تاریخ : 1402,دوشنبه 17 مهر13:26
کد خبر : 104302 - سرویس خبری : دفاع مقدس

تبلور شجاعت و رشادت علوی در رفتار رزمندگان داوطلب اعزام به جبهه



فاش نیوز - کمتر کسی فکر می‌کرد حمله دیوانه‌ای چون صدام هشت سال به طول انجامد، در این میان افرادی هم بودند که در اولین روزهای حمله صدام لباس رزم به تن کردند و به میدان دفاع قدم گذاشتند، آن‌هایی که روحشان را آماده جهاد در راه خدا کرده بودند.

کد خبر: ۶۲۱۵۳۹
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۴۰۲ - ۰۰:۱۲ - 09October 2023
 

روایتی از آمادگی جهاد چند شهید با شنیدن اولین صدای جنگبه گزارش خبرنگارحماسه و جهاد دفاع‌پرس، روز ۳۱ شهریور و با اولین حملات صدام به مرزهای کشور و نیز فرودگاه مهرآباد تهران بسیاری گمان می‌کرد غائله‌ای که راه افتاده در عرض چند روز جمع می‌شود.

کمتر کسی فکر می‌کرد حمله دیوانه‌ای چون صدام هشت سال به طول انجامد و هزاران شهید، زخمی، مفقودالاثر، جانباز و اسیر را به همراه داشته باشد. بسیاری از بسیجی‌ها و رزمنده‌ها پس از چند ماه از آغاز دفاع مقدس وارد صحنه نبرد با دشمن بعثی شدند در این میان افرادی هم بودند که در اولین روزهای حمله صدام لباس رزم به تن کردند و به میدان دفاع قدم گذاشتند، آن‌هایی که روحشان را آماده جهاد در راه خدا کرده بودند تا چنین روزی که برای کمک به اسلام و وطن جان در راه مبارزه بگذارند.

نخستین واکنش و مواجهه برخی از حماسه آفرینان کربلای هویزه با خبر آغاز دفاع مقدس و نبرد نور و ظلمت را در روایتی که در ادامه آمده است می‌خوانید.

بسیجی شهید سید مهدی جعفری: یکی از اقوام شهید تعریف می‌کرد دشمن که با همه توش و توان آمد به جنگ، معطل نکرد. می‌گفت: «می خواهم اولین شهید روستایمان باشم. می‌خواهم اولین کسی باشم که در راه خدا، انقلاب و کشورم به دفاع بر می‌خیزم.» سید مهدی، اولین شهید روستا شد و خیلی زود ندای «هل من ناصر» جد غریبش را با بذل جان پاسخ داد.

بسیجی شهید علی اصغر فرهمندفر: مادر شهید تعریف می‌کرد رفته بودیم مشهد، زیارت. همانجا دختر نجیبی را برایش پسند کردیم. داشتیم قرار مدار خواستگاری می‌گذاشتیم که خبر حمله عراق را شنید. بی درنگ گفت: «خب، خواستگاری ما هم حل شد. دیگر پیگیری نکنید. تا وقتی جبهه و جنگ است، زن می‌خواهم چیکار!»

بسیجی شهید محمدحسین آقارضازاده: یکی از اعضای خانواده شهید تعریف می‌کند جنگ که شد، معطل نکرد. با اجازه و بی اجازه خانواده می‌رفت منطقه. از شهریور تا دی که شهید شد خیلی کم می‌آمد خانه.

پاسدار شهید عبدالمحمد چهارمحالی: یکی از همرزمان شهید می‌گوید مأموریت کردستان که تمام شد، بچه‌ها گفتند کارمان تمام شده برگردیم شوشتر. گفت: «مأموریت ما تموم شده، انقلاب که تموم نشده. تازه جنگ شروع شده. بر می‌گردیم نه برای استراحت و رفاه؛ برای دفاع.»

پاسدار شهید قدیر قدرتی: مادر شهید روایت می‌کند از مدرسه با عجله آمد خانه. گفت: «مامان، خیلی جا‌های خوزستان را گرفتند. ما هم داریم اعزام می‌شیم» گفتم مگر امام نگفتند مدرسه سنگر شماست. کجا می‌خواهی بروی؟
گفت: «دارند اهواز رو می‌گیرن. ما باید بریم تا شهر خالی نمونه. الان سنگر اونجاست.» و رفت که رفت...

پاسدار شهید محمد رضا ملایی زمانی: مادرش می‌‎گوید سوم مهر ۵۹ ازدواج کرد. دلم خوش بود. گفتم حالا که ازدواج کردی، درست و حسابی بچسب به کار. مغازه اش را بست. گفت: «حالا وقت کاسبی نیست. وقت دفاعه.» رفت بسیج؛ یک هفته بعد هم جبهه. همه جوانی و زندگی اش را بُرد جنگ.