فاش نیوز - محمدناصر که با ما نسبت خویشاوندی داشت، بستگانش را برای خواستگاریام فرستاد. پدر و مادرم چون شناخت بیشتری از ایشان داشتند، قبول کردند؛ اما خودم هنوز تردید داشتم و نمیدانستم چه جوابی بدهم. با اینکه درباره خوبیهای ایشان زیاد شنیده بودم؛ ولی میدانستم زندگی کردن با چنین افرادی سختیهای خاص خودش را دارد.
در همان ایام مدتی مریض شدم. یک روز محمدناصر برای دید و بازدید به خانه ما آمد. از اتاق کناری احوال مرا پرسید و چند دقیقه نشست. مادرم او را به صرف ناهار دعوت کرد. همینکه وقت نماز ظهر شد، از مادرم جانماز خواست. کنجکاو بودم ببینم چطور نماز میخواند؟ ایشان با حال و هوایی خوش و صوت و لحنی زیبا، اذان و اقامه را گفت و مشغول نماز شد. راز و نیاز عاشقانهاش مرا به شدت تحت تأثیر قرارداد، طوری که بیماریام را فراموش کردم.
توی دلم گفتم که باید به درگاه خدا آبرو داشته باشد. خلاصه اینکه آن نماز واسطه شد تا همان روز جواب مثبت بدهم و مقدمات ازدواج ما فراهم گردید1.
خاطرهای از شهید محمدناصر ناصری
راوی: فاطمه هاشمی، همسر شهید
* مریم عرفانیان
________________
1. منبع: حماسهآفرینان سرزمین خورشید، ویژهنامه خراسان به مناسبت سی و یکمین سالگرد دفاع مقدس، پنجشنبه 31 شهریورماه 1390، ص 73.