تاریخ : 1402,یکشنبه 16 مهر15:02
کد خبر : 104273 - سرویس خبری : زنگ خاطره

راه پله‌ای به آسمان



فاش نیوز - شبی خواب دیدم که عباس مثل یک کبوتر سفید به حیاط آمد و گفت: «کبری! بیا بال‌هام رو بگیر می‌خوام تو رو یه جایی ببرم.»
بال‌هایش را گرفتم و مرا به‌سوی آسمان برد؛ آن‌قدر بالا رفتیم که دیگر چیزی دیده نمی‌شد. بعد روی ساختمانی بلند فرود آمدیم.
ـ حالا سرت رو پایین بگیر و نگاه کن...
با این حرفش سرم را ‌انداختم پایین؛ فقط ذره‌ای رنگ سبز دیده می‌شد! گفتم: «از این بالا که نمی‌تونم خوب ببینم، ممکنه بیفتم زمین.»
 ـ نمی‌افتی، مواظبت هستم.
ـ میشه پایین‌تر ببریم؟
تا این را گفتم، بال‌هایش را داد تا بگیرم و باهم پایین رفتیم. آنجا یک نهر آب بود؛ به‌قدری زلال که ریگ‌های ته آن برق می‌زد! درخت خیلی زیبا و سر سبزی هم کنار نهر بود. عباس مرا کنارِ آب گذاشت و گفت: «آوردمت پایین؛ حالا خوب نگاه کن!»
 ـ دستت درد نکند، حالا چطوری می‌خوایم از این‌جا بریم؟!
ـ اول خوب تماشا کن و بعد می‌برمت...
سر چرخاندم تا اطراف را نگاه کنم؛ یک پلة شیشه‌ای آنجا بود که به آسمان می‌رفت و می‌درخشید! محو تماشا بودم که با صدایش به خود آمدم.
 ـ من می‌خوام برم اون‌طرف؛ کاری نداری؟!
با هیجان گفتم: «خوش به حال هرکی کنار این نهر آب و زیر این درخت استراحت می‌کنه، می‌دونی چه کسی هست؟»
ـ نمی‌دونی زن؟! آن شخص امیرالمؤمنین هست...
این را گفت و از پله‌های شیشه‌ای بالا رفت...
دست بلند کردم.
ـ عباس! نرو... منو با خودت ببر!
صدایش در گوشم طنین ‌انداخت: «بعداً خودت می‌آی...»
بیدار که شدم؛ نه از نهر آب خبری بود و نه از درخت و راه پلة رو به آسمان!
کمی بعد هم خبر شهادتش را آوردند.
خاطره‌ای از شهید عباس یوسفی
راوی: همسر شهید

منبع : کیهان