جوان آنلاین: جانباز شهید حسین کیخا در حالی که ۱۸ سال داشت در عملیات والفجر ۸ مجروحیت شیمیایی یافت و سال بعد در کربلای ۵ قطع نخاع شد. او آن زمان ۱۹ سال داشت و تا سال ۱۳۹۷ که به شهادت رسید، ۳۲ سال تمام با عوارض مجروحیتهایش دست و پنجه نرم میکرد. حسین متولد سال ۱۳۴۶ در روستای پنجک بخش شیب آب شهرستان هامون استان سیستان و بلوچستان بود بیشتر سالهای عمرش را روی ویلچر گذراند. در گفتگو با «سهیلا سرگزی» همسر شهید، گذری به زندگی او و همسر شهیدش انداختیم.
دوشکاچی والفجر ۸
همسر شهید از چگونگی مجروحیت همسرش میگوید: «حاج حسین در سن ۱۸ سالگی به عنوان مسلسل چی دوشکا در عملیات والفجر ۸ (منطقه فاو) حضور داشت. آنجا از ناحیه ریه و چشم دچار مصدومیت شیمیایی با گاز خردل شد. پس از دوران نقاهت دوباره به منطقه عملیاتی برگشت. دی ماه ۶۵ در عملیات کربلای ۵ به درجه رفیع جانبازی بالای ۷۰ درصد نائل آمد و قطع نخاع شد. پس از آن زندگیاش را روی ویلچر ادامه داد.
اما هرگز ناامید نشد. بعد گذشت، یکسال از مجروحیتش در حالی که هنوز در بیمارستان بستری بود، ادامه تحصیل داد و دیپلمش را گرفت. سپس در بنیاد شهید و امورایثارگران مشغول به کار شد. حدود ۲۸ سال به خانوادههای شهدا و ایثارگران خدمت کرد. سال ۸۱ هم در رشته حقوق قضا پذیرفته شد و بعد از دوران کارشناسی به عنوان مشاور حقوقی و مشاور مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران خدمتش را ادامه داد».
شهادت به وقت کربلای ۵
وی در ادامه بیان میدارد: «همسرم دی ماه سال ۶۵ در کربلای ۵ قطع نخاع شد و درست ۱۹ دی ۹۷ برای شرکت در یادواره شهید خبرنگار مدافع حرم محسن خزایی به مشهد رفته بود که آنجا براثر آلام باقیمانده از جراحت زمان جنگ تحمیلی دچار کسالت ناگهانی شد و بعد از یک شب بستری به درجه رفیع شهادت نائل آمد. او درست در سالروز عملیات کربلای ۵ به یاران شهیدش پیوست. همسرم بسیاری از دوستانش را در همین عملیات کربلای ۵ از دست داده و خودش هم همان جا جانباز شده بود».
تبلیغ انقلاب اسلامی
همسر شهید حسین کیخا به سابقه مبارزاتی پدرشوهرش اشاره میکند و میگوید: «خانواده همسرم خیلی متدین و انقلابی بودند. پدرشوهرم کشاورز بود و به انقلابیونی که علیه طاغوت شاه مبارزه میکردند پناه میداد. ایام محرم و رمضان، طلبههایی که به دستورشهید سید محمدتقی حسینی طباطبایی به عنوان مبلغ به سیستان اعزام میشدند، در روستایشان پناه میداد تا از شر ساواک در امان بمانند. حاج حسین هم با آنکه نوجوان بود، در روستایشان اعلامیههای امام خمینی (ره) و برگههای تبلیغاتی که به خط مقام معظم رهبری بود، پخش میکرد.»
همسفر زندگی بهشتی
همسر شهید در خصوص نحوه آشنایی و ازدواجش با حاج حسین میگوید: «شهید پسرخالهام بود. من محصل بودم و عشق قبول شدن در رشته پزشکی و مامایی را داشتم تا بتوانم به مردم خدمت کنم. گاهی به این فکر میکرد چه کاری انجام بدهم تا پزشک شوم و ویزیت رایگان برای قشر مستضعف داشته باشم. هیچ وقت به همسرجانباز بودن فکر نمیکردم تا اینکه سال دوم نظری یک خواب معنوی در شب دوم ماه مبارک رمضان دیدم. در آن خواب سید بزرگواری از طرف حسین آقا، بنده را خواستگاری کردند و این در حالی بود که آن موقع حال حسین بد بود و عملهای متعددی میشد. شک داشتیم که حسین حتی زنده بماند.
این خواب باعث هدایتم شد و زندگیام را به خدا سپردم. روز به روز عشقش در دلم بیشتر شد. با توجه به اینکه وضعیت ویلچرنشینی داشتند و از سینه به پایین فلج بودند، کار خدا بود تا دلهایمان به هم نزدیک شود. سال ۶۹ بود که من تصمیم گرفتم با حاج حسین ازدواج کنم. وقتی این مطلب را به مادرم گفتم، به شدت مخالفت کرد و مدتی موضوع را به پدرم نگفت.
اما نهایتاً ایثار بالاتر را پدر و مادم کردند که به من اجازه دادند وارد چنین زندگی شوم. پدرم با عنایت و توسل به معصومین گفت هیچ مشکلی پیش نمیآید و خداوند به آینده زندگیات عنایت میکند و انشاءالله خوشبخت میشوی. پدرم گفت ممکن است حسین زودتر شهید شود و سالهای اول جوانی بیوه بمانی. یا اینکه نتوانید بچهدار شوید. بهرغم این مسائل، من قبول کردم. سال ۶۹ بعد از اینکه چهار سال از جانبازی حسین میگذشت، ما با هم ازدواج کردیم. دعاهای خیر پدر و مادرمان بعد از پنج سال زندگی مشترک باعث شد تا سال ۷۴ خدا دو دختر دوقلو به نامهای فاطمه و زهرا به ما هدیه بدهد. دخترهای ما با توسل به حضرت زهرا (س) روزی ما شده بودند تا زندگی بهشتی ما زیباتر شود».
همیشه شاکر و صابر
همسرانههای شهید به واگویههایش از عشق و صبر و ایثار میرسد و اینگونه مسیر دلدادگیاش را روایت میکند: «چیزی که برای من اولویت داشت ایمان و اخلاق همسرم بود. من حاج حسین را از لحاظ اخلاق و ایمان خیلی قبول داشتم. گاهی اوقات قادر نبود بنشیند. ولی حواسش به اذان بود. اگر نمیتوانست بنشیند، در وضعیت درازکشیده نماز میخواند.
هر دختری خیلی آرزو برای زندگیاش دارد و همسر سالم میخواهد. من دختر اول خانواده بودم. این انتخاب واقعاً سخت بود. ولی از آنجا که خداوند بخواهد دلها آرام میشود، هر جایی مستأصل میشدم خدا به من صبوری میداد. انگار من از دو سال قبل برای این نوع زندگی آماده شده بودم. روزبه روز اشتیاقم برای ورود به زندگی بیشتر میشد. من این را کار خدا میدانم و هیچ توجیهی نمیبینم، آدم عاشق کسی بشود که از سینه به پایین فلج است.
فکر میکنم برای چنین زندگی برگزیده شدم. وقتی وارد زندگی شدم روزبهروز بهرغم همه فشارها و همه اتاق جراحیها و بد حالیهای حاج حسین که با یک قطره آب میوه شاید تا مرز شهادت و خفگی پیش میرفت، خداوند یک صبوری خاصی به من داده بود.
همسرم همیشه صابر و شاکر بود. هیچ وقت گلایه نمیکرد. دردها را موهبتی برای پاک شدن از گناهان و تقرب به خدا میدانست. خیلی وقتها من نسبت به ایشان کم میآوردم و اشک میریختم. نگران حالش بودم. آنقدر صبور بودند و پذیرش دردهای طولانی مدت را داشتند که من از صبوری ایشان صبور میشدم. از نظر من همسرم یک فرشته آسمانی بود که چند سالی به خاطر من و بچهها، خداوند ایشان را نگه داشت و تقدیر این بود».
چفیه آلوده به گازهای سمی
همسر شهید از وضعیت جسمانی حاج حسین میگوید: «وقتی دخترهایمان چهار ساله بودند، مجروحیت شیمیایی حاج حسین عود کرد. ریه و چشمش شیمیایی شده بود، ولی نمیتوانست درصد بگیرد. چون بالاترین درصد ۷۰ درصد است که قبلاً به خاطر عارضه نخاعش به ایشان تعلق گرفته بود. خودش میگفت در عملیات والفجر ۸ وقتی بعثیها شیمیایی میزنند، چفیهاش را خیس میکند و دور بینی و چشمهایش میپیچد. اما چون همین کار باعث میشود تا چشمهایش مصدوم شوند.
در گرمای زاهدان که ما زندگی میکردیم، امکان داشت قرنیه چشمهای حاجی از بین برود، لذا ما مجبور شدیم بعد از مدتی به مشهد مهاجرت کنیم و در حاشیه پارک کوه سنگی سکونت کنیم. هوای آنجا تا حدی خوب بود و باعث شد تا حاج حسین بیناییاش را از دست ندهد. سال ۷۸ و ۷۹ در مشهد زندگی کردیم».
وی در ادامه بیان میدارد: «حاج حسین در کربلای ۵ تیربارچی دسته ویژه بود و در نوک پیکان حمله به سنگرهای نونی شکل دشمن قرار داشت. مشغول تیراندازی و جنگ با دشمن بود که ترکشهای خمپاره به سینه و نخاعش برخورد میکند. حسین قد بلند و هیکل تنومندی داشت. ترکش خمپاره بین دو کتفش اصابت کرده بود. دکتر وقتی جراحی کرد گفت یک ترکش به اندازه قوطی کبریت از پشت پایین گردنش خارج کردیم. حسین میگفت لحظه اصابت ترکش احساس کردم یک لحظه چشمم سیاهی رفت و بعد به حالت سجده نشستم. طوری که قدرت نداشتم خودم را جابهجا کنم و به همان شکل سرم در خاک بود. بعد از چند دقیقه درد شدیدی داشتم و شهادتین خواندم. ولی یک لحظه احساس کردم دوستانم آمدند شانههایم را بالا کشیدند.
برادرم، همرزم حسین بود. دو پسرخاله در یک یگان بودند. برادرم و شیخ منصور هاشمی و دکتر لکزایی که از دیگر همرزمان حسین بودند، او را از زمین بلند میکنند. حاج حسین، چون قوی هیکل بود، میگوید اگر رفتنی هستم، به جای اینکه معطل من شوید، مرا داخل یک سنگر بگذارید. اما همرزمانش او را تنها نمیگذارند و در شرایطی که امکان آمدن آمبولانس نبود، زخمهای حسین را با کیسه گونی و چفیه میبندند.
غروب حسین به دوستانش میگوید وقت اذان شده، نمیخواهم وقتی شهید شدم نماز به گردنم باشد. همان لحظه نماز مغربش را به جا میآورد و بعد بیهوش میشود. نهایتاً او را به بیمارستان صحرایی منتقل میکنند و از آنجا او را با هلیکوپتر به بیمارستان نمازی شیراز و نهایتاً به بیمارستان خاتمالانبیا زاهدان منتقل میکنند».
دلتنگیهای دختران شهید
سهیلا سرگزی با اشاره به دلتنگیهای دخترانش میگوید: «سال ۹۷ که همسرم به شهادت رسید، فاطمه و زهرا ۲۲ ساله شده بودند. رابطه خیلی صمیمانهای با پدرشان داشتند. هرچه بچههای شهدا بزرگتر باشند، چون خاطرات بیشتری دارند، دلتنگیشان برای پدر بیشتر میشود. شهدا حُسن خلق داشتند و شاید حاج حسین از من برای بچهها مهربانتر بود. بیشتر از من با بچهها دوست بود. چند بار پیش چشم ما تا مرز شهادت رفت. در طول زندگیمان یازده بار اتاق عمل رفت و من هر بار در کنارش بودم. با وجود جراحتهای جسم، هیچ گاه فکر شهادتش را نمیکردیم. همسرم در بیمارستان رضوی شهید شد. من دقایقی قبل از شهادت کنارش بودم».
وی ادامه میدهد: «همسرم هیچ وقت از مجروحیتش ناله و شکوه نمیکرد. چند روز مانده به شهادتش، نوبت واکسن نوهمان بود. حسین گفت برای یادواره شهدا به مشهد میرود. قرار بود بعد از اینکه واکسن نوهام را زدیم به او ملحق شویم. دقیقاً روزی که حاج حسین تشییع شد، من بلیط مشهد داشتم. حاج حسین و دخترم زهرا رفته بودند مشهد و من در زاهدان بودم. وقتی خبر رسید که حال حاجی بد شده است، من از زاهدان به مشهد رفتم. حسین ماسک اکسیژن داشت و به محض اینکه مرا دید، گفت چیزی نیست. چرا با پرواز نیامدی زمینی سخت بود. من یکی دو روز بیشتر نمیمانم ترخیص میشوم.
گفتم امکان ندارد من خانه بمانم و شما بیمارستان باشید. حالش خیلی بد بود. دست و پایش یخ زده بود. قبل از اینکه سراغ پروندهاش بروم دیدم حالش خیلی خوب نیست. او را نشاندم. حاج حسین شعری را که دوست داشت خواند:
یا رب به روال نعمتت شکر/ بر جود و همه سخاوتت شکر
این بیت را که خواند نفسش کم آمد. ماسکش را دوباره زد. اشاره کرد بقیهاش را بخوانم. به او نگاه میکردم. برادرش کنارش بود. گفتم:
بر جود و همه سخاوتت شکر/ هم دادی و گرفتی از ما/ بردادن و برگرفتنت شکر
اینجا بود که بر خودم لرزیدم و فهمیدم از زبان من گفتن یعنی اینکه آماده باشم. ولی نمیخواستم باور کنم. حاج حسین خیلی قوی بود. خیلی طاقت داشت. باز هم نمیتوانستم باور کنم. دیدم دخترم زهرا که بیرون بود دوباره آمد و اشک میریخت. گفت مامان! بابا به تو چی گفت؟ در جواب از دخترم خواستم خودش بگوید که چرا گریه میکند و در نبود من، پدرش به او چه گفته بود. دخترم گفت: قبل از اینکه شما از زاهدان برسید، بابا یک کلمهای به من گفت که در طول عمرم نگفته بود. بابا گفت من را بنشان. «خسته شدم!»
این جمله «خسته شدم» را حاج حسین در طول ۳۲ سال نگفته بود. دخترم در ادامه گفت من از این حرف بابا که گفت خسته شدم خیلی ترسیدم. این حرف بابا چه معنی دارد؟ بابا همیشه بگو بخند دارد... خودم را کنترل کردم و گفتم شاید کتفش خسته شده است. گفت نه طوری دیگر به من گفت خسته شدم. یک حالت دیگری گفت. گفتم بد به دلت راه نده دخترم، دعا کن.
کمی بعد دستگاههای تنفسی که به حاج حسین متصل بودند، شروع به سر و صدا کردند. پرسنل بیمارستان آمدند و او را به اتاق عمل بردند. احتمال میدادند کلیهاش از کار افتاده باشد. به خاطر عفونتهای شیمایی، ریهاش هم از کار افتاده بود. ریهشان از نظر تنفس مشکل داشت. در نهایت حاج حسین به شهادت رسید».
دو عاشق دلداده
همسر شهید در پایان میگوید: «من و شهید بین مردم معروف به دو عاشق بودیم. حاج حسین خیلی شوخ طبع بود و حسن خلقش زبانزد بود. هر خانوادهای کدورتی داشت، پیش ما میآمدند تا ایشان راهنماییشان کند. یا حتی دوستان حاج حسین چه مجرد چه متاهل، میآمدند یک خورده حاج حسین با اینها بخندند و انرژی بگیرند برگردند.
من بعد از شهادت حاج حسین، بارها و بارها وجود او را در زندگیام حس کردم. به این یقین رسیدم که شهدا واقعاً زنده هستند. شاید جسم مادیشان از ما دور باشد، ولی روح پاکشان همیشه ناظر زندگی ماست».