تاریخ : 1396,سه شنبه 22 فروردين13:30
کد خبر : 17973 - سرویس خبری : داستان

به یاد تمامی پدران قهرمان ایران

سهم من از سهمیه ها



گاهی صدای خس خس نفس های پدر بی صبرش می کرد. دلش می خواست کر بود و این صدای دائمی را شب ها در فضای کوچک خانه شان نمی شنید.

شهید گمنام

شهید گمنام- گاهی صدای خس خس نفس های پدر بی صبرش می کرد. دلش می خواست کر بود و این صدای دائمی را شب ها در فضای کوچک خانه شان نمی شنید.

به شماره افتادن گاه و بی گاه نفس های پدر و سرفه های خشکش ، نه تنها زجری را که او می‌کشید نشان می‌داد بلکه برای مهرداد هم یک زجر و عذاب همیشگی بود .

از زمانی که کمی بزرگ تر شده بود و معنی بیمار بودن و شرایط پدرش را فهمیده بود تا الان که یک جوان پشت کنکوری بود، دیدن رنج کشیدن بی صدا و بی توقع پدر ، یکی از اجزای زندگیش بود . به او یاد داده بودند که بیماری پدر ، سوغات جنگ است و پدر این سوغات را خیلی دوست دارد و او نباید در مورد این سوغاتی با کسی صحبت کند.

... مهرداد تمام شب را نخوابیده بود . نماز صبحش را که خواند ، سجده ای کرد و زیر لب گفت : خدایا می دونم خیلی‌ام زیاد درس نخوندم . ولی یه کاری کن جلو بابام خجالت نکشم .... و سر از سجده برداشت ... مادر دم در اتاق آمد و با لبخندی زیبا بر لب گفت: مهرداد جان . قبول باشه پسرم .دیگه وقتشه مادر . پاشو برو تو سایت سازمان سنجش ، ببینیم چه گلی کاشتی پسر ؟

مهرداد سجاده را جمع کرد و درون کمد گذاشت . با چهره ای خسته اما آرام جواب داد : چشم ... بعد رفت و پشت میز کامپیوترش نشست . کامپیوتر راکه کمی قدیمی بود ، روشن کرد و منتظر شد تا صفحه بالا بیاید . در همین حین رو به مادر کرد و پرسید : مامان ... بابا بیداره ؟ ...مادر جلو آمد و کنار مهرداد ایستاد و جواب داد : آره مادر . از وقتی نماز صبحشو خونده ، نشسته داره ذکر می گه ... درست عین زمان کنکورت که تمام وقت ذکر می گفت .

مهرداد که انگار دلگرم تر شده بود ، وارد سایت شد . اسم و کد پیگیری اش را وارد کرد و به صفحه خیره شد . یک دقیقه نکشید که اسمش با کد رشته قبول شده بر روی صفحه کامپیوتر پدیدار شد . مهرداد که نفسش را در سینه حبس کرده بود ، همین که دید قبول شده یک نفس عمیق کشید و گفت : مامان  قبول شدم و لبخندی روی لب هایش نشست . بعد هم صورتش را نزدیک مانیتور کرد و چشمانش را باز تر کرد و بلند خواند : آقای مهرداد خاضع ...فرزند صابر... رشته داروسازی ...داروسازی مازندران ...


آرام به پشت صندلی تکیه داد و خنده کم کم از روی لب هایش محو شد. نگاهی به مادر انداخت و گفت :مامان ... بابا خیلی دوست داشت پزشکی تهران قبول شم . مادر دستی به سر مهرداد کشید و گفت: خدارو شکر پسرم . داروسازی مازندرانم بد نیست ... برم به بابات بگم . اما مهرداد یکدفعه از جایش بلند شد و با هیجان گفت: نه مامان . بذار خودم بگم ... و زودتر از مادر از اتاق بیرون رفت.

پدر گوشه حال روی سجاده نشسته بود و تا مهرداد از در اتاق بیرون آمد ، نگاهش به نگاه او گره خورد .مهرداد سلام کرد و کنار پدر نشست . پدر با همان آرامش همیشگی جواب داد : سلام مرد بزرگ ... چه کردی پسر ؟ چی قبول شدی ؟ مهرداد سرش را پائین انداخت و آرام جواب داد : داروسازی بابا ... داروسازی مازندران ... و زیر چشمی به پدر نگاه کرد .البته مهرداد چندان نگران نبود ، چون پدر را می شناخت . پدر همیشه آرام بود. این بار هم مثل همیشه نگرانی درونی مهرداد به لبخند آرامش بخش پدر ختم شد . پدر دستش را روی شانه مهرداد گذاشت و گفت: مرد بزرگ ! سرتو بلند کن پسر ! آفرین .خیلی خوبه . ایشالله یه داروساز خوب بشی ...داروهای بابا تم بسازی .

با این حرف پدر دل مهرداد آتش گرفت . یعنی انگار یک بار هم نمی شد ، پدر از کسی توقع داشته باشد یا بخواهد در این دنیا چیزی به میل او اتفاق بیفتد . گاهی از مظلومیت پدر ... پدر حتی از او هم که پسرش بود چیزی نمی خواست ، چه برسد به ... ! این که پدر به شوخی گفت  داروهایش را بسازد ، دلش راخیلی سوزاند . آیا روزی می رسید که مهرداد برای پدر ...؟

مهرداد که کمی خیالش راحت شده بود ، احساس کرد چشم هایش دارد بسته می شود. داخل اتاقش رفت و هنوز روی تخت دراز نکشیده بود که خوابش برد .


... قرار بود بعداز ظهر عمه اینها با شایان به خانه آنها بیایند . شایان که هم سن مهرداد بود و هم بازی دوران کودکی اش ، هم مثل مهرداد کنکور داده بود . اما وقتی مادر زنگ زده بود که بفهمد او چه رشته ای قبول شده ، عمه با گریه پشت تلفن گفته بود که شایان قبول نشده . برای مهرداد تعجبی نداشت ، چون شایان پسر پر انرژی و شلوغی بود که خیلی برای درس خواندن وقت نمی گذاشت .

... ساعت نزدیک 5 بود که عمه و شوهرش همراه با شایان آمدند . بحث داغ جواب کنکور ، اولین حرفی بود که بعد از سلام و احوالپرسی بین آنها مطرح شد عمه که زنی بسیار مهربان بود ومهرداد او را خیلی دوست داشت ، از روی صندلی بلند شد و روی مهرداد را بوسید و گفت :عمه قربونت بشه ... مهرداد جون تبریک میگم  عمه ... آفرین ... داروسازی هم رشته خیلی خوبیه . شایان که یا باید دانشگاه آزاد یه چیزی قبول شه  یا وایسه واسه سال بعد ...و سرش رابه نشانه تأسف تکان داد و دوباره روی صندلی نشست . شایان هم که روبه روی مهرداد نشسته بود ، با شیطنت لب هایش را ورچید و با لبخند زیرکانه ای گفت : بله دیگه ... درس خون بودن این پسر دایی ما هم که فقط واسه ما شده دردسر ! ... و در حالی که سیبی را گاز می زد ، ادامه داد : چه فایده داره مهرداد جون؟! همش تقصیر دایی صابره دیگه ! بابا دایی ِ ماهم زیادی فروتنه ! همه اونایی که تو زمان جنگ آسیب دیدن ، یه سابقه ای از اون زمان دارن... کارت جانبازی ... سابقه دفاع مقدسی ... چیزی ... ولی دایی ما حتی نرفته بگه جانبازه ...! دایی اگه کارت داشتی ، الان مهرداد با سهمیه ای که داشت شاید تهران قبول می شد! مگه چی می شد؟!


مهرداد که از حرف های شایان جا خورده بود ، با دلتنگی به پدر نگاهی کرد . پدر که انگار به طعنه شنیدن عادت کرده بود ، با لبخند جواب داد : شایان جان . مهرداد باید خودش زحمت بکشه . ما کاری نکردیم که بخوایم جار بزنیم همه بفهمن . خیلی ها هستن وضعشون از من بدتره و ... هیشکی هم نمی دونه دایی .

شایان با چهره ای عبوس جواب داد : بابا دایی مردم یه سرفه می کنن ،میرن واسه سوء استفاده و منفعتشون ، خودشونو جانباز جا می زنن .اون وقت شما جانباز جنگی و...

پدر در حالی که تک سرفه های می کرد ، جواب داد : دایی ، ماکه واسه این چیزا نرفتیم جبهه ! آقا مهردادم جواب زحمتشو گرفته . تو هم بهتره بیشتر به فکر درسات باشی دایی جون ... و بلند شد و به طرف اتاق رفت .مهرداد که با نگاهش پدر را بدرقه می کرد ، یکدفعه دید پدر دستش را به کمرش گرفت و در یک چشم به هم زدن ، به زمین افتاد .


شوهرعمه و مهرداد با هم از جا پریدند و به طرف پدر دویدند . مهرداد شانه های پدر را در بغل گرفت و شوهرعمه که انگارخیلی هل شده بود ، بریده بریده گفت : آآآقا صابر ... آآآقا صابر ! ... چی شد ؟! ... بلند شو ... بلند شو ... و با کمک مهرداد ، پدر را بلند کردند و روی صندلی نشاندند .

مادر هم که دست و پایش را گم کرده بود ، دوید و کنار پدر ایستاد و با چشمانی خیس و جهره ای ملتهب گفت: دوباره ترکش تو کمرش حرکت کرده . هروقت حرکت می کنه ، اینقدر دردش می گیره که نمی تونه وایسه . الهی بمیرم ... و با چادرش اشک گوشه چشم هایش را پاک کرد .

شایان که هم ترسیده بود و هم انگار دنبال فرصت می گشت ، با ناراحتی گفت : دیدی دایی جون ؟... شاهد از غیب رسید . به خدا شما حقته از امکاناتی که براتون گذاشتن استفاده کنید. آخه ببینید چقدر اذیت می شین؟!

مهرداد دلش نمی خواست ، شایان این حرف ها را به پدر بزند . او که می دانست چقدر این حرف ها پدر را ناراحت و دلتنگ می کند، در حالی که صورتش سرخ شده بود ، دست های پدر را گرفته بود و به صورت او خیره  مانده بود . پدر سرفه هایش هم شروع شد. او که نگرانی را در چشمان مهرداد می خواند، دستان او را آرام فشرد وگفت :بابا ... چیزیم نیست !... و سرفه ای حرفش را قطع کرد و ادامه داد : خوبم ... نگران نشید... خوبم .


مادر به طرف آشپزخانه دوید و یک لیوان آب آورد و به پدر داد . پدر آب را که خورد ، کمی سرفه هایش فاصله دارتر شد .بعد با خنده به مهرداد گفت : بلندشو بابا جون ! پاشو به مهمونات برس .مثل اینکه امروز جشن قبولی تو هم هستا ! ... نگران نباش . پاشو بابا جون ...

مهرداد بلند شد و روی صندلی کنار پدر نشست ... حرف های شایان ... صحنه زمین خوردن پدر ... سرفه های خشک و مداومش ... نگاه های پرسشگر عمه و شوهر عمه ... غم سنگین نگاه مادر ... رشته ... سهمیه ...  همه این ها مثل قطاری که یک مسیر را برود و برگردد، پشت سرهم ازذهن مهرداد می گذشتند و سرش را سنگین می کردند ... او جواب سؤالاتی را که برای دیگران بی پاسخ بود ، می دانست .

شب بعد از شام که عمه اینها رفتند ، مهرداد بالای سر پدر آمد . پدر دراز کشیده بود . ماسک اکسیژن را روی دهان و بینی اش گذاشته بود و با آن آهسته نفس می کشید .مهرداد لبخندی زد و پرسید : بابا خوبی ؟ ... پدر با نگاهی عمیق و آکنده از آرامش به نشانه تأیید سرش را تکان داد . انگار می خواست با نگاهش او را آارام کند . مهرداد شب بخیر گفت و به طرف اتاقش رفت . داخل اتاق روی تختش دراز کشید. همه چیز ناخودآگاه در ذهنش مرور شد . زندگی ... قبولی ... پدر ...پدر ...پدر که داشت عاشقانه در سکوتی غریب ، خرد می شد و او تنها تماشاچی این صحنه عاشقانه زندگی قهرمان فیلم بود . مهرداد یک چیز را خوب می دانست .


... این که خرد شدن پدر در سکوت اتفاق می افتد . اما نه کسی می بیند و نه کسی این صدا را می شنود ... و تنها صدایی که هست صدای فریاد فرو خورده خودش است و صدای شکستن پدر ... این که او پدرش را با  تمام بزرگیش دوست داشت و ... این که ... او سهمیه نمی خواست .

... او می دانست سهم زیبای او از زندگی ، سهیم شدن در صدای خس خس نفس های پدری ست که امشب بیش از همیشه به آنها گوش جان سپرده بود .

 


کد خبرنگار : 86