نشسته بودم و تماشاش می کردم. لب هاش بدجوری از تشنگی ترک خورده بود. رفت سهم آب ش رو گرفت و اومد توی سایه نشست. متوجه شد یه اسیر عراقی داره نگاش می کنه. بلند شد و لیوان آب ش رو داد به اسیر عراقیی ...