عبدالجبار کاکایی- " شلوار تاخورده دارد " پیر است و پروا ندارد
آن نوجوانی که گفتی :" از بیست بالا ندارد "
رفته ست عمری ز دستش ،دیده ست بالا و پستش
تنهاست با چوب دستش ،"مردی که یک پا ندارد"
تن خسته ی دشمنش بود، دل بسته ی میهنش بود
زخمی که روی تنش بود، با او مدارا ندارد
رنجش به غایت گرانبار، پارش فزون تر ز پیرار
پاداش آن روح سرشار ، روحی که همتا ندارد
رنجیده از هر هیاهو، دلخسته از هر تکاپو
برگشته ،در سینه ی او ، عشقی که حالا ندارد
برگشته با پای خسته، این جان از خویش رسته
از زندگی چشم بسته، یعنی تماشا ندارد
برگشته با مهر و کینش، دنیاست ست میدان مینش
سهمی ازین سرزمینش، با خویش اما ندارد