تاریخ : 1393,دوشنبه 13 بهمن16:53
کد خبر : 31508 - سرویس خبری : ادبیات ایثار و شهادت

نسلی دور اما...نزدیک


نسلی دور اما...نزدیک

صادق دوباره وارد قطعه شد و خورشید که داشت غروب می کرد، پشتش می تابید و بدرقه اش می کرد.

شهید گمنام -  دلم خیلی هوایی شده بود و اون دوستمم که همیشه باهام می اومد بهشت زهرا، امروز گفته بود نمیتونه بیاد. دلم طاقت نیاوورد. گفتم هرچه باداباد. بااینکه تنها رفتن سختمه ولی میرم بالاخره یه کاریش می کنم. اومدم و سوار آسانسور شدم و اومدم پائین. توی پارکینگ، به همسایه بالایی زنگ زدم و گفتم واسه گذاشتن ویلچرم بیاد کمکم کنه. اونم اومد پائین و ویلچرمو گذاشت صندوق عقب.

  تو دلم یه یاعلی گفتم و راه افتادم. تو راه فکر کردم اگه کسی نباشه ویلچرمو هل بده، با این یه دست سرعتم خیلی کم میشه و نمیرسم سر مزار همه بچه ها برم. باز با خودم گفتم توکل به خدا. تا بهشت زهرا، قطعات شهدا دو ساعتی طول کشید. پنج شنبه بود و شلوغ و ترافیک مسیر هم سنگین بود.

 به مزار شهدا که رسیدم و پارک کردم، منتظر شدم تا یکی بیاد و ازش بخوام ویلچرمو پائین بذاره. کمی به اطراف نگاه کردم. به دقیقه نرسید که چند تا جوون از چند متری ماشین من، وارد قطعه شدن. چند تا پسر جوون با تیپ هایی ساده ومتفاوت از جوونای امروزی. همه با هم میگفتن و میخندیدن و با شوق خاصی وارد مزار میشدن.

صدامو بلند کردم و رو بهشون گفتم: آی جوونا! یکی پیدا میشه بیاد این ویلچر منو بذاره برام پائین؟ خدا خیرتون بده.

یکیشون که چهره اش آرامش خاصی داشت، سرشو بلند کرد و قبل از اینکه حرف من تموم بشه یا بقیه دوستاش بخوان حرکتی بکنن، بی معطلی دوید طرف ماشین و سلام کرد و با لبخند گفت: بله. چشم حاج آقا. سوئیچو بدید من در صندوق عقبو باز کنم.

سوئیچو بهش دادم و اونم رفت ویلچرو گذاشت پائین و برام آوورد. با کمکش وقتی اومدم روی ویلچر، خندیدم و گفتم: دستت درد نکنه جوون! ... دوستاش منتظر وایساده بودن و نگاه می کردن. پسر جوون یه نگاهی به دست نیمه لمس من کرد و با همون آرامشی که تو چهره ش بود، گفت: حاج آقا! ما  ارادتمندیم. کاری باشه در خدمتیم. همراه ندارید؟  خودتون میتونید چرختونو ببرید؟

دستی به پیشونیم کشیدم و بالبخند گفتم: شما برو دوستات منتظرن. خودم یه جوری میرم جوون! نمیخواد شما تو زحمت بیفتی!

جوون که انگار متوجه تردید من شده بود، اخماشو تو هم کشید و با خنده گفت: حاج آقا رودروایسی می کنید؟ من کاری ندارم که. اینجا اومدیم واسه دیدار شهدا. چه  دوستای هم رزمتون که شهید شدن و داخل مزارن. چه شما که به قولی شهید زنده اید. تا کجا میخواید برید؟

من که حقیقتا" تو دلم دوست داشتم یکی امروز تو گشت و گزارام تو مزار کمکم کنه و بتونم پیش همه دوستام برم، باز موندم چی بگم! نگاهی بهش کردم و آروم گفتم: می خواستم سر مزار چند تا از دوستا و هم رزمام برم. امروز میخوای همراه یه دربداغون بشی؟!  از حال و هوای خودت میفتی ها جوون! اصلا" ولش کن. شما برو به زیارت خودت برس.

پسر جوون که قد بلندی هم داشت، روی زانو نشست کنار ویلچرم و دستشو گذاشت رو دستم و به چشام زل زد و گفت: حاجی! ما دربست در خدمت شماییم. ما باید کنار شما اینجا به یه فیضی برسیم. کجا بهتر از در کنار خوبان بودن! چشماش روشن بود و قشنگ. خلوص خاصی تو چشماش موج میزد. دیگه بهش چیزی نگفتم. تو دلم از اینکه خدا صدامو شنیده بود و جوونی مثل اونو سر راهم گذاشته بود، خوشحال بودم.

پسر جوون بلند شد و رو به دوستاش با صدای بلند گفت: بچه ها شما برید. من امروز در خدمت این حاج آقام. التماس دعا.

... دوستاش که رفتن، وایساد پشت ویلچرم و با مهربونی گفت: خب حاجی! کجا بریم؟ کدوم قطعه؟

منم که هم خوشحال بودم هم شرمنده لطف اون جوون شده بودم، سرمو کمی به عقب برگردوندم و جواب دادم: اول بریم قطعه 26 سر مزار دوست صمیمی ام. راستی اسمت چیه جوون رعنا؟

پسر جوونم همین طور که ویلچرمو هل میداد، جواب داد: صادق... حاج آقا!

باز سرموبرگردوندم عقب و گفتم: آقا صادق! خدا به مادرت ببخشدت. امروز ما رو شرمنده کردی! راستش از صبح مونده بودم با این دست، چه جوری بیام مزار. همراهمم امروز نمیتونست بیاد ولی دلم طاقت نیاوورد. آخه من هر پنج شنبه میام مزار و به دوستام سر میزنم. دلم خیلی تنگ میشه اگه نیام. ما که به خاطر وضعیتمون زیاد نمی تونیم بیرون بریم. همه دلخوشیمون، همین مزاره و دیدار دوستامون.

صادق هم خندید و جواب داد: حاج آقا! خوش به سعادتتون. شما بهشتتون تضمین شده است دیگه. هم خودتون جانبازید هم یه عالمه رفیق دارین که شفاعتتون میکنن. خدا خیلی دوستون داره حاجی! من کاری نکردم. وظیفه مه. ما مدیون شماییم.

... حرفاشو صادقانه می زد و مثل بعضیا از روی تعارف یا ظاهرسازی نبود. اینو از لحن کلامش حس می کردم... داشتیم به قطعه 26 نزدیک می شدیم. بهش شماره سنگ مزار و گفتم. صادق هم با هر سختی بود، ویلچرمو هل داد وسط قطعه. آخه سنگای قطعه و آسفالت قطعه کمی شکسته بود و دوست منم وسط قطعه بود.

 وقتی رسیدیم بهش گفتم و ویلچرمو نگه داشت. اومد نشست کنارم و پرسید این دوستتونه؟ ... نگاهی به سنگ قبر رضا دوستم کردم و گفتم: آره. همه سالای جنگو با رضا  با هم بودیم. کنار خودم شهید شد. همون جایی که من مجروح شدم و قطع نخاع، رضا همون جا یه ترکش خورد و سینه شو شکافت و جلو چشمام شهید شد... یادمه اون صورت و چشمای قشنگشو خون گرفته بود...!

 دیگه چیزی نگفتم. برگه زیارت عاشورامو از تو جیبم درآووردم و شروع کردم با صدای بلند خوندن. صادق هم بلند شد و رفت روی لب یه سنگ، چند تا قبر اون طرف تر نشست. وقتی زیارت میخوندم، حواسم به اون جوون بود. روشو کرده بود به طرف دیگه ای و من نیم رخشو می دیدم که زیر لب زیارتو با من زمزمه می کرد و قطره های اشک روی صورتش می غلتید و لابه لای ریشاش ناپدید میشد...

 ... جوون خوش سیمایی بود. چشمای روشن، پوست سفید با ظرافتی خاص. اما از این به اصطلاح آرایش هایی که یکسری از پسرای جوون امروز میکردن خبری نبود! موهای بلندشو خیلی مرتب و ساده شونه کرده بود و ریش نسبتا" بلندش که به نظر من خیلی بهش می اومد، سفیدی پوستشو پوشونده بود...  مثل گوهری که خودشو تویه صدف پنهان کرده باشه!

 پیرهن و شلوار سفید و تمیزی هم تنش بود که معلوم بود خیلی باتوجه و اهمیت و سلیقه استفاده میشه ولی وقتی میخواست بشینه روی سنگ قبر، بی توجه به خاکی شدنش نشست و تو حال و هوای دیگه ای رفت... نگاهش که می کردم، یاد رضا افتادم. رضا هم از زیبایی چیزی کم نداشت. اونم تو جبهه همیشه ریش میذاشت و یه کلاه میکرد سرش که زیباییش به چشم نیاد. می گفت میخواد فقط به چشم خدا بیاد...  این جوون هم  منو به یاد اون مینداخت. بااینکه به قول بعضیا نسل سومی بود و جنگو ندیده بود، ولی همون منشو داشت و دیدن یه جوون مثل صادق تو این دور و زمونه مد و تهاجم فرهنگی، برام خیلی قشنگ و انرژی بخش بود.

 زیارت عاشورا که تموم شد، دستی به صورتش کشید و بلند شد و کمی شلوارشو تکوند و اومد پیشم نشست و با لبخند گفت: حاجی! محشر زیارت عاشورا خوندید! زدید رو دست مداحای معروف! کیف کردم. چه نفسی! جانبازا همه چیزشون عالیه... عالی!

 دستمو رو شونه اش گذاشتم و با لبخند گفتم: آقاصادق! تو که بیشتر از ما وصل شدی جوون! شما جوونا دلتون پاکتره. تو منو یاد همین رضای خودم انداختی. خدا حفظت کنه که تو این دور و زمونه حداقل ظاهرتو اینطور حفظ کردی. ایشالله باطنتم همین طور پاکه و مؤمن. آدم جوونایی مثل تو رومیبینه حس میکنه خون دوستاش به هدر نرفته... خدا این ارادت و ایمانو برات حفظ کنه.

صادق که نگاه و چشمای محجوبی داشت، سرشو انداخت پائین و آروم گفت: حاجی! همش ظاهره. ما هم همینو بلدیم. خدا از دل همه خبر داره. ما فقط ظاهرمون گول میزنه حاجی!  شما دعا کنید به دعای شما و این شهدا، ما هم آدم بشیم... بعد آروم زیر لب گفت: حاجی! دعا کنید ما هم شهید بشیم.

دستمو گرفتم زیر چونه شو سرشو بالا آووردم و با لبخند گفتم: سرتو بالا بگیر جوون! دیدی میگم جوون مثل تو هزار تاش هم کمه. ماشالله ظاهر و باطنت هر دو زیباست! ایشالله که شمام راهتو پیدا کردی و همین مسیرو ادامه میدی. راه خوبی داری میری... بعدم چند تا زدم رو شونه هاشو گفتم: راهت اگه همین باشه، عین رضا... تو هم میرسی! 

صادق هم نگا شو باز پائین انداخت و زیر لب گفت: ایشالله...

داشت می رفت تو فکر که نذاشتم و گفتم: پاشو جوون!  پاشو امروز که قبول زحمت کردی، بیا سر مزار چند نفر دیگه ام باید بریم...

تا چند ساعتی، با صادق قطعه ها رو گشتیم و صادق هم پابه پای من بدون هیچ اظهار خستگی یا نظری، هرچی من می گفتم، اون گوش به فرمان بود. رفتیم قطعه 24 سر مزار شهید همت، حاج عباس کریمی، حسن باقری، شهید کلاهدوز، شهید احمد کشوری، شهید نیری ... رفتیم قطعه 26 سر مزار شهید احمد پلارک، شهید ابراهیم هادی، شهید کریم میناسرشت ... رفتیم قطعه 28 سر مزار شهید محسن صابر... مزار شهدای گمنام، قطعه 40 سرداران بی پلاک و چند تا قطعه دیگه رو رفتیم.

نزدیک غروب که شد به صادق گفتم: برگردیم جوون! امروز اینقدر باهات بهم خوش گذشت که یه وقت دیدی هر هفته سراغتو گرفتم و خواستم خودت بیای پیشم. بریم طرف ماشین دیگه. شما هر هفته میای آقا صادق؟

صادق هم همین طور که ویلچرمو هل میداد، جواب داد: هر وقت بتونم میام. خیلی وقتام وسط هفته میام. وقتی دلم میگیره و از دنیا خسته میشم میام پیش شهدا و آروم میشم. شمارمو بهتون میدم حاج آقا! اگه باشم از خدامه درخدمتتون باشم.

خندیدم و گفتم: درخدمت امام زمان ایشالله جوون! خدا عوضت بده. دیدی میگم معتقدی ماشالله! مثل خیلیا جاهای دیگه نمیری. کسی که آروم گرفتنش پیش شهدا باشه معلومه باهاشون رفیقه. حتما" حتما" بازم مزاحمت میشم.

... به ماشین که رسیدیم، با  کمک صادق سوار شدم و ویلچرمو برد گذاشت پشت ماشین. بعد اومد دم در ماشین وایساد و گفت: حاجی! خیلی امروز خوشحال شدم کنار شما بودم. توفیقی نصیبم شد شما رو دیدم. با من امری نیست؟ من برم؟ دوستام هنوز تو مزارن. میخوایم بریم ایستگاه صلواتی کمک کنیم.

به چشمای زلال و محجوبش نگاه کردم و گفتم: به به. زهی سعادت ! جوون توفیقاتتم کم نیست. ایشالله موفق باشی. ... بعد دستمو از پنجره ماشین بیرون آووردم و باهاش دست دادم و گفتم: شک ندارم اگه  الان خدایی نکرده دوباره جنگی بشه، تو هم میشی یه  رضای دیگه و همون طور با ایمان و باغیرت پای اعتقاداتت وایمیسی... برو به سلامت.

صادق هم دست منو محکم فشار داد و لبخندی زد و گفت: ایشالله و دستشو به علامت ارادت گذاشت رو سینه ش و خداحافظی کرد و رفت.

صادق دوباره وارد قطعه شد و خورشید که داشت غروب می کرد، پشتش می تابید و بدرقه اش می کرد.


کد خبرنگار : 15