فاش نیوز - بنام خدایی که در این نزدیکیهاست. شهید اشکبوس نوروزی، جوانی که در سال 1346 در روستایی بنام چلیچه از استان چهارمحال و بختیاری در یک خانواده متدین مذهبی پا به عرصه گیتی مینهد، دوران کودکی را در کنار سجاده پدر و مادر مکرمه سپری میکند، به ایام نوجوانی که میرسد، در حال تحصیل در مقطع راهنماییست که عزم دفاع میکند و از سرزمین سردار دلهای عاشق، سهراب نوروزی، عازم جبهه می شود.
دلاورمرد اسطورهای داستان ما از همان ابتدای زندگیاش متعهد به همه ارکان یک زندگی بود. در حالیکه میبایست دوران کودکی و دنیای متعلق به کودکیاش را سپری کند، در کنار پدر مشغول کشاورزی میشود، فرزند دوم خانواده بود، اماگویی برادری مخلص برای پدر بود. پادرپای پدر از خانه بیرون میرفت، در گرمای تابستان و همراه پدر به خانه برمیگشت. هنگام غروب آفتاب وقتی هم به خانه میآمد در بحث درس و مشق خواهران و برادران کوچکتر از خودش کمک می کرد. این ایثارگری از بدو تولد تا هنگام شهادت همراهش بود.
گمنامی ایده و منش و مرام شهدا و این شهید بوده است. این شهید بیش از ده سال گمنام بود و بعد از این ده سال تفحص شد. وقتی به خصوصیات اخلاقی اشکبوس رجوع می کنیم چهره مظلومش در عین اقتدار مقابل دیدگانمان نمایان می گردد.
اشکبوس گمنامی را دوست داشت. او خیلی علاقه شدید داشت که گمنام بماند و این علاقهاش به مدت 10 سال محقق شد.
شهادت سردار سهراب نوروزی برایش سخت بود؛ چرا که سهراب وقتی از جبهه برای یک مرخصی کوتاه میآمد، وقتش را بیشتر در بسیج و سپاه، در حال تربیتنمودن بسیجیهایی بود که باید تربیت انقلابی میگرفتند برای دفاع از سرزمین اسلامیشان. لذا اشکبوس پر بود از خاطرات سهراب دلاور؛ هم او که در عملیات خیبر همه گردانش را در برابر عوامل شیمایی دشمن حفاظت کرد و به عقب فرستاد و تنها خودش و سرداری گمنامتر از اشکبوس بنام کرامت سلیمانی ماندند تا ثانیههای پایانی و آنقدر گاز شیمیایی استنشاق کردند که سهراب در بیمارستان وقتی خبرنگار از او پرسید برادر خودتان را معرفی بکنید، به سختی توانست بگوید سهراب نوروزی هستم! صدای خش خش ریههای سهراب قلب هر انسان آزادهای را میلرزاند و وقتی خبرنگار پرسید برادر مشکلتان چیست؟ از ته حنجره مقدسش ندایی آمدکه سینهام میسوزد که نهایت این مردانگی منجر به شهادت سردار عارف، سهراب نوروزی در بیمارستان و شهادت سردار گمنام کرامت سلیمانی در خانه شد. اشکبوس این مظلومیتها را دیده بود و سراسر عشق به شهدا بود و سراسر عشق به شهادت داشت.
پدر اشکبوس، مرحوم حاجعلی، معروف به حاجی بابا در سال 1399 به دلیل تاثیرات ویروس کوید19 به لقاءالله و به اشکبوس پیوست. حاجعلی از معدود افرادی بود که وقتی اعلام نیاز میشد، با همه توانش برای دفاع مقدس کار میکرد و هدایای مردمی جمع میکرد و همراهشان به منطقه میرفت تا از رسیدنشان بدست رزمندگان مطمئن بشود. او تعریف میکرد، کاروانی از هدایای مردمی آماده اعزام به جبههها شده بود. همراه چند نفر از برادران چلیچهایی کاروان اهدائی را به انرژی اتمی، محل استقرار تیپ همیشه سربلند قمربنیهاشم بردیم و تحویل مسئولین دادیم. عصر روز دوم در پادگان قدم میزدم که اشکبوس را دیدم و او را بغلکردم و سیر بوئیدم و بوسیدم. او به چادر ما آمد. ومی گفت به محض این که شنیدم کاروان هدایا آمده، گفتم حتما پدر هم همراهشان است؛ و سراسیمه خودم را به اینجا رساندم و از این بابت خدا را شاکرم که شما را زیارت کردم.
پس از گفتگوهای معمولی، اشکبوس از من درخواست دوربین عکاسی کرد و میخواست چند تا عکس دو نفره داشته بگیریم. اما مصلحت در این نبود و باید گمنام میماند؛ چرا که دوربین مهیا نشد. به اشکبوس گفتم، من آمدهام با هم برگردیم و به درست و مشقت برسی و با تحصیلات بتوانی خدمات بیشتری به انقلاب بکنید؛ که در جوابم گفت: امروز نیاز جبهه به حضور من است و باید در این مقطع حساس بمانم. هرچه اصرار کردم که شب عیدی را کنارمان باشد، بعد برگرد، قبول نکرد و گفت: من باید همراه بچهها به یک ماموریت بروم.
اسفند 63 عملیات بدر در حال شکلگیری بود؛ همان عملیاتی که در شرق دجله در جناح چپش سردار عاشق گمنامی، مهدی باکری و در جناح راستش سردار دلاور، فرمانده گردان حضرت امیر، برادر بزرگوار این حقیر، عبدالصمد امیریان را با شهادتشان در آغوش گرفت. اشکبوس از پدر خداحافظی میکند و میگوید اگر شد فردا شب دوباره میآید. اما نیامد. از دوستانش پیغام رسیدکه به خط مقدم اعزام شدهاند.
پلی بود بنام پل جبیر. این پل محل استقرار و عبور و مرور دشمن بود. برای این که عملیات بدر اهدافش محقق شود، اولین اقدام این بود که این پل منهدم بشود؛ یعنی ارتباط لجستیکی عراق به نیروهای مستقر باید قطع میشد. وقتی فرمانده این موضوع را مطرح نمود، گذاشت به اختیار خود بچهها و گفت؛ هر کس داوطلب انهدام پل می شود، با توجه به همه مخاطراتی که دارد، یاعلی بگوید. اشکبوس از داوطلبین این کار بود. پلی بزرگ و مورد نیاز ضروری دشمن. رسیدن به پل هم خودش یکی از سختترین کارهای ممکن بود؛ چرا که دشمن بر هر چهار گوشه پل اشراف داشت. نهایتا بعد از تلاشهای زیادی که در اختفا و استتار انجام شد، بچههای عاشقپیشه دفاع مقدس به پل جبیر رسیدند.
به پل رسیدن در نوشتن خیلی راحت است، اما در عمل از جان گذشتگی و فداکاری می خواهد. چقدر باید دقیق عمل شود، چقدر باید سختی و درد تحمل کرد و کوچکترین صدایی در بلند نشود تا قضیه لو نرود. نهایتا با کوشش زیاد به پل رسیدند و مواد منفجره را کارگذاشتند. دشمن متوجه حضور آنها شده بود. خیلی آرام تکتیرانداز دشمن یکی یکی بچهها را شهید میکرد. دسته انفجار منتظر یکی از بچهها بود. اشکبوس با تکبیری خدایی خود را به دستگاه سیمی انفجار رسانید و همزمان باانفجار پل با تیر دشمن بر زمین افتاد.
لحظات وداع بسیجیان باغیرت مدافعان ناموس و خاک ما با دنیای مادی تمام شد. پل منفجر شد و چند روز بعد عملیات بدر با آن دستاوردهایی که داشت آغاز شد.
دوستان ما پیکرهای پاکشان تخلیه نشد، حجم عملیات و منطقه آنقدر وسیع بود که هیچکس نتوانست پیکرهای مطهر و مقدس این شهدا را تخلیه کند.
حاج علی میگفت؛ در این عملیات تعداد زیادی از همرزمان اشکبوس شهید شدند، تعدادی مجروح شدند و تعدادی نیز سالم برگشتند و فرزند من هم برای تکامل و رسیدن به آرزویش در منطقه ماند! همه میدانیدکه انتظار، بخصوص برای یک پدر و مادر چقدر سخت است که جگرگوشهاش شهید شده باشد و مزاری هم نداشته باشد.
حاجعلی میگفت؛ سالها و ما هها و هفته ها و روزها آنقدر در حسرت دیدار اشک ریختیم که دیگر سوئی به چشمانمان نمانده بود. اما مردم فهیم و با شرافت روستا و دوستان و همرزمان شهیدمان ما را تنها نمیگذاشتند.
میگفت ده سال با همین روال گذشت و ما منتظر یوسفمان بودیم تا این که در آستانه عید نوروز همرزمان شهدا که کارشان تفحص شهدا بود، در همان منطقه، کنار همان پل منهدم شده بودند. پیکر پاک اشکبوس را تفحصکردند و برایمان عید سال 74 عیدی خوبی آوردند! جوانی رعنا با آن شجاعت و آن شهامت را تقدیم کردیم و حالا بنا بود چند تکه استخوان و پلاک را تحویل بگیریم. اما خدا را شاکر بودم؛ چرا که هدیه ما را پذیرفته بود!
عصر یکی از روزهای اسفندماه، دو نفر از اقوام به سراغمان آمدند و گفتند زودتر بروید خانه؛ کارتان داریم. ما هنوز امیدوار بودیم که خبری از بودن اشکبوس بیاورند. وقتی به خانه ما آمدند، خبر شهادت پسرم را آوردندکه بچههای تفحص، پیکر پاک اشکبوس را تفحص کرده اند و فردا تشییع میشود. ما هم مهیا شدیم برای وداع آخر با فرزندمان.
آن شب جوانان روستا تا پاسی از شب مشغول آمادهکردن خانه ما بودند. آخر بنا بود جگر گوشهمان بعد از ده سال به خانه برگردد. باید آب و جارو میزدیم و کوچه را عطرآگین میکردیم و برایش حجله دامادی میزدیم. همه این امور همان شب انجام شد. تا صبح منتظر بودیم. لحظهای نشد که پلک چشممان روی هم بیاید.
صبح شد. بلندگوی نصب شده رروی لندکروز سپاه خبر آمدن مسافر ما را در روستا طنینانداز کرد. امروز بمناست پیکر مردی از سلاله پاک شهدا و باغیرتان این مرز و بوم را تشییع کنیم، مردم هم استقبال خوبی کردند. صبح آن روز پیر و جوان، زن و مرد، همه به استقبال اشکبوس آمدند. اشکبوس در تابوتی مزین به پرچم ایران عزیز وارد روستا شد. وقتی حضور مردم و غیرتمندیشان را میدیدم، فخر همه وجودم را فرا میگرفت و برخود میبالیدم که فرزندم با این ابهت و این عظمت و شکوه تشییع میشود.
داستان گمنامی اشکبوس در مقطع فیزیکی پایان میاید، کنار سردار عارف معلم دلسوز سهراب نوروزی عزیز آرام میگرد و اما در طول سالهای متمادی مردم فهیم هیچوقت ما را تنها نگذاشتند و این یکی از بزرگترین نعمات خدا بر ما بود.
یاد و خاطره این ابرمرد مدافع وطن را گرامی میداریم و به روان پاک او و پدر معززش و همه شهدای شهر چلیچه درود میفرستیم و از خدای سبحان عاجزانه شفاعت شهدا را میطلبیم.
|| رضـــــــا امیریان فارســـانی