تاریخ : 1393,دوشنبه 11 اسفند19:42
کد خبر : 32460 - سرویس خبری : ادبیات ایثار و شهادت

از عاشقی تا فراموشی!


از عاشقی تا فراموشی!

... عادت کرده بود به اینکه کسی از او قدردانی نکند. عادت کرده بود! ولی من و مردم چطور؟ ... من و مردم هم باید به این وضع عادت می کردیم؟!

شهید گمنام- آن روز می خواستم بروم ملاقات. آن هم ملاقات یک جانباز شیمیایی. باید صبح زود بلند می شدم تا آماده رفتن شوم. حتی آن روز لباسی که می خواستم بپوشم برایم مهم تر از همیشه بود. خیلی فکر کردم تا لباسی با رنگ روشن و زیبا که برازنده چنین ملاقاتی باشد، انتخاب کنم. آن را پوشیدم و راه افتادم.

 خودم را به نزدیک ترین ایستگاه مترو رساندم و وارد قطار شدم. مترو کمی شلوغ بود ولی برای نشستن جا داشت. کنار خانمی نشستم که به صفحه مانیتور روبه رویش چشم دوخته بود. مانیتوری که به صورت عمودی بالای سر مسافران نصب شده بود.

همین که نشستم، نگاهی به من کرد و گفت: نگاه کن. همه اش صحنه های اون جنگ لعنتی رو نشون میدن! انگار هیچی دیگه تو این دنیا نیست که ما همه اش باید یاد اون روزای سیاه بیفتیم!

بعد سری تکان داد و منتظر جوابم نشد. با اینکه از قضاوت سطحی اش خیلی ناراحت شده بودم، چیزی نگفتم. تنها چشم دوختم به صفحه مانیتور که داشت صورت شهدا را نشان می داد. چند لحظه ای نگذشته بود که دوباره همان خانم گفت:

یه چیزی برات بگم باور نمی کنی! دیروز که داشتم از تو خیابون رد میشدم، ماشینا داشتن خیلی سریع می اومدن و منم حواسم نبود. یه دفعه دیدم یه ماشین داره بهم میزنه! گفتم دیگه زد بهم و چشمامو از ترس بستم... که یهو یکی هلم داد اون ور خیابون! تا اومدم بلند شم ببینم کیه، رفته بود! منم هاج و واج! که حتی نتونستم ازش تشکر کنم.

 تا زن این حرف را زد، من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم:

 خب شما که انقدر واستون مهمه بدونید اونی که دیروز نجاتتون داده کیه، چطور در مورد شهدا و جنگ اینطوری حرف می زنید؟! مگه همه شهدا واسه نجات ایران و دفاع از ناموس خودشون که من و شما باشیم نجنگیدن و جون ندادن؟!  که شما به اون روزا میگین روزای سیاه؟... اون که دیروز شما رو نجات داد و رفت، الان سر خونه و زندگیشه و دستشم درد نکنه. ولی شهدا که دیگه بعد از دفاع برنگشتن و با اونایی که موندن و برگشتن... جانبازا رو میگم، همه الان دارم تو هزار تا مشکل جسمی و روحی و با شرایط سختی که برای خانواده شون به وجود اومده، زندگی میکنن. ولی ما ... اصلا" نمیخوایم اونا رو یادمون بیاد چه برسه به اینکه ازشون تشکر کنیم.

آن خانم قیافه حق به جانبی به خودش گرفت وگفت: کدوم سختی؟ میدونی چقدر به اینا پول و سهمیه میدن و بهشون میرسن؟!

من جواب دادم: پول و مادیات که جواب این همه سختی های جنگ و از خودگذشتگی ها و معلولیت ها و مشکلات الان یه جانبازو نمیده! شما میخوای از یه آدم که یه لحظه شو خرج شما کرده تشکر کنی. چطور فکر می کنی فرضا پول میتونه تشکر کافی ای واسه شهدا و جانبازامون باشه؟!

آن خانم دوباره اخم هایش را در هم کشید و گفت: هست دیگه! کافیه. اسماشونو که همه جا زدن. سر کوچه ها، خیابونا، اتوبان ها... خونه، ماشین، پُست، سهمیه هم که دارن. هرجا هم میرن شرایطشون با بقیه فرق داره. دیگه چی میخوان؟!

نگاهش کردم و آرام گفتم: شما خودت حاضری همسرت کنارت نباشه ولی به جاش بهت یه ماشین مدل بالا بدن؟ تا حالا رفتید آسایشگاه جانبازای قطع نخاعی، ببینید چه جوری دارن زندگی میکنن؟... من رفتم. خیلی هاشون افتادن یه گوشه این شهر و هیشکی حالشونو نمی پرسه. حتی خانواده شون! تو غریبی و گمنامی و تنهایی افسرده شدن!

اصلا" می دونید وقتی یه بابا کور میشه یا دست نداره یا روی ویلچره چقدر از بچه اش خجالت می کشه؟ نیاز به رسیدگی ندارن، پس واسشون چی کار باید کرد؟... مهم قضاوته خانوم! قضاوت ما...

به اینجای حرفم که رسیدم قطار داشت به ایستگاه مورد نظرم می رسید. زن که انتظار این حرف ها را نداشت، خیره به من که با التهاب زیادی حرف می زدم، نگاه می کرد! وقتی مترو در ایستگاه ایستاد، موقع بلند شدن به او گفتم: خانوم ولی هرچی باشه، جواب عشق شهدا این بی مغرفتی و فراموشی نیست!

... و از قطار بیرون آمدم. حرف های آن خانم خیلی اذیتم کرده بود. سعی کردم به اعصابم مسلط شوم. باید برای رسیدن به محل کار آن جانباز به خیابانی به اسم شهید زهدی می رفتم. نقشه نشان می داد که باید مسیر مستقیم را بروم. سر خیابان ایستادم. تاکسی ای آمد و جلوی پایم ایستاد. گفتم: مستقیم.

راننده گفت: بیا بالا... نشستم و گفتم: آقا من خیابون شهید زهدی پیاده میشم.

راننده اخم هایش را درهم کشید و باصدای بلند پرسید: کجا؟! ما شهید زهدی نداریم. اسم خودشو بگو.

... و من هم که قبلا شنیده بودم این خیابان را به چه اسمی می نامند، با صدای آهسته تر گفتم: خیابون امین آقا! فکر کنم قبلا بهش میگفتن "امین"

راننده هم اخم هایش را باز کرد و دستی به سبیل هایش کشید و گفت: آهان! امین داریم. این درسته. بیخودی اومدن اسم کوچه های خونه مردمو عوض کردن رفتن! بابا اون شهیدا تموم شدن رفتن. خدا رحمتشون کنه...! و ساکت شد.

... ساکت خیره شدم به پنجره و مسیر را نگاه کردم. این بی مهری بود یا بی توجهی!؟

وقتی رسیدیم کرایه را دادم و پیاده شدم. بعد از کمی گشتن، پلاک و آدرس را پیدا کردم. ساختمان نمای قرمز رنگی داشت. زنگ زدم و داخل رفتم. وارد دفتر آن جانباز که شدم، او به استقبالم آمد. رفتارش گرم و صمیمی بود. احساس غریبی نمی کردم. همان طور که فکرش را می کردم، استنشاق گازهای شیمیایی نفسش را عطرآگین کرده بود. طوری که تفاوت فضای دفترش با هوای بیرون کاملا" معلوم بود.

 برایش گل نرگس برده بودم ولی می دانم که عطر گل هایم در عطر اتاقش گم شده بود... و نباید انتظار می داشتم که در عطر آن وجود، عطر این گل ها معلوم شود. برای آن چند شاخه گل خیلی تشکر کرد و من فقط شرمنده شدم!

 با وجود جانبازی اش، هم تدریس می کرد و هم می نوشت. چندتا از کتاب هایش را خوانده بودم. روح، احساس و عشق در نوشته هایش به وضوح حس میشد. با هم که صحبت می کردیم با فروتنی جواب می داد . نگاهش را به اطراف منعطف می کرد. رفتارش با بقیه فرق داشت! مثل خیلی ها نبود که وقت حرف زدن به طرف مقابلشان زل می زنند یا هیچ چیز درنگاهشان نیست یا حتی با نگاهشان یک دنیا انرژی منفی یه تو منتقل می کنند!

 بااینکه نگاهش مستقیم به من نبود ولی موج باورهای زیبا را می توانستم در چشم هایش ببینم و وقتی درحین حرف زدن گاهی نگاهم می کرد، نگاهش نجیب و عمیق بود و بزرگ!

بزرگی ای که برایم قابل ستایش بود. چون باورهایش را باور داشتم. چون یقین داشتم اگر کسی بعد اینهمه سال گذشتن از جنگ، هنوز هم رنگ و بوی آن روزها را داشته باشد، باید خودش هم مثل باورهایش بزرگ باشد.

 برایم تعریف کرد که دیروز در کلاس هنگام تدریس، حالش بد شده و به قول خودش نیم ساعتی در این دنیا نبوده! او با خنده تعریف می کرد و من به سختی بغضم را می خوردم... هرچند او به این وضعیت عادت کرده بود. به این نفس که بعضی وقت ها با آمدن و نیامدنش، او را تا در بهشت می برد و برمی گرداند.

... عادت کرده بود به اینکه کسی از او قدردانی نکند. عادت کرده بود! ولی من و مردم چطور؟ ... من و مردم هم باید به این وضع عادت می کردیم؟!... به بالا نیامدن نفسش، به اینکه انتظار قدردانی نداشت، باید عادت می کردیم؟!... یا باید در عوض عادت، باورهایش را باور می کردیم؟!

... جواب سوال دل من معلوم بود. پس چرا آن خانم در مترو... یا آن راننده تاکسی...؟! تمام مسیر برگشتن، تنها یک سوال در ذهنم تکرار میشد:

ما چگونه این همه عشق را از یاد برده بودیم؟! پس چرا این همه عاشقی نتیجه اش این همه فراموشی بود؟!


کد خبرنگار : 20