تاریخ : 1393,چهارشنبه 10 دي20:10
کد خبر : 30522 - سرویس خبری : زنگ خاطره

خاطره ایی شیرین از حاج بخشی



دوران آقای علم‎الهدی امام جمعه اهواز، من بچه بودم. شش هفت ساله بیشتر نبودم. آن روز‎ها، در راه‎آهن اهواز دست فروشی می‎کردم. آدامس و سیگار می‎فروختم و خرجی خانه را می‎دادم. ما یتیم بودیم. یک افسر انگلیسی در اهواز زندگی می‎کرد به نام «آرتیو»، قد بلندی داشت و یک کلت هم به کمرش می‎بست. هر کسی را که می‎خواست می‎کشت! هیچ کس هم چیزی به او نمی‎گفت؛ یعنی هیچ‎ کس جرأت نداشت.

یک روز جلوی چشم همه مردم در راه‎آهن یک مادری را با بچه کوچکش از قطار پرت کرد پایین و با اسلحه‎اش کشت‎شان. من همان روز تصمیم گرفتم او را بکشم. خودم هم با او درگیر شده بودم. رفتم در خانه آقای علم‎الهدی و به زور داخل رفتم. رفتم خدمت ایشان و گفتم: آقا اجازه بدهید من «آرتیو» را بکشم. یک نگاهی به من کرد و دستی به سرم کشید و گفت: «تو هنوز جغله‎ای!» پرسید خانه‎تان کجاست؟ گفتم در لشکر آباد زندگی می‎کنیم. گفت آخر چطور می‎کشی‎اش؟ گفتم از روی فیلم «توپ‎‎های ناوارو» یاد گرفته‎ام چطور بکشم. گفت: «به امید خدا، فقط خودت را بپا» رفتم «علی‎ابن‎مهزیار» اهواز و از خدا خواستم کمک کند ان‎شاءالله بتوانم این کار را انجام دهم. به علی‎ابن‎مهزیار گفتم: «یا علی‎ابن‎مهزیار! بخشی یه بچه یتیم اومده پیشت، ازت کمک می‎خواد. ‎ای خدا تو حامی مایی، راهنماییم کن.»

از زیارت آمدم رفتم بندر شاپور. دیدم آن‎جا یک گروه از آمریکایی‎‎ها کنار شط نشسته‎اند و غذا و مشروب می‎خورند و نخی را می‎بندند به دینامیتی که می‎گذارند داخل بطری و می‎اندازند داخل شط. بعد از چند لحظه بطری منفجر می‎شود و ماهی‎‎های مرده از انفجار، می‎آیند روی آب؛ آمریکایی‎‎ها هم می‎پرند داخل آب و ماهی‎‎ها را می‎گیرند. من هم لخت شدم پریدم داخل آب. از روی فیلم «تارزان در آمریکا» یاد گرفته بودم چطور شنا کنم، رفتم کمکشان، آن‎‎ها هم خوششان آمد. دست بلند کردند که «Chicco! Chicco! very very good!» از من خوش‎شان آمد. یک شکلات کاکائویی با مغز بادام دادند به من بخورم، کاکائو رو خوردم (عجب کاکائویی بود! هنوز مزه‎اش تو دهنمه) و خودم را رساندم به صندوقی که دینامیت‎‎ها در آن بود. سه چهار تا از دینامیت‎‎ها را دادم به آن‎‎ها تا کارشان را ادامه دهند، دستی هم به سر من کشیدند. دو تا از دینامیت‎‎ها را داخل خاک پنهان کردم. کارشان که تمام شد، بلند شدند و گفتند «let’s go» یعنی برویم. من هم بلند شدم. جعبه خالی را نشان‎شان دادم و دست‎هایم را به هم مالیدم، یعنی دینامیت‎‎ها تمام شد. خدایی شد که نفهمیدند.

آمریکایی‎‎ها که رفتند، دینامیت‎‎ها را گذاشتم داخل لیفه شلوارم و رفتم سمت راه‎‎آهن. یک مقوا داشتم در راه‎آهن که روی آن می‎خوابیدم. به خدا گفتم: «خدایا بخشی مقوایی آمد. ذبیح الله مقوایی آمد. خدایا کمکش کن.» گریه می‎کردم و با خدا حرف می‎زدم. آرتیو به همراه یک آمریکایی آمد و رفتند داخل رستوران راه‎آهن، من خودم را رساندم به ماشین‎شان که یک لندرور بود. دینامیت‎‎ها را بستم زیر گیربکس ماشین، همان‎جایی که می‎چرخید و با آتش سیگار روشنش کردم. عجب دلی به من داده بود خدا! عجب عقلی به من داده بود خدا!

آرتیو به‎همراه یک آمریکایی در حالی‎که مست بودند و تلو‎تلو می‎خوردند آمدند سوار ماشین شدند و رفتند. من هم ناامیدانه چندبار برگشتم نگاه کردم که ببینم خبری می‎شود یا نه؟ با خودم حرف می‎زدم که ای خدا این‎همه زحمت کشیدم چه شد؟ تو را قسم می‎دهم به ملائکه خودت که جواب من را بده. سر پیچ خیابان یک ‎دفعه دینامیت‎‎ها منفجر شد. لندرور رفت روی هوا.

تا منزل آقای علم‎الهدی دویدم. در را که باز کردند بلند گفتم: «به آقا بگویید من کشتم! من چهار نفر را کشتم.» گفتند این بچه دیوانه شده! رفتم داخل یک لیوان شربت خیار و سکنجبین به من دادند خوردم تا حالم جا بیاید. عجب شربتی بود! برای آقای علم‎الهدی گفتم از روی فیلم توپ‎‎های ناوارو چه‎کار‎هایی کردم. حالا آمدم خدمت شما. آقا زنگ زد به شهربانی و پرسید چه خبر شده است؟ شهربانی گفت: «ستون پنج آلمان‎‎ها ماشین لندرور انگلیسی‎‎ها را منفجر کرد». زمان جنگ جهانی دوم بود دیگر، هر اتفاقی برای متفقین می‎افتاد به نام آلمان‎‎ها می‎زدند.