تاریخ : 1393,دوشنبه 24 آذر16:01
کد خبر : 30300 - سرویس خبری : اخبار

صنوبر محمدی

بیمارستان ساسان، آخردنیا یا ابتدای آسمان!



صنوبر محمدی - هوا رو به سردی است. سوژه خود را به دست سرنوشت می سپارم و راهی خیان های شلوغ شهر. سوار اتوبوس می شوم. از بی حوصلگی کتابی را که در دست دارم باز می کنم تا چند صفحه ای از آن را بخوانم. به ناگاه صدای تک سرفه هایی را می شنوم که رفته رفته نفس گیر  و ممتد می شود. برمی گردم  و در میان جمعیت پیدایش می کنم. با وجود چهره جوانی که دارد گرد سپید پیری بر موها و محاسنش نشسته است. خط نگاهش را دنبال می کنم. چشمان بی فروغش را به چهره رنگارنگ شهر می سپارد و مردمی که با شتاب درحال گذرند و حتی نیم نگاهی به او نمی دوزند.

مرد گویی از این دنیا فاصله زیادی دارد. فاصله ای تا آسمان! گویی از این هیاهوی زندگی هیچ سهمی ندارد. سرد وبی روح به اطراف نگاه می کند. چشمانش برای لحظه ای به من دوخته می شود  ولی در اندیشه اش غرق می شود. دوباره سرفه های شدید و پی در پی که هر لحظه عمیق تر وعمیق تر می شود ورنگ چهره اش را که تا چندی پیش به زردی می زد اکنون  از شدت فشار بر قفسه سینه به  سرخی می گراید. به آرامی دستمالی را از  جیب کتش بیرون می آورد و دهانش را پاک می کند. از ظاهرش پیداست که در این شهر غریب است وشاید از یکی از شهرهای دورافتاده به  پایتخت آمده است. این را از ساک کوچک دستی که کنار پایش گذاشته حدس می زنم. البته کار سختی نیست.

اتوبوس به ایستگاه می رسد و با تکان کوچکی می ایستد و او به آهستگی مهیای پیاده شدن می شود ومن که بسیار کنجکاو شده ام  نیز پیاذه می شوم و آرام به دنبالش حرکت می کنم. اورا جلوی بیمارستان ساسان می یابم. حدسم درست بود. او برای مداوا به بیمارستان آمده است. از پله ها بالا می رود و به پذیرش می رسد.... وای خدای من تازه می فهمم که اینجا چه خبر است. گویی اینجا دنیای دیگری است. جمعیت زیادی پشت  درها منتظرند. از ظاهرشان پیداست که از شهرهای دورافتاده  و کوچک برای مداوا به اینجا آمده اند. چهره هایی خسته و درمانده و بعضا" عصبانی... و البته حق هم دارند. به سویش قدم برمی دارم تا همکلامش شوم. خودم را معرفی می کنم و قصد خود را از این گفت وگو. می پذیرد که به پرسش هایم پاسخ دهد. از خانواده اش می پرسم واو به آرامی می گوید با پدر و ماذر پیرش زندگی می کند و از آنجا که مجروحیت شیمیایی دارد نخواسته کسی را درگیر زندگی مشترک و بالطبع مشقت بار خود نماید.

از رنج هایش می گوید، از تنهایی هایش، از شب بیداری هایش و.... از اینکه اگر لحظه ای خواب به سراغ چشمانش بیاید شاید دیگر نتواند.... از اینکه زمانی که برای معالجه به تهران می آید جایی برای ماندن ندارد و باید به مسافرخانه برود تا روزهای دیگر پیگیر معالجه اش باشد، از اینکه چطور مورد بی مهری و هجمه و سخره  دیگران واقع می شود دلگیر است... او می گوید و اشک در نی نی چشمانش می نشیند ومن نیز غمی سنگین برجانم. او می گوید و می گوید و می گوید.... و شاید این گوشه ای از زخم هایی باشد که بر قلبش نشسته است. .... با وجدانم خلوت می کنم.. از این دست افراد بسیار سراغ داریم ولی کمتر از آنان سراغ می گیریم.


بعد از پیروزی انقلاب  اسلامی تازه داشتیم هوای آزادی را حس می کردیم که دشمن ناجوانمردانه  خاک کشورمان را مورد تهاجم قرار داد. و حمله های دشمن بعثی از زمین و آسمان باریدن گرفت. بمباران های شیمیایی  جبهه ها از عوارض این جنگ نابرابر بود. که  اینک  با گذشت سال ها از پایان جنگ، عواقب آن را در گوشه گوشه شهرمان احساس می کنیم واثراتی که این گازهای شیمیایی بر روح و جسم این عزیزان گذاشته برکسی پوشیده نیست ولی شاید کمترین چیزی که به آن نمی اندیشیم همین جوانان دیروز است که هر روز چهره شان برایمان کمرنگ و کمرنگ تر می شود.


در یکی از اتاق ها را که باز می کنی حس غریبی برقلبت می نشیند. تا قبل از این حتی فکرش را هم نمی کردی  که افرادی باشند که سال ها پس از اتمام جنگ خیال تو را به آن روزها ببرد. تک تک تخت ها را که نگاه می کنی پرستوهای زخمی را می بینی که خسته از لحظه های یکنواخت روی تخت آرمیده اند و روزها را سپری می کنند.

حمید. سیدعلی. رضا و... مردان شجاعی بودند که زمانی خطوط جنگ را رهبری می کردند ولی اکنون دیگر رمقی در تن خسته شان نیست. به تخت یکی از آنها نزدیک می شوم. آنقدر لوله اکسیژن و ماسک  و سرم و دم و دستگاه به او وصل است که نمی توانی جهره اش را ببینی. صدای خس خس سینه اش را که می شنوی عرق شرمندگی بر پیشانی ات می نشیند. درد ناشی از شیمیایی شدن ازحنجره تا ریه هایش را درگیر کرده است و سرفه های پی درپی که امانش را می برد. وقتی احوالش را می پرسم با مکثی کوتاه می گوید: "شکرلله" و من هیچ ندارم تا شاید اندکی رنج هایش را التیام بخشم.

با خود می اندیشم ای کاش هر از چند گاهی  دور از هیاهوی زندگی، فرصتی دست دهد تا با شاخه گلی از آنان دیداری داشته باشیم. دستانشان را به مهر بفشاریم وبه آنان بگوییم آرامش امروزمان را مدیون تن های زخمی آنان هستیم.

 


کد خبرنگار : 86