تاریخ : 1402,چهارشنبه 05 مهر14:16
کد خبر : 103953 - سرویس خبری : زنگ خاطره

و او خدا را خواست



فاش نیوز - نزدیک اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم‌. برادر انفرادی طبق معمول زودتر از همه ‌مشغول مناجات بود. آرام از سنگر بیرون ‌رفتم‌ تا وضو بگیرم‌. وقتی ‌‌داخل ‌سنگر برگشتم ‌دیدم ‌او نماز را تمام کرده ‌و به فکر فرورفته است. نماز را که خواندم، پرسیدم‌: «چی‌شده‌؟ به‌چی‌فکر می‌کنی‌؟»
گفت‌: «برادرم حسین را در خواب‌ دیدم، دست ‌در گردن ‌هم ‌انداخته‌ وارد باغی شدیم. کمی ‌جلو رفتیم‌. وسط‌ باغ ‌دیواری ‌کشیده‌ شده‌ بود. سؤال کردم: آن‌طرف دیوار باغ کیست؟ گفت‌: این ‌باغ‌ مال‌ من ‌است باغ آن‌طرفی مال تو.»
برادر انفرادی ادامه داد: «با این خواب دیگر برایم یقین است که خیلی زود شهید می‌شوم‌.»
من‌ و دو سه ‌نفر از بچه‌ها که ‌این جریان ‌را شنیدیم ‌تصمیم گرفتیم‌ مراقبش باشیم ‌و تا حد امکان نگذاریم‌ از سنگر خارج شود. با دلهره مواظب برادر انفرادی بودم، یک نفر آمد و گفت‌: «مسئول ‌محور را خواسته‌اند که جلسه بگذارند برادر انفرادی ‌برخاست ‌تا برود.»
گفتم‌: «حاجی شما نرو.»
گفت‌: «طول نمی‌کشد، برمی‌گردم‌.»
10 ‌دقیقه‌ از رفتن ‌برادر انفرادی ‌نگذشته ‌بود که‌ صدای ‌هواپیمای ‌دشمن‌ بلند شد. بعد از چند لحظه ‌بی‌سیم‌چی ‌را دیدم که می‌دود و گریه‌ می‌کند! پرسیدم‌: «چی‌شده‌؟»
گفت‌: «حاج حسن شهید شد.»
ما او را می‌خواستیم‌ و او خدا را... بالاخره ‌با شهادت به ‌معبودش ‌رسید.
بر اساس خاطره‌ای از شهید حسن انفرادی حسن‌آباد
راوی: حسین‌علی ‌فتوحی‌، هم‌رزم شهید
 
* مریم عرفانیان

منبع : کیهان