تاریخ : 1393,پنجشنبه 06 شهريور18:38
کد خبر : 28600 - سرویس خبری : ادبیات ایثار و شهادت

وظیفه ای سنگین بر دوشمان است



فرزند شهید- سرباز نگهبان درب ورودی کلانتری بودم. موقع تقسیم ناهار بود. سر پست بودم. ناهارم را سربازان در بشقابم ریختند و روی میز غذا خوری گذاشتند تا پستم تمام شد بروم و ناهارم را سرو کنم. سروان فرمانده آمد وارد آسایشگاه شد. دید غذایی روی میز است. سؤال کرده بود. گفتند مال فلان سرباز است. بشقاب را با عصبانیت بر زمین کوبیده بود و غذا را در سطل آشغال ریخت.

 

آمد داخل افسر نگهبانی. من هم با اسلحه ژ3 لب درب ورودی بودم. با پرخاش و سر و صدا صدایم زد. رفتم با احترام روبرویش ایستادم. گفت: سرباز بی نظم و بی نزاکت! این چه طرز غذا خوردنی است و بدون اینکه مجال بدهد که فرصت نکردم حتی از سر جایم جابه جا بشوم، محکم زد زیر گوشم و فحش پدر بهم داد!

انتظار سیلی خوردن داشتم اما تحمل شنیدن فحش پدر هرگز! زمین دور سرم چرخید و داشتم از شدت بی حرمتی منفجر می شدم. تا آن زمان کسی فحش پدر بهم نداده بود! یک باره دست به اسلحه شدم و گلنگدن را کشیدم و تهدیدش کردم. افسر نگهبان و دیگر درجه داران به سرم ریختند و اسلحه را ازم گرفتند. این فرمانده با توجه به اینکه می دانست فرزند شهید هستم، این فحش را داد و بعد تهدید کرد و دست به خودکار و کاغذ که بی چاره ات می کنم. الان گزارش تهدید و حمله به مافوق با سلاح را به دادگاه نظامی می فرستمت و شروع کرد به تنظیم صورتجلسه.

همان روز معتادی را دستگیر کرده بودیم. وقتی وارد بازداشتگاهش کردیم، لوازمش را تحویل گرفتیم و جیب هایش را خالی کردیم. یادم بود که یک بسته قرص در جیبش بود. رفتم قوطی قرص را برداشتم. مشت کردم و یکجا همه را خوردم. زمان کوتاهی نکشید که سرم گیج رفت و روی زمین ولو شدم و دیگر هیچ نفهمیدم تا اینکه چشم باز کردم، دیدم روی تخت بیمارستانم و مادرم و عمو و مسئول عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی و نماینده بنیاد شهید و پزشک معالج بالای سرم هستند.

تا چشم باز کردم، دکتر سؤال کرد چی شده؟ گفتم فلانی کتکم زد و فحش پدر داد و دست کردم در جیبم قوطی قرص را درآوردم نشان دکتر دادم. تا قرص ها را دید به مسئولین گفت: بی هوشی اش به خاطر این قرص هاست. 10تا قرص دیازپام 10را یکجا خورده بودم و سه روز بیهوش بودم. سریع دکتر دستور آماده کردن اطاق عمل را داد. بیهوشم کردند و شروع به شستشوی معده ام کردند.

1هفته هم در شرایط سخت و هر روز شوکی می دادند که می گفتند شوکی است که فراموشی ایجاد می کند تا از شرایط روحی که به دلیل حساسیتت بابت فحشی که بهت داده شده و از لحاظ روحی تحت فشار هستی، از ذهنت پاک شود. پرونده ای از طریق پزشک قانونی هم تشکیل دادند که به دلیل فشارهای روحی به دلیل فقدان پدر، دچار حملات روحی شده که باید در فضایی خدمت کند که چنین اتفاقاتی برایش رخ ندهد. اما به هیچ وجه از این نامه پزشک قانونی در طول این چندین سال استفاده نکردم و در برابر ناملایمات زندگی سوختم و ساختم و گرنه با همین مدارک برای دفاع از خودم خیلی کارها می توانستم بکنم و از این نامه استفاده کنم.

تنها یک چیز از این اتفاق آرامم کرد و برخورد قاطع مسئولین و تبعید این فرمانده به یکی از کلانتری های دور افتاده و توبیخ و تنبیه و بازداشتش بود که کمی از دردهایم کم کرد. چنان قاطعانه برخورد کردند که قبل از تبعیدش تمام سرمایه و خانه و زندگی اش را فروخت و برای همیشه از شهرمان رفت و قبل از تبعید هم به دلیل برخوردهای قانونی که به دلیل فحاشی به فرزند شهید کرده بود، سکته کرد و یک هفته در بیمارستان نیمی از بدنش شل شده بود و بدنش را برق می داد.

وقتی خواست از شهر برود، در دفتر فرمانده نیروی انتظامی مرا دید. گفت: تو با این کارت پدرم را درآوردی. گفتم خود کرده را تدبیر نیست! عزیز برادر! بسوز و بساز. ما باید با این دردها زندگی کنیم و ارزش این مدال را با هیچ درصد و عنوان و مقامی عوض نکن و دنبال این بحث ها هم نباش که موجب شک و شبهه می شود. حال از آن اتفاق 20سال گذشته و بی حرمتی های زیادی دیدم اما نه کارت بنیاد درآوردم نه نامه پزشک قانونی نه در مقابل انتقام برآمدم. وظیفه ای سنگین بر دوشمان است. اجازه ندهیم به خاطر مادیات از این وظیفه غافل شویم!