فاشنیوز - دو روز از بستری شدن جانباز نخاعی معزز، "سید اصغر مسیبی" در ساختمان یاس بیمارستان خاتم(ص) میگذرد و به ظاهر همه چیز مرتب و عادی است.
اما وقتی پای صحبتهای این جانباز نخاعی نشستیم دلش از نامهربانیهای مسئولان و متولیان امر گرفته بود و ماجرای عدم پذیرش او از سوی بیمارستان و همچنین قرار گرفتن نامش در لیست سیاه بیمارستان!) علاوه بر خودش، دل بسیاری از همقطارانش را هم به درد آورده بود.
اگرچه با قول پیگیری و رسیدگی به این موضوع از سوی معاونت بهداشت و درمان بنیاد شهید، توبیخ پرسنل خاطی و دلجویی و اختصاص اطاق انفرادی به این جانباز، سعی شده، اندکی از آلام و دردش کاهش یابد، اما حقیقتا جفاهایی که این روزها در حق خود و سایر همقطارانش دیده و شنیده، فضای دلش را بسیار ابری کرده بود.
بنابراین تصمیم گرفتیم برای اطلاع از حقیقت ماجرا به سراغ این جانباز گرانقدر برویم تا هم جویای احوالش باشیم و هم ماجرا را از زبان خودش بشنویم.
از دفتر پرستاری سراغ اطاقش را گرفتیم و لحظاتی بعد او را دیدیم که روی تخت ساکت و آرام مشغول استراحت است. از دیدارمان خوشحال شد و خیلی زود صحبت به اصل ماجرا کشید و همین فتح بابی بود برای ادامه گفت وگو.
اگرچه حال خوشی نداشت اما با صلابت و روحیه صحبت میکرد. در میان گفت و گویمان هرگاه سخن از دوستان و همرزمان شهیدش میشد، با حسرت از دست دادن آنها لحظاتی به بغض و اشک سپری میشد؛ اما در عوض پای صحبت مسوولان و کوتاهی های آنها که میرسید بسیار شفاف، بیپرده و بدون هیچ ملاحظهای انتقاداتش را مطرح میکرد.
ما نیز در گفت وگویمان، ابتدا به چگونگی ماجرای بستری شدنش و حواشی آن پرداختیم و در ادامه از چگونگی اعزام به جبهه رفتن و مجروحیت و همچنین فعالیتهای پس از مجروحیت ایشان پرداختیم....
حالا نیز همراه شما کاربران و مخاطبان عزیز، ماحصل این دیدار و گفت و گو را مرور می کنیم.
فاشنیوز: با سپاس و با آرزوی سلامتی برای حضرتعالی، لطفا برای آشنایی بیشتر مخاطبین با شما، خودتان را برای اهالی فرهنگ ایثار و شهادت معرفی کنید.
- سید اصغر مسیبی متولد 1344 تهران.
فاشنیوز: چگونه با فضای جبهه و جنگ آشنا شدید؟
- 16 - 17ساله و کلاس دوم دبیرستان شهید کاظمی در رشته علوم تجربی تحصیل می کردم که به اتفاق دوست و همکلاسیام (شهید) فرداد علیپور که هنوز هم پیکرش بازنگشته و جاویدالاثر هست با هم به جبهه اعزام شدیم.
فاشنیوز: پدر و مادر با حضورشما درجبهه با آن سن کم مخالفتی نداشتند؟
- مادرم به خاطر دل نگرانیهای مادرانه کمی مخالف بود اما پدرم میگفت هرطور که خودت صلاح میدانی.
فاش نیوز: از دوره آموزشی و اولین اعزامتان بگویید؟
- سال1360 به همراه همان دوستم آقای علیپور و یکی دونفر دیگراز همکلاسی هایمان در پادگان امام حسین(ع) یک دوره آموزش فشرده و سخت داشتیم. تمام دوره آموزشی ما با مهمات جنگی بود و به هیچ عنوان از مهمات مشقی استفاده نمیشد. وقتی هم سوال میکردیم که چرا از مهمات مشقی استفاده نمیکنید میگفتند شما باید به مناطق جنگی بروید و برای این منظور باید صحنه واقعی جنگ را در اینجا تجربه کرده باشید که هم برای خودتان وهم برای دوستان خطرآفرین نباشید. اگر هم دچار ترس و اضطراب شوید که همینجا مشخص می شود و برمیگردید. برای همین تمرینات واقعی بود و کمترین بیدقتی ممکن بود دوست خودمان ناخواسته مورد هدف قرار بگیرد با این اوصاف در دوره آموزشی ما یک نفر هم شهید داد این شد که پس از پایان دوره آموزشی برای اولین بار به جبهه اعزام شدیم.
فاش نیوز: به کجا اعزام شدید؟
- اولین اعزام به جنوب بود. بنابراین به دوکوهه رفتیم. خاطرم هست آن زمان بخشی از راه آهن توسط عراق ازبین رفته بود. بنابراین از بعد از دوکوهه را باید با اتوبوس میرفتیم. در عملیات فتحالمبین در دشت عباس بودم که پسرخالهام که دانشجوی طلبه بود هم در همانجا اسیرمی شود. نیروهای عراقی پوست سرش را کنده و او را زجرکش کرده و بعد به شهادت رسانده بودند. این موضوع را من پس از پایان عملیات فتحالمبین که چند روزی برای مرخصی به تهران آمدم، مطلع شدم. در اعزام دوم بود که در عملیات بیتالمقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد مجروح شدم.
فاش نیوز: اتفاق آن روز را برایمان بازگو میفرمایید؟
- تقریبا ساعت 4 صبح و هوا به اصطلاح گرگومیش بود که تیر خوردم. احساس کردم که جریان برق مرا گرفت. خودم متوجه نشدم فقط تکانی خوردم. برگشتم به یکی از همکلاسیهایم که همراهم بود گفتم اسماعیل مرا بگیر! گفت الان مگر موقع شوخی کردن است؟ بنده خدا فکر میکرد من شوخی میکنم. گفتم من رفتم خداحافظ. آسمان به دور سرم میچرخید. دیگر توانایی ایستادن روی پاهایم را نداشتم. روی زمین زانو زدم. قنداقه اسلحه را روی زمین گذاشتم و سرم را روی لوله اسلحه گذاشتم. کم کم احساس کردم دستانم جان ندارد. انگشتانم روی هم جمع شد و اسلحهام روی زمین افتاد و خودم هم روی زمین افتادم. شروع کردم به خواندن شهادتین. دوستم به شوخی لگد میزد که بلندشو بلندشو شوخی را کنار بگذار و اینطور که خودش برایم تعریف میکرد میگفت فکر کردم شوخی میکنی اما یکی دو لگد که زدم و روی زمین قل خوردی دیدم زیر بدنت مملو از خون است آن موقع فهمیدم قضیه جدی است.
فاشنیوز: چه چیزی از آن زمان در ذهنتان مانده بود؟
- یادم میآید از آنجا مرا با آمبولانس که میبردند، مرتب به گوشم سیلی میزدند که نخوابم اما من گیج بودم و شدت ضربه را هم به سختی حس میکردم. از آنجا مرا به بیمارستان رازی اهواز منتقل کردند. نمیدانم چه زمانی بیهوش بودم اما وقتی چشم باز کردم دیدم"چستتیوپ" برایم گذاشته بودند. چرا که گلوله به کتف چپم خورده بود و ترقوه را آسیب زده بود و در مسیر، ریه سمت چپ را هم زده بود؛ کمانه کرده بود نخاع را هم زده بود و از پهلوی سمت چپ خارج شده بود.
فاشنیوز: چه موقع فهمیدید قطع نخاع شدیدهاید؟
- به هوش که آمدم، خانم پرستاری که آمد، گفت میدانی قطع نخاع شدهای؟! گفتم باشه. عیبی نداره.
فاشنیوز: میدانستید و خونسرد بودید یا نمیدانستید قطع نخاع چیست؟
- اهمیتی نمیدادم. پرستار پرسید: میدانی قطع نخاع یعنی چه؟
گفتم: خب یعنی چه؟
گفت: یعنی تا آخر عمرت دیگر نمیتوانی راه بروی. گفتم اتفاق مهمی نیست.
فاشنیوز: واقعا برایتان اینقدر بیاهمیت بود؟
- بله واقعا. من از همان لحظه برایم همه چیز عادی شد. فقط خاطرم هست از پرستار پرسیدم: فقط بگو ببینم خرمشهر آزاد شد؟ گفت بله. دیگر خیالم راحت شد.
فاشنیوز: خاطرتان هست چندم خرداد بود که این اتفاق برایتان افتاد؟
- دقیق خاطرم نیست؛ اما شاید اول یا دوم خرداد بود. اینکه امام راحل(ره) فرمودند؛ خرمشهر را خدا آزاد کرد، کاملا درست است. چرا که استحکاماتی که عراق برپا کرده بود واقعا وحشتناک و عجیب بود. سنگرهای بتنی که به هیچ عنون قابل نفوذ و تخریب نبود. در این عملیات خیلی از بچهها زخمی شده بودند. بسیاری از تانکها از روی بدن مجروحان عبور میکردند و صدای جیغ میآمد و مانند گوشت آنها را چرخ میکرد. بسیاری از بچهها اینگونه به شهادت رسیدند. این بود که وقتی پرستار پرسید برایت مهم نیست که تا آخر عمرت راه نروی، گفتم نه مهم نیست.
در همین حین که صحبت میکردیم، آقای دکتر آمد و به گوش پرستار نواخت که چرا این موضوع را به بیمار گفتی. گفتم چرا زدید. این موضوع را اول و آخر من باید میدانستم. گفت نه. ممکن بود با این خبر هزاران اتفاق برای بیمار رخ بدهد. حق نداشت بگوید.
فاشنیوز: خانواده چگونه از مجروحیت شما باخبر شده بودند و چه واکنشی داشتند؟
- من یک دوستی داشتم که در عملیات بستان شهید شده بود. از برادر برایم عزیزتر بود. زمانی که من زخمی میشوم، او به خواب مادرش میآید و میگوید اصغر زخمی شده و در بیمارستان سعادتآباد و فلان بخش بستری است. مادر او هم به درب خانهمان میآید و میگوید برای اصغر اتفاقی افتاده! پدرم میگوید نه. او میگوید، حسین به خوابم آمده و گفته اصغر زخمی شده و در فلان بیمارستان است. از طرفی برادر بزرگتر من هم آن زمان سرباز بود. زمانی که مرا با هواپیما به تهران منتقل میکردند، او هم همراه من آمده بود. من که بستری میشوم، او هم سریع به خانه آمده بود که موضوع را به خانواده بگوید. پدرم میگوید، جریان را مادر حسین برایمان گفته و بعد هم پدر و مادرم به ملاقاتم آمدند. مادرم گریه میکرد، ولی پدرم صبوری میکرد. مادرم بعدها برایم تعریف میکرد زمانی که مجروح شده بودی پدرت بیشتر مواقع در زیرزمین خانه بدون اینکه کسی متوجه شود گریه میکرد.
فاشنیوز: پس کنار آمدن با این مسئله برایتان سخت نبود؟
- نه. من از روز اول به مدد پروردگار با این مسئله کنار آمدم؛ حتی پس از مدت کوتاهی که از این جریان میگذشت، وقتی میخواستم جایی بروم، پدر و مادر خیلی نگران میشدند و میگفتند این شرایط برایت خیلی سخت است و باید کسی کنارت باشد. اما من میخندیدیم و میگفتم من با قبل هیچ فرقی نکردهام و از همه شما زرنگتر هم هستم.
برای اینکه به آنها ثابت کنم جای هیچ نگرانی نیست و توانایی زیادی دارم. فقط میگفتم ساکم را بدهید میخواهم با دوستانم حمام نمره برویم. سپس مقداری لباس برمیداشتم و می رفتم ترمینال جنوب. بلیط میگرفتم به کمک راننده و کمک راننده سوار اتوبوسم میکردند و صندلی جلو هم مینشستم. ویلچرم را هم داخل جعبه اتوبوس میگذاشتند و می رفتم اصفهان و شهرضا که اصالتا به آنجا تعلق داریم. از منزل داییام تماس می گرفتم که نگران نباشید، من اینجا هستم. چندین مرتبه که این طور رفتار کردم دیگر مطمین شدند که من از عهده کارهای خودم برمی آیم، کمتر نگران شدند.
فاشنیوز: پس از مجروحیت برای خودتان پیش آمده که لحظهای از رفتنتان پشیمان شده باشید؟
- اصلا؛ به هیچ عنوان. همین الان هم اگر نیاز باشد، با همین وضعیت پای کار هستم. آن زمان هم برای دفاع از دین و ناموس و خاک کشورمان رفتیم. در حال حاضر هم اگر نیاز حس شود، با همین وضعیت پای کار انقلاب و نظام هستیم.
فاشنیوز: پس از طی دوره نقاهت فعالیتی هم داشتید؟
- از آنجایی که این مجروحیت به قلبم هم آسیب زده بود و حرارت گلوله، بخشی از قلبم را هم درگیر کرده بود چندماهی تحت نظر بودم که بعد مرا به آسایشگاه ثارالله منتقل کردند. حقیقتش از محیط سرد و بیروح آسایشگاه اصلا خوشم نمیآمد و به هر بهانهای سعی میکردم از آنجا بیرون بیایم. آن زمان هم بسیار سختگیری میکردند و اجازه نمیدادند به راحتی از آنجا خارج بشویم و باید هماهنگی می کردیم. بنابراین من هربار به مسوول آسایشگاه میگفتم فلان دوستم شهید شده باید بروم. میگفت تو دیروز آمدی؟ میگفتم یکی دیگر از دوستانم شهید شده باید بروم؟ میگفت چه کسی؟ میگفتم علی نقاشیان. میگفت سه بار هست که میگویی علی نقاشیان شهید شده گفتم این بار واقعا شهید شده بود.
آخرین بار که آمدم یکی دو ماه برنگشتم. از آسایشگاه تماس میگرفتند که تو سه روزه رفتی، دوماه شده. گفتم: حاجی، من محیط آسایشگاه را دوست ندارم و کلافه میشوم. من در جمع بودن را دوست دارم. گفت: پس اگر واقعا نمیآیی تختت را به کس دیگری بدهیم؟ گفتم اختیار دارید هرکاری دوست دارید بکنید و به هر کسی که دوست دارید، بدهید.
بعد از آن در محیط خانه و محله با بچههای مسجد محل بودیم. البته تعدادی از آنها هم شهید شدند. علی اصغر صفری که او را "دایی" صدا میکردیم. دوستان خیلی خوبی بودند. مثل خودم فکر میکردند. اصلا مرا تنها نمیگذاشتند. محال بود ساعت 3 بعدازظهر بشود و آنها دنبال من نیایند. دسته جمعی میآمدند و با هم به مسجد میرفتیم و تا صبح آنجا بودیم. برای استراحت هم دفتر بسیج مسجد، خوابگاه و استراحتگاه بود. دوباره صبح مرا به خانه میآوردند و خودشان میرفتند که ساعت 3 مجدد به دنبالم بیایند.
فاشنیوز: علاوه بر آن فعالیت اجتماعی هم داشتید؟
- بله؛ خوشبختانه پس از جانبازی هم فعالیت زیادی داشتم. سال 1362 وارد سپاه شدم و سی سال خدمت تمام داشتم و سال1392 هم بازنشسته شدم. همزمان با کار تحصیلم را هم شروع و تا مقطع کارشناسی ادامه دادم. کار باغداری و کشاورزی کردم. دوستی داشتم که در منطقه اراک زمین بزرگی داشت که در آن درختکاری کرده بود و سیب های بسیار خوبی به عمل می آورد و تصمیم به فروش آن داشت که آن را خریداری کردم. مدت دوسال به دنبال برنامه های آبیاری قطره ای آن بودم که علاوه برای خودم، بدون هیچ چشمداشتی برای تعدادی از اهالی آن روستا که متقاضی بودند، هم انجام دادم. خودم با شنکش سنگ های اطراف را جمع می کردم. اهالی می گفتند شما با این وضعیت چگونه کار می کنید. می گفتم چه وضعیتی؟ اصلا اذیت نمی شدم. در حالی که آن منطقه یک منطقه مارخیز بود و مارهای سمی زیادی داشت. دور آن را فنس کشیدم. بالاخره کار را پیش بردم. پس از فوت پدر، خانه پدری را که فروختیم، سهم خواهر و برادرانم را خریدم مجوز "موسسه اتومبیل کرایه ای ولیعصر" را گرفتم و آن را راهاندازی کردم که مدت ده سال فعالیت داشت با آمدن کرونا و توجه به اینکه با رانندگان در ارتباط بودم و یکی از راننده ها هم کرونا گرفت؛ از طرفی ریه های خودم هم کمی مشکل دارند بعدها هم با آمدن اسنپ و تپسی کم کم آن موسسه را تعطیل کردم.
فاشنیوز: از مشکلات پیش روی جانبازان نخاعی بیشتر برایمان بگویید؟
- مشکلات جانبازان نخاعی که یکی دوتا نیست. برای مثال، در مسایل بهداشت و درمان و اقلام مصرفی جانبازان بسیار بیکیفیت ارایه میشود و وسایل خریداری شده درجه 3 و یا 4 میباشد و یا بعضی از اقلام که جانباز ناچار است به طور آزاد آن را خریداری نماید اصلا در بازار نیست. جانباز چه باید بکند؟
در بحث معیشت هم جانبازان بینهایت مشکل دارند. برای رفت و آمد جانباز یا باید از خودرو شخصی استفاده کند و یا از اسنپ استفاده کند که هزینه آن برای هر رفت و آمد بسیار زیاد است.
دردهای شبانه جانباز، زخم بستر، اسپاسمها که با وجودی که دردی احساس نمیشود اما از شدت فشار موجب زخم شدن انگشت پا، پاشنه میشود. یا عفونتهای ادراری که جانباز را دایم تهدید میکند. به بدن ما به قدری آنتی بیوتیک وارد شده که دیگر جوابگو نیست و فقط داروهای بیمارستانی. که روی شخص من دیگر داروهای بیمارستانی هم جواب نمیدهد.
فاشنیوز: درحال حاضر از عملکرد بنیاد راضی هستید؟
- از مدیریت جدید بنیاد راضی نیستم. در بحث خودرو جانباز که هنوز حواله خودرو را به جانباز نداده، ثبت سفارش نشده، عدهای در بوق و کرنا کردهاند که به جانبازان خودرو دادهاند و این که چند مدتی است در فضای مجازی مطرح شده میبینیم که بعضی از مردم که اطلاعی از شرایط ما ندارند گلایه میکنند که مگر جانباز چند بار باید اتومبیل دریافت کند؟ و آن هم ماشین لوکس! و یا درفضای مجازی میبینیم که حواله جانباز را خریداریم! یعنی من جانباز را "دلال" معرفی میکنند در حالی که این بیانصافی مطلق است. هنوز نه تصمیم جدی گرفته شده و ثبت سفارشی صورت نگرفته و حتی یک بار هم خودرویی دریافت نشده، متاسفانه با ندانم کاری مسوولان، در جامعه و فضای مجازی طوری وانمود شده که جانباز به خاطر مادیات به جبهه رفته که اینطور نیست. هیچ چیز با سلامتی قابل مقایسه نیست و اگر فرض محال اینطور باشد من جانباز به شما یک اتومبیل میدهم؛ به شرطی که مرد باشی و یک سال بتوانی روی ویلچر بنشینی. هنوز ماشین جانبازان را نداده در بوق و کرنا کردهاند. همین که به خیابان میآییم از ما سووال می کنند ماشین را چند خریدی؛ چند فروختی؛ چقدر سود کردی. باید قسم بخوریم که والله هنوز ندادهاند. آیا این عملکرد بنیاد صحیح است؟ یا اینکه مصارف بهداشتی جانباز چرا باید درجه 3 و 4 خریداری شود که اصلا به درد جانباز نمیخورد؟ اگر به این امر آگاه هستید که عین خلافکاری است و باید قانونا برخورد شود. اگر آگاه نیستید، چرا؟ مگر شما متولی جانبازان نیستید؟! واقعا شرمآور است.
فاشنیوز: اهل ورزش هم هستید؟
- نه. سعی میکنم بیشتر به تفریح بپردازم؛ کما اینکه خودش یک ویلچررانی هم محسوب میشود.
فاشنیوز: با جانبازان ارتباط دارید؟
- بله. البته با تعداد محدودی.
فاشنیوز: راستی آقای مسیبی، ماجرای بستری شدنتان چی بود؟
- حقیقت این است که حدود دو ماه پیش، زمانی که با ویلچرم تک چرخی میزدم، چرخم گیرکرد واژگون شد و زمین خوردم؛ به طوری که کتفم درد شدیدی گرفت و همزمان صدای آن را شنیدم. درد به قدری وحشتناک بود که دستانم بیحرکت شد. البته کبودی و ورم نداشت که بعد از چند روز استراحت و بعد هم فیزیوتراپی، بیحرکتی دستانم برطرف شد. اما بعد از چند روز فیزیوتراپی، سرگیجه پیدا کردم. ابتدا فکر کردم طبیعی است اما این سرگیجه ادامه پیدا کرد و تقریبا وضعیت هر روزه بود.
این وضعیت دو هفتهای ادامه داشت تا اینکه ناگزیر به سفارش و هماهنگی دوست جانبازم آقای اکبر تیموری، صبح روز هشتم اسفندماه، ساعت 8 صبح به اورژانس این بیمارستان مراجعه کردم که گفتند شما باید به بخش مغز و اعصاب بروید. با همان دوستم تماس گرفتم و جریان را گفتم. ایشان گفت، نه. شما به همان اورژانس بروید تا دکتر عزیززاده شما را بستری کند. به اورژانس برگشتم. تا دکتر، بیماران دیگر را ویزیت کند. تا نزدیکیهای ظهر طول کشید. ایشان هم آمد و گفت برایتان "ام. آر. ای" نوشتهام و دستور بستری هم دادند. من هم منتظر بودم که مرا برای بستری شدن به بخش منتقل کنند.
از طرفی از 8صبح آنجا بودم و حالا ساعت حدود 4 بعدازظهر شده بود و ضعف شدیدی داشتم. چندین بار عنوان کردم یا مرا به بخش بفرستید، یا غذایی به من بدهید. دیدم بیفایده است. بعد از اینکه خیلی پیگیر شدم، گفتند شما باید هزینه غذا را آزاد بدهید! گفتم بحث هزینه نیست؛ شما بفرمایید چقدر باید پرداخت کنم، میپردازم. بعد هم کارت عابربانکم را دادم و بعد هم غذا آوردند.
اما بعد از غذا گفتند شما ترخیص هستید! گفتم خود آقای دکتر دستور بستریشدن مرا داده است؛ که یکی از پرستاران گفت نه شما در"بلکلیست" هستید!
فاشنیوز: بلکلیست یعنی چه؟!
- نمیدانم والا. تا به حال چنین چیزی نداشتیم. من به شخصه پس از مجروحیتم بارها و بارها در بیمارستان بستری بودم؛ تا به امروز من چنین موضوعی را نه دیده و نه شنیده بودم. متاسفانه از زمانی که آقای قاضیزاده به عنوان رییس بنیادشهید به این مجموعه آمده، این مسایل مطرح شده است و ایشان گمان میکنند اینجا سیستم امنیتی است. وظیفه بیمارستان این است که حتی یک محکوم به اعدام را هم ابتدا درمان و بعد او را اعدام کنند.
وقتی از پرستار سووال کردم بلکلیست چیست؟ گفت که من هم نمیدانم؛ فقط به ما گفتهاند شما در این لیست هستید. بنابراین با دارویی که دکتر برای شما تجویز میکند، باید به منزل بروید و استراحت کنید و بعد درمانتان را سرپایی پیگیری کنید. من هم گفتم اینجا نوشته دستور بستری. پس شما لطف کنید زیر آن بنویسید که بنده به خواست شما(بیمارستان) از اینجا میروم؛ که بعد اگر اتفاقی برای من افتاد، مدرکی داشته باشم.
سپس در ادامه در پیامکی که به معاونت بهداشت و درمان بنیاد (آقای دکتر میرزابیگی) فرستادم، جریان بلکلیست را برایشان گفتم. ایشان هم بلافاصله موضوع را پیگیری کرده بودند و نمایندهای از بیمه که در بیمارستان حضور دارد آمد و پرسید، چه کسی به شما گفته در بلکلیست هستید؛ چنین چیزی نیست. و بعد هم با پیگیری دکتر عزیززاده ظاهرا مرتفع شد.
البته این را هم اضافه کنم که بنده سالهای قبل چندین نوبت در بخش یازده که مخصوص جانبازان نخاعی است بستری شده بودم و سال گذشته هم که بستری شده بودم، از شانس بد من، پرستاری که برای خونگیری میآمد، هر بار که میخواست خونم را بگیرد به سختی(البته به لحاظ پزشکی) آن را انجام میداد و بار آخر هم سوزن را چندین بار در دستم چرخاند که فریادم بلند میشد و میگفتم که اگر نمیتوانی این کار را انجام بدهی، به عهده یکی دیگر از همکارانت بگذار. میگفت من کارشناس ارشد پرستاری هستم و... گفتم نفس من از درد بالا نمیآید. حداقل نیم ساعت زمان بده تا نفسی بگیرم. خلاصه با جروبحثی که با او شد و موقع ترخیص هم طبق روال همیشه که جانبازان نخاعی بارمالی برای بیمارستان ندارند و خود بخش، کارها را انجام میداد و جانبار به راحتی ترخیص میشد، من هم به پرستار گفتم شما کارها را انجام بدهید تا زمانی که همراهانم برای بردن من میآیند اسیر نشویم و یا اگر باید کاری انجام بدهم بگویید خودم پیگیرشوم. آنها هم گفتند مشکلی نیست و همه مراحل توسط بخش انجام میشود.
این شد که زمانی که پسرم به دنبالم آمد که برویم، گفتند کجا؟ باید کارهای ترخیصت را انجام بدهی! گفتم خدا خیرت بدهد، من که گفتم روال اینطور است که ما کار مالی نداریم. گفتند نمیشود. و سر همین موضوع جروبحثمان شد و من هم گفتم حالا که اینطوری است من میروم و شما هم میتوانید جلوی مرا بگیرید. سر همین جر و بحثها بود که عنوان کرده بودند که ایشان فحاشی هم کرده. بله درسته گفتم؛ الان هم می گویم "این کت ریاست بنیاد شهید که تن آقای قاضی زاده هست، بر تن او بسیار گشاد است".
خلاصه سر این موضوع بود که مرا در "بلکلیست" قرار داده بودند. البته دکتر میرزابیگی برایم پیامک دادند «کسی که به شما گفته بلکلیست هستید بیخود گفته و کار غیراخلاقی انجام داده و چه کسی بوده» (البته من نه برخوردی دیدم و نه پولی برگشت) گفتم یکی از پرستاران گفته، از من خواستند که نام او را معرفی کنم. من هم گفتم، من اسم نمیدانم؛ اما به "چهره" او را میشناسم. خلاصه ایشان گفتند با هر کسی که این حرف را زده برخورد میکنم. از شما(جانباز) نباید پول غذا میگرفتند و باید این هزینه به شما برگردد.
دیروز هم که لیست غذا آوردند، من یکی را انتخاب کردم، گفتند همراه غذا سالاد یا ماست؟ گفتم سالاد. گفتند هزینه آن را باید آزاد بپردازی! گفتم اشکالی نداره. گفتند به ما گفتهاند غذا فقط با آب رایگان است.
دوباره برای آقای میرزابیگی پیام فرستادم و گفتم جانباز شأن و شخصیت دارد. برای یک سالاد، مرا در مقابل همتختیام و او را در مقابل من خرد میکنید که چه بشود؟!
آقایان مسوول هر جا که سخنرانی و صحبتی میشود عنوان میکنند جانبازان ولینعمتان ما هستند. آیا اینگونه رفتار با ولی نعمت صحیح است؟ من فکر میکنم عدهای به عمد میخواهند جانباز را از نظام و انقلاب زده کنند که موفق نمیشوند. اگر بدتر از اینها را بر سر جانباز پیاده کنند هم نمیتوانند او را از اعتقاداتش دور کنند؛ چرا که جانباز عمر و جوانی خود را برای اعتقادش داده است.
من 17ساله و دانش آموز رشته تجربی بودم. اگر جبهه نمیرفتم الان برای خودم یک فوق تخصص بودم. ولی تمام خواستهها و خوشیهایی که یک جوان دارد، به راحتی زیر پا گذاشتم و بابقیه همکلاسیهایم به جبهه رفتم. فرزند من که در حال حاضر دانشجوست میگوید، من آرزو داشتم یک بار دست مرا بگیری و به پارک ببری؛ ولی شما هیچوقت به خاطر وضعیتت نتوانستی. ما بخاطر دین و ناموس و وطنمان از جانمان گذشتیم. حالا آقایان میخواهند کاری کنند که ما از اعتقاداتمان دست برداریم؟ قطعا نمیتوانند.
فاشنیوز: با توجه به اینکه در آستانه انتخابات مجلس شورایاسلامی و خبرگان رهبری هستیم، سخن پایانیتان را هم میشنویم؟
- بله؛ اینکه مردم پای صندوق رای حاضر شوند و نمایندگان اصلح را انتخاب کنند. اگر چه مشکلات معیشتی و گرانی مردم را آزار میدهد، اما با رای ندادن این مشکلات مرتفع نمیشود؛ بلکه مشکلی بر مشکلات قبل افزوده میشود.
|| گفتوگو از صنوبر محمدی