فاش نیوز - «میرزا صالحی» از اسرای مفقودالاثری بود که خانواده احتمال شهادتش ر ا با توجه به گفته همرزمانش داده بودند.
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، اسرای ایرانی زیادی در اردوگاههای رژیم بعث عراق به صورت مجهولالهویه نگهداری میشدند و کسی از اعضای خانواده خبر از اسارت آنها نداشت. خانواده این اسرا در خوشبینانهترین حالت در بیخبری، امید به اسارت عزیزشان داشتند و اگر گزارش شهادت از سوی دوستان و همرزمان شنیده بودند که احتمال شهادت را بیشتر میدادند. «میرزا صالحی» یکی از همین اسرای مفقود بود که خاطره بازگشتش را روایت کرده است.
من اسیر مفقودالاثر بودم یکی از دوستان که من را در شب عملیات ندیده بود گفته بود به قرآن خودم دیدم که میرزا شهید شد و گذاشتمش زیر یک بوته خار! احتمالا کسی دیگر را بجای من اشتباه گرفته بود. خب پدر مادر و بستگان ناراحت بودند و تمام جاهایی که شهید میآوردند سر میزدند، اما خبری یا چیزی دستگیرشان نمیشد.
روزی که آزاد شدیم اول رفتیم کرمانشاه و آنجا خبرنگار واحد مرکزی خبر فهرست اسامی ما را از سپاه گرفت و از طریق صدا و سیما پخش شد.
آن روزها همه اقوام و آشنایان برای دریافت خبر بیشتر، یک رادیو در دست داشته و اخبار را دنبال میکردند، اسم من را که شنیدند چند نفر سراسیمه و برای آوردن خبر که بیشتر از اقوام نزدیک بودن و اکثرا هم خانم بودند بدو خودشان را به منزل ما رسانده و میگن که خودم شنیدم که اسم میرزا را خواندند و اعلام کردند که آزاد شده!
پدرم آن ساعت در زمین کشاورزی کار میکرد و پسر عمویم با موتور میرود و به او میگوید که زود بیا که بچهات آزاد شده و آمده ایران و باید فردا برویم شیراز استقبال که پدرم باور نمیکند و میگوید از این حرفها خیلی گفته شد! آنها دیگر نیستند! از بین رفتند! به اصرار او را خانهمان آورد و فردایش راهی شیراز شدند و مقابل درب فرودگاه شیراز منتظر بودند.
ما ساعت ۱۰ وارد فرودگاه شیراز شدیم، اما من هیچ کس را نمیشناختم. وقتی اتوبوس از فرودگاه خارج میشد دیدم یک نفر با دست میکوبد به شیشه و میگوید پیاده شو! خیلی بهش نگاه کردم دیدم پسر عمویم است! آمدم پایین دیدم چند نفر دیگر از جمله پدرم هستند، همه به گریه افتادیم.
ما در اردوگاه اسارت از فرصت بیکاری استفاده میکردیم و چیزهایی به همدیگر یاد میدادیم، ولی چون کاغذ و خودکار نداشتیم با انگشت یا یک تکه چوب، روی زمین مینوشتیم. لباس هم که زرد بود بعد که آزاد شدم و آمدم خانه، خواهر بزرگم گفت: چند بار خواب دیدم ک لباس زردی به تن داری و خیلی ضعیف شدی و نشستهای و با یک تکه چوب چیزی مینویسی و بیشتر به طرف شرق نگاه میکنی که شرق همان کشور عزیزمان ایران بود.