تاریخ : 1393,سه شنبه 09 دي19:59
کد خبر : 30498 - سرویس خبری : مقاله و یادداشت

همه فرزندان من!


همه فرزندان من!

صنوبر محمدی- در یک بعدازظهر سرد زمستانی که سوز سرما تازیانه اش را بر سرو روی عابرین می کوبد، راهی قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا می شوم. انگار نه انگار اینجا نیز قطعه ای از "بهشت زهرا" است که بی اختیار نامش نیز  قلب آدمی را می آزارد. ابتدا وضویی می سازم. زیرا برای پا گذاشتن به این مکان مقدس باید پاک بود و طاهر. آخر این مکان قداست دارد. اواسط هفته است و کمتر افرادی فرصت می کنند به دور از هیاهوی زندگی به عزیزانشان سری بزنند. قطعه شهدای گمنام نیز آرام است. سکوت  سردی حاکم است. اما وهم انگیز نیست. آنقدر که دوست داری تا آخر دنیا همین جا بایستی و تماشا کنی این همه صفای پاکان را

اینجا دیگر از تشخص اجتماعی خبری نیست. کشاورز، پزشک و مهندس و دانش آموز و کارگر در کنار هم آرام خفته اند و در یک کلام، همه صالحین اند.

هیچ جنبنده ای نیست. اما همین خلوتی هم خودش صفایی دارد. با قمقمه آبی که در دست دارم سنگ مزاری را به نیابت از تمام شهدا می شویم و حمد وسوره ای می خوانم. دلم برای خودم می سوزد که دو دست بیشتر ندارم تا سرانگشتی بر روی تمام سنگ قبرها بگذارم و برای هرکدام فاتحه ای جدا بخواندم.

کنار سنگ قبری می نشینم. قرآنی را که با خود آورده ام باز می کنم. سوره یاسین را که شروع می کنم قلبم آرامش بیشتری می گیرد....  به آخرهای سوره که می رسم صدای قدم هایی را می شنوم. آرام سربرمی گردانم. پیرزنی آهسته آهسته نزدیک می شود. آنقدر درافکارش غرق است که گویی مرا نمی بیند.

به سختی فراوان چادرش را جمع و جور می کند  و کناریکی از سنگ قبرها می نشیند. با دستان لرزانش بسته خرمایی را که با خود آورده روی سنگ می گذارد. عینک ذره بینی اش را از قاب عینک خارج می کند و روی چشمان کم فروغش می گذارد و شروع به خواندن می کند.

 کمی درنگ می کنم....

برای چند لحظه با خود کلنجار می روم که به سراغش بروم یا نه. اما زمان زیادی نمی گذرد که ناخودآگاه خود را کنار او می بینم. پیرزن با دیدنم به سادگی لبخندی می زند و بسته خرما را تعارفم می کند.  خرما را که برمی دارم صحبت هایمان گل می اندازد.

می گویم مادرجان وسط هفته و در این سرما  اینجا چه می کنی؟

و او به آهستگی و طمانینه می گوید: هر وقت که دلم بگیرد تعطیل و غیرتعطیل، سرما و گرما نداره. با مترو میام و باقی راه راهم با  ماشین های کرایه ای!

می گویم مگر کسی را در این قطعه داری؟

چند لحظه ای سکوت می کند. افکارش را جمع و جور می کند و بلند می گوید: آمده ام به بچه هایم سر بزنم!  اینها همه شان بچه های من هستند. همه شان را دوست دارم.

اما من می فهمم  موضوع چیزی فراتر از اینهاست.

می گویم؟ فرزند هم داری؟

می گوید؟ وقتی در جوانی ازدواج کردم چند سالی بچه دار نشدیم تا این که با نذر ونیاز خدا پسری به ما داد. پسرم جلوی چشمان من و پدرش قد می کشید و بزرگ می شد. علی من،  نمازخون و باایمان بود.از اون بچه هایی که اگه آدم هزارتا هم داشته باشه بازم کمه.... تا این که جنگ شروع شد. پسرم دانش آموز بود که گفت می خواهد به جبهه برود. اول دلمان راضی نمی شد ولی آنقدر گفت و گفت تا من و پدرش راضی شدیم. وقتی که رفت قلب ما هم با او رفت. اما دیگه از او خبری نشد که نشد. حتی جنازه اش هم پیدا نشد..... شاید علی من هم میان همین بچه های گمنام باشد. فقط خدا می داند!

گفتم: چه آرزویی داری؟ بی اختیارگفت تنها آرزویم این است که برای یک بار هم که شده پسرم را ببینم و بعد بمیرم.  با این حرف دلم لرزید. بی اختیار دستان چروکیده اش را در میان دستانم جای دادم و آن را بوسیدم. هوای دلم بدجوری ابری بود و چشمانم عجیب بارانی. اگر پیرزن آنجا نبود برای خود ساعتی دل سبک می کردم. پیرزن که حالم را دید برای دلخوشیم گفت برای من غصه نخور. من دیگر به این چشم انتظاری عادت کرده ام.

از با او بودن سیر نمی شوم.  پیرزن می ماند من نیز نمی خواهم خلوت او را بهم بزنم. زمان زیادی گذشته و اذان مغرب نزدیک است. کوله بارم را جمع می کنم و در هوای سرد به  دلگرمی از هم خداحافظی می کنیم. چند قدمی برمی دارم و به ناگاه دوباره برمی گردم و پیرزن رامی بینم که دانه دانه  به روی سنگ مزارها بوسه می زند.


کد خبرنگار : 14