تاریخ : 1393,شنبه 02 اسفند19:07
کد خبر : 32077 - سرویس خبری : زنگ خاطره

عطر سیاه


عطر سیاه

رمضانعلی کاووسی-  (طنز جبهه)

 یک شب چهارشنبه ای در خط مقدم بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند. توی سنگرها برق نبود. بچه ها با فانوس و چراغ زنبوری سنگر را روشن می کردند. موقع دعا خواندن فیتیلۀ چراغ ها را پایین می کشیدند که سنگر تاریک شود. دعا خوان ها هم معمولاً یا دعا را حفظ بودند، یا با همان نور کم از روی مفاتیح می خواندند. دعا که شروع شد، یکی از رزمنده ها بلند شد. یک شیشه عطر در دستش بود. کف دست رزمنده ها عطر می ریخت و می گفت: «برادر التماس دعا». بچه ها همانطور که "یا وجیهاً عندا.." می گفتند، دستها را به هم می مالیدند و به صورت خود می کشیدند.

 درون سنگر خاکی معطر شده بود. صدای زمزمۀ دعا با صدای زوزۀ خمپاره ها در هم آمیخته بود. بعید نبود خمپاره ای در دهانۀ سنگر فرود آید و دعای دعاگویان مستجاب شود و همه با هم پرواز کنند. با اینکه مداح چندان هم وارد نبود؛ اما بچه ها از یک دقیقۀ دیگر خود هم خبر نداشتند، دنبال بهانه می گشتند که گریه کنند. دعا تمام شد. سرهایی که از خوف خدا به زانوها هدیه شده بود، بلند شد. اشک ها با آستین ها پاک شد. بچه ها از لحاظ روحی شارژ شدند. صورت ها از گریه تر ولی خندان بود.

 طبیعی است که بعد از هر دعایی و هر گریه ای برای خدا و در مصائب اباعبدا..(ع)، آرامش خاصی نصیب انسان شود. فتیلۀ فانوس ها را بالا کشیدند. رزمنده ای به دوستش گفت: «تو چرا صورتت سیاه شده؟!» دوستش گفت: «صورت خودتم سیاهه!»وقتی دقت کردند، دیدند سر و صورت و لباس همه سیاه شده است. آن رزمندۀ خوش ذوق، توی شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود. چون فضای سنگر تاریک بود، بچه ها فقط بوی عطر را متوجه می شدند و سیاهی صورتها را نمی دیدند.

 بچه ها حسابی به آن رزمنده ای که به بقیه عطر داده بود، کتک مفصلی زنند و برایش جشن پتو گرفتند. وقتی بچه ها آرام شدند، رزمندۀ عطار گفت: «بچه ها بیایید، باهاتون حرف دارم. حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا می مونه. دیدید چه طوری با دست خودتون، صورتتونو سیاه کردین؟ دنیا، هم تاریکه هم نورش کمه. تباهی و زشتی زیاد داره. شیاطین هم گناهها و سیاهی ها را با یه عطری خوشبو می کنن. ما خیال می کنیم داریم عطر می زنیم، غافل از این که صورت و دلمون را سیاه می کنیم. وقتی می فهمیم چه کرده ایم، که قیامت می شه و چراغ ها را روشن می کنند. اون وقت متوجه می شیم که چه بلایی سرمون اومده ...»