تاریخ : 1402,سه شنبه 24 مرداد17:00
کد خبر : 102636 - سرویس خبری : زنگ خاطره

برای کور کردنت حلالم کن!


برای کور کردنت حلالم کن!

مقداد که متوجه شد من از دیدن ناگهانی آنها جاخورده ام، خنده ای کرد و به من گفت: چه کار می کردی؟ نگهبانی می دادی؟...

علی اصغر افضلی

آزاده و جانباز علی اصغر افضلی - مقام معظم رهبری مد ظله العالی: شماها ده سال، هشت سال ـ کمتر یا بیشتر ـ سخت‌ترین دوران را گذراندید. جوانی و زندگی با طراوت دوران شباب را در راه خدا دادید، اما ضرر نکردید؛ چون با خدا معامله کردید. صبر و استقامت شما، به اسلام آبرو بخشید. خانواده‌های شما با صبر خود اسلام را روسفید کردند و به نظام و جمهوری اسلامی آبرو دادند. (1/6/69)
 

 ************
در یکی از روزهای سراسر انتظار مرداد ماه سال ۶۹ داشتم از پشت میله های پنجره آسایشگاه به آخرین روزهای اسارت فکر می کردم که ناگهان احساس کردم دوتا غول بی شاخ و دم ، آن طرف پنجره ایستاده و به من  نگاه می کنند.
برای یک لحظه ترسیدم و خودم را قدری عقب کشیدم اما وقتی پس از چند لحظه برگشتم و با دقت نگاه کردم متوجه شدم حس ام درست بوده است.
 دوتا عراقی قد بلند یکی گروهبان (مقداد) و دیگری (سلام)نگهبان داخلی اردوگاه آن طرف پنجره ایستاده بودند و به من که غرق در افکارم بودم نگاه می کردند.
مقداد که متوجه شد من از دیدن ناگهانی آنها جاخورده ام، خنده ای کرد و به من گفت: چه کار می کردی؟ نگهبانی می دادی؟
گفتم: نه، داشتم حیاط اردوگاه را تماشا می کردم.
گفت : دروغ نگو، داشتی به ایران و خانواده ات فکر می کردی...
برو به احمد بگو بیاید کارش دارم.
گفتم: کدام احمد؟
گفت: همان که یک چشمش نابیناست.
آمدم برگردم احمد را صدا کنم متوجه شدم چند نفر دیگر از برادران اسیر برای کمک کردن به من و همچنین برای دور کردن دو سرباز عراقی پشت سرم ایستاده اند.
سرانجام احمد با اصرار بچه ها پشت پنجره آمد و به مقداد سلام کرد و گفت: با من چه کار داری؟
مقداد با سرافکندگی و شرمندگی گفت: بالاخره روزهای آخر اسارت رسید و تو داری آزاد میشی. ازت می‌خوام منو ببخشی. من مأمور بودم و معذور و مجبور بودم دستور  مقامات بالا را اجرا کنم.

احمد قرآنی را که در کنار پنجره بود برداشت و و آن را به طرف مقداد گرفت و گفت: ما هردو مسلمانیم و به این کتاب خدا اعتقاد داریم. تو را به این قرآن قسم می دهم، آیا تو دستور داشتی که آن کابل را مستقیماً به چشم من بزنی و مرا در نوجوانی نابینا کنی؟
 مثلاً اگر آن کابل را به دست و پای من می‌زدی تو را بازخواست می کردند؟
تو در نوجوانی یک چشمم را نابینا کردی حالا توقع داری که من تورا ببخشم؟!

مقداد که چیزی برای گفتن نداشت با شرمندگی سرش را پایین انداخت و پس از چند لحظه به (سلام) نگهبان اردوگاه نگاهی کرد و با اشاره به او فهماند که اصرار فایده ای ندارد. سرانجام هردو از همان طرفی که آمده بودند برگشتند و رفتند.

چند روز بعد از آن ماجرا، روز موعود فرا رسید و درب های اردوگاه یکی پس از دیگری باز شدند. آن روز فراموش نشدنی شاهد دو گروه بود. گروهی که پس از تحمل سال ها سختی با سرافرازی از اردوگاه خارج می شدند و گروهی که با سرافکندگی و پشیمانی برای بدرقه اسرای ایرانی به صف شده بودند و بعضاً از آنها حلالیت می طلبیدند.
والسلام

آزاده هشت سال اسارت و جانباز علی اصغر افضلی