کنیم.

به جرات می توان گفت که برترین و بهترین لحظات زندگی خود را در آن دقایقی که در کنار جانبازان موجی! بودیم گذراندیم و از خداوند بزرگ می خواهم که توفیق زیارت و عیادت مجدد این عزیزان و کمک به خانواده معظم آنان را به ما عنایت فرماید. دورهمی ساده و بی‌آلایشی که وقت و خرج زیادی نمی بَرد.

باتشکر از مدیر بیمارستان روانپزشکی صدر و آقای احمد کاظمیان که هماهنگ کننده این دیدار معنوی و بیادماندنی بودند و با تقدیر از زحمات پزشکان، پرستاران و عوامل زحمتکش بیمارستان صدر که انصافا مسئولیت بزرگی بر دوش دارند.

 

گزارش از عسکری

عکس از فروغی