تاریخ : 1393,شنبه 20 دي13:40
کد خبر : 30675 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

مردی که مرگ را دست به سر کرد!


مردی که مرگ را دست به سر کرد!

دریک صبح زمستانی با تواضع دعوت "فاش نیوز" را می پذیرد. زمانی که با ویلچر وارد دفتر فاش نیوز می شود همه اعضا به احترام این مرد بزرگ که برویلچر نشسته است از جای برمی خیزیم و او را به اتاقی که قرار است در آنجا گپ و گفتی داشته باشیم راهنمایی می کنیم. او را مردی بسیار مهربان و صمیمی می یابم.

فاش نیوز -  "مصطفی باغبانی" از جانبازان 70درصد عزیز کشورمان است که دریک صبح زمستانی با تواضع دعوت "فاش نیوز" را می پذیرد. زمانی که با ویلچر وارد دفتر فاش نیوز می شود همه اعضا به احترام این مرد بزرگ که برویلچر نشسته است از جای برمی خیزیم و او را به اتاقی که قرار است در آنجا گپ و گفتی  داشته باشیم راهنمایی می کنیم. او را مردی بسیار مهربان و صمیمی می یابم.

در همان قدم اول بیتی فی البداهه می گوید:

"فاش می گویم که "نیوز" باشید

در مصاحبه های خود به روز باشید"

که با این شعر  لبخند بر لبان همه "فاش نیوز"ی ها جاری می شود. از هیبت  مردانه او پیداست که زمانی ورزشکار بوده و تا چندی پیش هم به ورزش زورخانه ای می پرداخته.  در یک کلام  او عاشق ایران است و در کنار عشق به خدا، عشق به امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) در قلب او موج می زند. او به شدت ولایی است و به گفته خودش خط سیاسی خود را از خم ابروی رهبر می گیرد.

البته همه مردان خانواده "باغبانی" اهل دل اند و مطیع امر رهبر. و برای  اثبات این حقیقت، مدال افتخارجانبازی جز او بر سینه پدر و سه برادرش نیز خوش می درخشد. پدر تیری در کتفش نشسته و 56 ماه سابقه جبهه دارد. آقا مجید 50درصد جانبازی و 51ماه سابقه جبهه و برادر دیگر 25 درصد جانبازی و 49ماه سابقه رزمندگی در کارنامه رشادتشان به ثبت رسانده اند. آقا مصطفی خودمتولد 1342 است. او علاوه بر داشتن کارشناسی نظامی، در آخرین مراحل اخذ کارشناسی در رشته حقوق هم هست. قبل از جانبازشدن در حوزه علمیه مشغول به تحصیل بوده است و  از محضر آیت الله مجتهدی کسب فیض نموده است. ایشان متاهل است ولی جالب است بدانید در این سال ها نخواسته فرزندی داشته باشد اما به خواست خدا و به امر حضرت آقا اطاعت امر کرده و چند ماهی دیگر طعم پدربودن را خواهدچشید.

ماجرای جانبازی او بس شنیدنی است. تاکنون حدود 28 عمل جراحی روی او صورت گرفته. وی دچار چسبندگی نخاع است و زمانی که درد به سراغش می آید گویی برقی به قدرت 420 ولت بر بدنش می نشیند و این درد آنقدر آزاردهنده است که ناگهان از حال می رود و برای خلاصی از این درد به خود می پیچد مجبور است روزی 3 گرم مورفین مصرف کند تا بلکه اندکی دردش فروکش کند.  با این وجود  شاید باورتان نشود اما بمب روحیه  است. اتفاقات آن دوران را آنقدر با هیجان تعریف می کند که بی اختیار سکوت می کنم تا او راحت تر برایمان  بگوید.

این مصاحبه ماحصل 2ساعت گفت و گوی صمیمی  ما با این عزیز جانباز است. تا چه قبول افتد و چه درنظر آید.

 


فاش نیوز: از فعالیت هایتان در اوایل انقلاب شروع کنید.

در سال 1358 ابتدا در سپاه بودم که به مدت 6 ماه به کردستان اعزام شدم. اوایل که بنی صدر رییس جمهور بود، حضرت امام دستور تشکیل ارتش بیست میلیونی را صادر فرمودند. بنی صدر هم ارتش بیست میلیونی را تشکیل داد اما در این ارتش افرادی از میلیشیا، چریک های خلق، نیروهای مردمی و... بودند که مسوول آنها هم فرد روحانی به نام مجد بود که انسان درستی نبود. مساجد جنوب شهر تصمیم گرفتند که این بسیجی ها  را وارد نکنند. جلسه ای به اتفاق آقای مهدوی کنی، آقای علم الهدی، آقای هرندی ومرحوم ایروانی و خود بنده تشکیل شد و تصمیم بر این شد که بسیج بنی صدر را به مساجد راه ندهند و بسیج کمیته ها را راه بدهند. من هم در سپاه بودم. یکی از کسانی که که مسوول تشکیل دهنده بسیج کمیته ها در منطقه 10 شد من بودم.  پس از مدتی پیش آقای علم الهدی رفتم و به ایشان گفتم قضیه این است که برخوردهایی از بعضی از نیروهای افتخاری کمیته دیده ام که دیگر نمی خواهم آنجا فعالیت کنم اما ایشان گفتند شما هر کدامتان که به کمیته بیایید من در عوض 10 نفر از این نیروهای فاسد را بیرون می کنم.

من به اتفاق آقایان پوراحمد، آذرنوش، شهید حسن لاجوردی، شهید علی قاسم بالابلند، شهید علی زورفاضلی و... تصمیم گرفتیم که به کمیته ملحق شویم. آیت الله مهدوی هم گفتند تکلیف همین است و ما هم اطاعت کردیم. این شد که ما از سپاه وارد کمیته شدیم. اما افرادی که از کمیته اخراج شده بودند تهدیدی برای کمیته و علیه آقای علم الهدی شدند و این شد که تصمیم گرفتیم  حفاظت از جان آقای علم الهدی را برعهده بگیریم. آقای علم الهدی مسوول بسیج کمیته منطقه 10شدند و ما باز هم به تعبیری وارد سپاه شدیم. که ایشان بسیج منطقه را راه اندازی کردند و حاج شیخ حسین انصاریان هم مدت 2ماه مسوولیت بسیج منطقه 10 را برعهده گرفتند اما چون اهل منبر بودند و مشغله شان زیاد بود از این مسوولیت کناره گیری کردند و اگر اشتباه نکنم مسولیت را سردارقاسم سلیمانی به عهده گرفتند. دانشگاه امام صادق(ع) که تشکیل شد، آقای علم الهدی به آنجارفتند و ما هم اتوماتیک وار به آن محل منتقل شدیم. تقریبا سه سال در آنجا بودیم.


از تحویل گرفتن دانشگاه و گزینش ها و... تعدادی از آقایان مهدوی کنی، آقای مصطفوی و تعدادی از اعضای مجلس اعلا_ لازم به توضیح است که یکی از معجزات و زحمات حضرت آقا (مقام معظم رهبری) این بود که در زمان ریاست جمهوری شان تیمی را متشکل از اعضای مجلس اعلای عراق انتخاب و تشکیل  داده بودند. البته خیلی ها هم مخالفت می کردند از جمله همین آقای میرحسین موسوی که اعتقاد داشت نباید برای اینها هزینه ای شود. ماحصل کار این شد که آقای شاهرودی رییس مجلس اعلا و آقای حکیم دبیرمجلس اعلا، که بعد یک جابجایی انجام شد و آیت الله شاهرودی دبیر  و آیت الله حکیم رییس شدند. در این تیم آقای ادیب، آقای حسینی که الان سمت آموزش وپرورش عراق را برعهده دارند، آقای زندی که یکی از پسرانشان در حال حاضر معاون آقای نوری مالکی است و..... و منزلی را  هم مقابل آموزش و پرورش تهران در اختیار آنها قرار داده بودند که در آن خانه زندگی می کردند و این اعضا بخش عربی دانشگاه امام صادق(ع) را برعهده گرفتند.  ما هم  در کنار آنها بودیم تا این که دانشگاه راه افتاد و کمیته هم به دست آقای سراج سپرده شد و من تصمیم گرفتم که به جبهه اعزام شوم.

فاش نیوز: از دوران انقلاب خاطره ای هم دارید؟

یک روز در مسجد نشسته بودم. برادر شهید دکتر فیاض بخش در خیابان خرمشهر فعلی مغازه ای داشت که ماشین های " بیوک - نووا" را تعمیر می کرد. من یک ماشین بیوک ضدگلوله داشتم زمانی که خراب می شد برای تعمیر به آنجا می بردم. خبر رسید که فرد مشکوکی در آن حوالی دیده شده آن زمان من یک موتور سه سیلندری داشتم که روی آن پریدم و شاید 10  دقیقه ای از میدان خراسان خودم را به خیابان خرمشهر رساندم. دیدم که آقای فیاض بخش دکان را بسته و رفته. پشت مغازه ایشان خانه ای بود که دیوارهای آن را طوری ساخته بودند که مانند کنیتکس های امروزی دارای فرورفتگی و برآمدگی بود تا کسی به دیوار تکیه ندهد. مرد مشکوک به سمت همین خانه رفت.

در یک لحظه دستم را داخل کمرم کردم و کلتم را درآوردم و چون تیرانداز خوبی بودم او نارنجک کشید آن را به سمت من بلند کرد که من با تیر مچ دستش را نشانه گرفتم. دیگر نتوانست نارنجک را پرتاب کند و نارنجک در دستش باز شد من سریع در جوب خزیدم و نارنجک در دست او منفجر شد. بعد از گرفتن خانه تیمی به کمک دیگر نیروها، آتش نشانی که آمد دیدم گوشت هایی که به روی دیوار چسبیده بود را جدا می کردند.


و خاطره بعدی اینکه قبل از این که من وارد سپاه شوم سه ماه پاسدار زندان اوین بودم. شهید لاجوردی گفت: می توانی کسی را سر قرار ببری؟ گفتم: حرفی نیست. من متهم را به چهارراه جمهوری بردم. متهم پیاده شد. خوب روال کار آنها  به این صورت بود که ما می دانستیم مثلا اگر سرشان را می خواراندند یعنی لو رفتیم و.... من احساس کردم که این آدم علامتی به دوستانش داد و ما لو رفتیم. برای همین درخیابان جمهوری مقابل مسجد قدس ایستادم یک پارکینگی بود که وسط آن قدسی بود و یک دکه روزنامه فروشی هم کنارش بود. همینطور که نگاه می کردم به یکی مشکوک شدم که ساکی در دستش بود. وقتی ما چشم درچشم هم می آمدیم به کیوسک روزنامه فروشی که رسیدیم دکه را که رد کردم دیدم دستش داخل ساک است من هم حساب کار را داشتم اسلحه ام را  اماده کردم اما بیرون نکشیدم به فاصله دومتر از دیوار که فاصله داشت بلافاصله کلت والتری را که داشت بیرون کشید من هم مسلح بودم نشستم و سینه اش را نشانه گرفتم. او از دومتری به سمت دیوار پرت شد، چند ثانیه ای همینطور ماند و افتاد و رد خونش به دیوار ماند.

فاش نیوز: چطور شد که به جبهه اعزام شدید؟

من به همراه مرتضی رضایی، سلیمانی، شهید حسن لاجوردی، شهید قاسم بالابلند، شهید هادی قنبری، شهید رضا قنبری درحفاظت آقای علم الهدی بودیم اما زمانی که خبردار می شدیم عملیاتی در پیش است به نوبت و گاها هم از هم سبقت می گرفتیم می رفتیم و  معمولا مجروح هم می شدیم. من جزو نیروهای رسمی کمیته بودم بنابر این برای اعزام به جبهه باید اجازه می گرفتم. به کمیته برگشتم تا از آقای صالح خوانساری اجازه بگیرم که به جبهه اعزام شوم که اجازه ندادند. من آنقدر در خانه شان نشستم تا بالاخره با دوماه مرخصی بدون حقوق من موافقت کردند و من به جبهه اعزام شدم. قبل از عملیات والفجر8  در منطقه بودم تا این که به منطقه مهران اعزام شدم.


من در گردان شهادت بودم. این گردان شهادت گردان عجیبی بود. یعنی حدود 130 – 140 نفر فقط آرپی جی زن بودند. وقتی وارد این گردان شدم از طرفی می گفتند شاید در عملیات شرکت نکنی و از طرفی هم می گفتند اگر در عملیات شرکت کنی خط شکنی. خود همین مسیله روحیه خاصی می خواست. یعنی انسان توی یک گردان برود که آرپی جی زن و خط شکن  باشد اما شاید در عملیات اجازه شرکت هم نداشته باشد. یعنی من فکر می کنم افرادی که در این گردان بودند از نظر روحیه قوی ترین افراد جنگ بودند که فرماندهی آن را آقای صفرخانی برعهده داشت. در22 بهمن آقای پوراحمد که الان از مداحان جانباز کشورمان است به خط می آید و با آقای صفرخانی صحبت می کند و می گوید شما از این " مصطفی باغبانی" خبری دارید؟ او هم می گوید: چطور؟ پوراحمد به او می گوید او حداقل در منحل کردن 20 خانه تیمی شرکت کرده. آقای صفرخانی ما را خواستند و گفتند حالا که شما در کمیته فعالیت داشتی یک گروه ضربتی تشکیل بدهیم. ما هم یک گروه از بچه های قوی گردان را انتخاب کردیم و پاکسازی پایگاه یکم شکاری و یکی دو جای دیگر را که آقای صفرخانی تعیین می کردند را برعهده گرفتیم.

من برای گروهان خودم سه چهارنفری را که خلافکار بودند- من معتقد بودم افراد خلافکار که به منطقه بیایند بهتر کار می کنند- آنها را انتخاب کردم. از کارخانه نمک که عبور کردیم به ماشینی رسیدیم  که شهید دستواره به ما گفتند این ماشین بسیار مهم است اگر می شود به نحوی آن را باز کنید. من به شوخی گفتم اگر بازش کنیم پتوهایش مال ما. او گفت: حالا شما بازش کنید! یکی از بچه ها که کارش همین بود قفل را باز کرد. ما چند تا ازپتوها را برداشتیم و چون هوا بسیار سرد بود آقای دستواره فرمودند این ماشین دستگاه شنود فرانسوی است و چیزی حدود چهارصدمیلیون دلار پولش بود. که بعدها آقای هاشمی در خطبه های نمازجمعه  اعلام کردند ما هزینه های جنگ را درفاو بدست آوردیم. یعنی این بچه ها وقتی مثلا ماشینی را می دیدند با آرپی جی آن را منهدم نمی کردند. آن را آنالیز می کردند تا بفهمند چیست.



 فاش نیوز: نحوه مجروحیتتان را برایمان بفرمایید؟

صبح  روز دوم عملیات والفجر 8 حدود ساعت1-2 نصف شب بود روز قبل از آن در روز 22 بهمن حضرت آقا که آن زمان رییس جمهور بودند در میدان آزادی خطبه نماز جمعه را که خواندند فرموند که ما "فاو" را ثبت می کنیم. آقای دستواره به من فرمودند خطبه های آقا را گوش کردی؟ گفتم بله گفتند: شب احتمال دارد ما خاکریز ثبت را بزنیم. شب شد و قرار شد یک گروه تخریب چی بیایند  مین های یک قسمتی را خنثی کنند و لودرها هم راه را باز کنند.کارها که انجام شد به ما گفتند شاید دشمن طوری بیاید که این مین ها را از زیر خارج کند یک دستگاهی هست به نام "اژدرمنگال"که هم اکنون نیز سلاح ارتش آمریکاست که شبیه لوله جاروبرقی است. لوله هایی به طول یک و نیم متر درون هم دیگر قرار می گیرند حدود 50 متر می شود و یک چاشنی به آن می زنند که منفجر می شود و به قاعده 5/3 متر درعرض و 4 متر درعمق خاکبرداری می کند یعنی برد تخریبی آن خیلی زیاد است. من به شهید یزدان که مسوول کار بود گفتم شاید دشمن یک تک بیندازد و نیروهایش را از خاکریز عبور دهد آنوقت چه کنیم.


قرار شد یک عده جلوتر چاله هایی را حفر کنیم که اگر زمانی تانکها آمدند از روی ما عبور کنند ما از پشت آنها را بزنیم. این کارها را که انجام دادیم حدود ساعت 6 صبح بود که من با پوتین ها تیمم کردم و نمازی خواندم و رفتم درون سنگری که آخر آن کمی بالاتر از سطح قرارداشت. از نظر استراتژیکی هم جای مناسبی بود.  حدود دوشب بود که اصلا نخوابیده بودم. سرم را که گذاشتم خوابم برد – البته جا دارد اینجا خاطره ای را تعریف کنم من در منطقه مهران که بودم یک شب باران بارید. یکی از بچه ها به نام خسروجردی که نوجوانی تقریبا 14 ساله بود سردش بود و مشغول نگهبانی بود. او را به داخل سنگر فرستادم و خودم نگهبانی دادم. سنگری داشتیم که حدود 10 متر طول و عرض آن5/2  و ارتقاع ان 170- 180 می شد و حدود یک متر هم که گونی می گذاشتند این بود که اگر کسی می خواست درون سنگر بیاید باید کمی خم می شد. آمدم سنگر دیدم که خیلی سردش است و می لرزد. پتوی خودم را روی او انداختم. و بخاری را کنارش گذاشتم و باز هم دیدم سردش است از پشت با همان پتوها بغلش کردم که کمی گرم شود و خودم سرم را به پشتش بود گذاشتم که خوابم برد که یک لحظه حضرت ولی عصر(عج) را دیدم که وارد سنگر شدند.

همه بلند شدیم. ایشان آمدند و پیشانی یکی از بچه ها را بوسیدند، دست روی قلب یکی گذاشتند و به نوعی هر کسی را مورد تفقد قرار دادند. به  خسروجردی که رسیدند  دست روی انگشت پایش کشیدند به من که رسیدند گفتند: شما چه می خواهی؟گفتم هرچی عشق شماست؟ گفت: آن را که ما می دهیم اما شما چه می خواهید؟ گفتم این جمال و زیبایی صورت را از من بگیر؟ - البته این خود هم حکایتی دارد. آقای مهدوی کنی هر زمان من را می دیدند دستی به صورتم می کشیدند خوب آن زمان جوانان همه در تزکیه نفس بودند –  برای همین من به آقا عرض کردم دوست دارم جمال مرا بگیری! – من که از خستگی خوابم برده بود یک مرتبه چیزی به سر من اصابت کرد. راکتی به سنگر ما خورد و ترکش آن صورتم را از هم پاشید. من همان لحظه یاد خواب و صحبتهای آقا امام زمان(عج) افتادم.



دستم را درون صورتم کردم و غرقابه خونی که در گلویم جمع شده بود بیرون کشیدم ناگهام چشمانم باز شد. یک  جوان دربهداری داشتیم که دوید وصورت مرا جمع کرد و یک پن روی آن گذاشت و بست. بعد با بی سیم اطلاع داد که برادر باغبانی مجروح شده اما آنها گفتند راهی ندارد جز این که خودش را که فاصله 50 متری با خاکریز داشت برساند و آنجا با برانکارد به بیمارستان برسانیم. البته تیراندازی ادامه داشت. من که کونگفوکار بودم و بدن قوی داشتم. تا 50 متر دویدم. کمی که دویدم یک خمپاره هم به شکمم اصابت کرد و رودهایم هم بیرون ریخت. خودم را به برانکارد رساندم و دمر روی آن خوابیدم. بچه ها که آمدند برانکارد را بلند کنند و درون آمبولانس بگذارند عراقی ها رگبار بستند.

نفر عقبی به زمین افتاد و نفر جلویی حمید داوودآبادی بود که  او هم مرا رها کرد و پشت سنگر رفت. ناگهان تیری به کمرم اصابت کرد. حمید یکی را صدا می کند که برانکارد مرا به کنار جاده برسانند آمبولانسی می آید که مرا منتقل کند که ناگهان خمپاره ای به آن اصابت می کند و آتش می گیرد که قستی از بدنم هم می سوزد. مرا با آمبولانس بعدی به بیمارستان شهید بقایی منتقل می کنند. در بیمارستان شهید بقایی کمی رسیدگی شدیم. البته در پایگاه یکم شکاری که برای پاکسازی به آنجا رفته بودیم یک دست لباس عراقی نو آنجا بود که آن را پوشیدم. در زمان مجروحیت هم همان لباسها تنم بود. در بیمارستان فکر کردند من عراقی هستم من با همان حال گفتم عراقی باباته! بعد لباسهای مرا از تنم بیرون آوردند و ملافه ای رویم انداختند و مرا با برانکارد سوار قایق کردند همین که قایق حرکت کرد خمپاره ای جلوی قایق خورد و برانکارد به بیرون از قایق و درون آب پرتاب شد. من از قایق به درون آب پرتاب شدم به طوری که روده هایم بیرون بود و روی آب شناور بود و پنی را هم که روی صورتم بود بیرون آمده بود.خلاصه چندنفری درون آب پریدند و مرا با سختی از آب بیرون آوردند. در بیمارستان شهید بقایی ظاهرا می گویند امیدی نیست و او را به سردخانه منتقل کنید. ساعت 5 بعداز ظهر یکی از پزشکان بطور اتفاقی از یکی از سربازها می پرسد مجروحی که صبح آورده بودید کجاست می خواهم او را ببینم.  وقتی به سردخانه می آیند می بینند من هنوز نفس می کشم.

فاش نیوز: این روحیه بالایتان را مدیون چه چیزی هستید؟

من روی صحبتم با جوانان است. شما راجع به شاهرخ ضرغام حتما چیزهایی شنیده اید.   او جوانی بود که در یک مشروب فروشی کار می کرد. پای دخل می ایستاد و یه  آدم لاابالی بود. اما زمان جنگ مردانه با دشمن جنگید و حتی جنازه اش هم برنگشت. این که در جنگ همه یکدست مذهبی و با ایمان باشند اینطور نبود. اما همه خدا را می شناختیم و اعتقاد به محرم داشتیم. اما سه چیز ما را متحول کرد اول: معجزه امام خمینی(ره) یعنی  او راه راست را نشانمان داد گفت نماز بخوانید، به خیابانهابریزید، مجروح شوید.

دوم: معجزه انقلاب این که چه کسی فکر می کرد شاه از کشور برود و سوم: معجزه جنگ: این که چه کسی زندگی راحت و آرام خودش را رها می کند و برای شهادت به جبهه می رود و پدر و مادر فرزندش را برای شهادت بدرقه  کند.چه کسی فکر می کرد مادری که فرزندانش را در مدرسه ملی گذاشته بود که درس بخوانند و حتی پدرم خودش به همراه ما در جبهه باشد. ما در عملیات والفجر 8 هر چهارنفرمان درجبهه بودیم و مردی در خانه ما نبود. مردان همه در جنگ و مادرم به همراه دو خواهر کوچکم در خانه بودند. این جنگ بود که ما را متحول کرد. یاد داد که بایدا ز همه جان  و مال و  زن و فرزند  بگذریم. روش من این است که با جوانان ارتباط برقرار کنم . خود من در وایبری عضو هستم که اعضای آن جوان هستند.

در این گروه همه با هم دوست هستیم. برایشان پیام می گذارم. آنها نمی دانند که من جانباز هستم و حتی سن و سالم به آنها نمی خورد اما بعد از کلی صحبت و ارتباط دست آخر یک فیلم از یک مجروح را برایشان می گذارم. گاهی هم ناسزا به من می گویند اما سکوت می کنم چون مطمینم زمانی  که اینها بفهمند من جانبازم و سردار این مملکت، یک مرتبه ذهنیتشان عوض می شود. من می خواهم با این روش جوانان را به سمت خودم بکشم. آن وقت است که آنها به سراغم می آیند و من برای آنها ازرشادتهای بچه های جنگ می گویم. اگر ما قرار است که به تکلیف و وظیفه خودمان در قبال جوانان عمل کنیم باید ده هزار "باغبانی" ها بسازیم و برویم.

فاش نیوز: شنیده ایم که ارادت خاصی نسبت به امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) دارید. در این خصوص هم علاقمندیم که بخوانیم.

از سال 1370 من برای آقا قمربنی هاشم(ع) مراسم می گرفتم.  اما از سال 1377 به همراه دونفر از جانبازان برای حضرت عباس(ع) مولودی گرفتیم. منطقه ما که یک منطقه ارمنی نشین است ارامنه به سراغ ما آمدند. در آن مراسم آقای سازور مداحی می کرد  و من جلوی در ایستاده بودم دیدم یک مرد قوی بنیه با سبیل های چخماقی آمد و از بچه ها سوال کرد صاحب اینجا کیست؟ گفتم اینجا صاحب ندارد نوکر دارد! گفت: همان. مسوول اینجا کیست؟ بچه ها مرا نشان دادند. گفت: عباس فقط مال شما نیست مال ما هم هست. دیدم چهارتا کاسه بزرگ کاکائو آورده. ما هم کاسه های کاکائو را به مداح دادیم و او آنها را بین حاضرین پخش کرد  و گفت: شما دست پر آمدید با دست پر هم برمی گردید. دو سه روز بعد ماشین من خراب بود برای تعمیر به یک مکانیکی برده بودم روزی که می خواستم آن را از تعمیرگاه بگیرم یکی از بچه ها را فرستادم. صاحب مکانیکی ماشین را تحویل نداده بود و گفته بودخودش بیاید.



من باعصبانیت رفتم که ماشین را تحویل بگیرم گفت: شلوغ نکن. این داستان دیشب که اتفاق افتاده ماجرایش چیست؟ شما ما را نجس می دانید؟ گفتم نه شما هم صاحب کتاب هستید و.... بعد از آن در مراسم های ما تعدادی از ارامنه هم حضور داشتند.یک فرد ارمنی به نام"گرگین" بود که بعداز من همه کاره هیئت بود. حتی ماشین مرا که تعمیر می کردند ریالی نمی گرفتند. الان هم اول هر ماه یک کیک درست می کنند و به خانه ما می آورند. من به همسرم هم می گویم تو باید از این کیک بخوری. چون این کیک به عشق امام حسین(ع) و بدست یک ارمنی پخته شده است. ما از سال 1391 تا آذر 1392 سه شهید جانباز داشتیم شهید علی رحمتی، شهید احمد پاریاب و شهید اسماعیل علی محمدی. من به عشق امام حسین(ع) و این سه جانباز منزلم را وقف امام حسین(ع) کرده ام.

فاش نیوز: توصیه شما  به دیگر جانبازان چیست؟

ما دو نوع جانباز داریم . جانباز و خانواده - جانباز و اجتماع. جانبازی که فقط در حیطه زن و فرزند محصور شده  هزاران درد و مشکل دارد. اما جانبازانی هستند نظر آقای ساقی  که یک کار اجتماعی انجام می دهند و یک سایت برای جانبازان مهیا کرده اند. اما بهترین و قشنگترین کاری که می شود برای جانباز انجام داد  ایجاد هیئت است. چون در این هیئت ها صبورتر می شوند. شما می بینید در ماههای محرم و صفر طلاق کمتر اتفاق می افتد. همه نسبت به هم مهربانتر می شوند همه اینها از اثرا مثبت هیئت هاست.  

فاش نیوز: انتظارات شما از بنیاد به عنوان یک جانباز چیست؟

بنیاد باید متولی جانباز باشد. در زمینه حمل و نقل، هواپیمایی، شهرداری و... هیچ کاری برای جانباز نکرده اند. مثلا هیچ برنامه ای برای سازمان حج ندارد. بنیاد باید به روز کارکند. جانبازی که می خواهد به حج اعزام شود  نبایددغدغه ای داشته باشد. مثلا یک هتل در کربلا نیست که مناسب حال جانباز باشد. کافی است در همه هتل ها فقط یک اتاق را با امکانات ویژه به جانبازان اختصاص بدهند تا دچار مشکل نشوند.

فاش نیوز: با دیدن برنامه هایی که در خصوص دفاع مقدس از صدا و سیما پخش می شود چه حسی پیدا می کنید؟

حس تاسف! درست است که ما شهدای عزیزی همچون شهید همت، شهید متوسلیان و... داریم که آسمانی بودند اما هنوز هم جانبازانی هستند  که از این شهدا والاتر و بهتر هستند اما متاسفانه دیده نمی شوند. خیلی از فرماندهان جنگ هستند که به واقع شهدای زنده اند  که روی ویلچر نشسته اند اما آسمانی معرفی نمی شوند. در کشورهای اروپایی که بحث ارزشها مطرح  نیست وقتی  می خواهند کشته های جنگشان را معرفی کنند به همان اندازه مجروحان جنگشان را هم معرفی می کنند.  با این همه درد و رنج، ما نه تنها آسمانی که زمینی هم نیستیم!


فاش نیوز: سخن پایانی؟

بیماری که در بیمارستان هست  و درد می کشد قطعا از بعد روانی چندین و چند برابر آن درد را همسر بیمار تحمل می کند چون کاری از او ساخته نیست. این لحظه لحظه های یک جانباز با همسرش است. گاها  دید جامعه حتی نسبت به همسران جانباز هم دید جالبی نیست. بعضی با افتخار به همسران جانباز نگاه می کنند و بعضی به گمان اینکه حتما مشکلی بوده که او با یک جانباز ازدواج کرده به قضیه می نگرند. اما همسران جانباز صبورتر از خود جانباز هستند. متاسفانه طی 10 سال گذشته بنیاد در این زمینه هیج کاری صورت نداده است. ترتیب دادن یک همایش ویژه همسران جانباز کار سختی نیست.کمترین کار این است که برنامه هایی به همت شهرداری و با حضور اعضای شورای شهر به همراه همسران جانبازان داشته باشند. نظیر دیدار از مکانهای دیدنی شهر مثل برج میلاد و...
درخاتمه من از پایگاه خبری – تحلیلی فاش نیوز تشکر می کنم که زمینه این گفت وگو رافراهم کردند.
 

 

 


کد خبرنگار : 12