تاریخ : 1394,چهارشنبه 19 فروردين12:00
کد خبر : 33483 - سرویس خبری : اخبار

گزارشی از رنج یک مادر شهید



این حکایت، ماجرای مادری است که فرزند شهیدش کیلومترها مسیر را ایستاد تا مادرش بنشیند و امروز مادرش برای قدم نهادن بر مزار فرزند پایی برای زیارت ندارد.

 

به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت عصر هامون، "قلم از وصف تو بسیار خجالت بکشد/ شعر از این غربت غمبار خجالت بکشد/ پیرزن سوز نگاهت تو مرا آتش زد/ جگر سوخته، بگذار خجالت بکشد"، این حکایت، ماجرای مادری است که فرزند شهیدش کیلومترها مسیر را ایستاد تا مادرش بنشیند و امروز مادرش برای قدم نهادن بر مزار فرزند پایی برای زیارت ندارد.
روز مادر بهانه ای شد تا راهی منزلگه اسوه های صبر و استقامت شویم و دقایقی در کنارشان از خاطرات و هدایایی که فرزندانشان در روز مادر برایشان تهیه می کردند با خبر شویم.
چهارمین خانه شهیدی بود که به سمتش در حرکت بودیم وارد خیابان هیرمند جنوبی شدیم زن جوانی درب منزل به انتظار ایستاده بود از او جویای منزل شهید "حسینعلی امام بخش ثانی" شدیم که با لبخندی ما را به داخل دعوت کرد، قدم که می گذاریم احساس عجیبی به ما می گوید که اینجا حس غریبی دارد! حسی به اندازه همین جمله گنگ و مبهم.
برای ما که پیش از این به سراغ 3 خانواده شهید رفته بودیم و با استقبال مادر شهید مواجه شده بودیم عجیب بود که نگاهش زودتر از پاهایش پیش قدم شده بودند برای استقبال.
با لبخندی ما را دعوت به نشستن کرد. نگاهی به اطراف می کنم برخلاف دل دریاییش خانه ای کوچک و حقیرانه دارد. بعدا فهمیدم که پس از فراق همسر و فرزندش سال هاست که او به استقبال کسی نیامده و بر روی پاهایش هم نایستاده است.
در کنارش جای می گیرم می گویم مادر(صغری میر) برایم از حسینعلی بگو، در حالی که در نگاهش غرور خاصی است که بی اندازه مجذوبم می کند غروری که فرزند شهیدش با شهادت به او داده و این احساس تمام روحش را تسخیر کرده است، می گوید: 22 بهمن ماه بود که حسینعلی من، برای دفاع از وطن به فرمان امام خمینی راهی جبهه شد و به خواست خدا در عملیات کربلای 5 امانت خدا را به خدا بازگرداندم.

 

می گوید: هدیه خدا را در راه خدا هدیه کردم.
از او درباره هدایای روز مادر که حسینعلی برایش می خرید سوال کردم در حالی که چشم به قاب گوشه اتاق دوخت، می گوید: حسینعلی 16 سال نشده بود که یک روز من بیمار شدم و قصد سفر به مشهد کردم اما به دلیل دیر رسیدن به فرودگاه از پرواز جا ماندم حسینعلی به سرعت همراه من به ترمینال آمد ولی متاسفانه اتوبوس پر شده بود و تنها یک جای خالی داشت ؛ به اینجا که می رسد لحظه ای مکث می کند لب هایش به شدت به سمت پایین کشیده می شوند و بغضی سنگین راه گلویش را می بندد، اما حتی لحظه ای نگاهش را از روی قاب حسینعلی که گوشه اتاق بر روی میز کوچکی گذاشته شده بود، برنمی دارد.
حال و هوای خاصی در خانه حاکم شده است، با همان لبخند همراه با بغض می گوید: حسینعلی به راننده گفت تمام مسیر را می ایستم فقط بگذارید من و مادرم راهی مشهد شویم؛ اصرار های حسینعلی جواب داد و راننده اتوبوس قبول کرد و ما راهی شدیم.
مادر حسینعلی دیگر راحت تر از قبل گریه می کند. انگار بغض راهش را پیدا کرده بود همچنان که نگاهش به قاب بود با گوشه چادرش اشک هایش را پاک می کند و می گوید: تمام طول مسیر حسینعلی ایستاده بود، کیلومتر ها راه تا مشهد را فرزندم ایستاده بود تا من به آرزوم که زیارت علی بن موسی الرضاست (ع) برسم، حتی به اصرار های مکرر من نیز پاسخ می داد که من مرد و سالم هستم و شما بیمار هستید پس نگران من نباشید.
به اینجا که می رسد صدای گریه اش بلند می شود ، بغض راه گلویم را بسته بود کمی آرام تر که می شود می پرسم اگر فرزندت زنده بود دوست داشتی چه هدیه ای روز مادر به شما بدهد که می گوید: "به قول حسینعلی ام یک بوسی بده " می خواهم یک بار دیگر بوسم کند.
سرش را به حالت شرمندگی پائین می اندازد و می گوید: حسینعلی ام برای من از هیچ کاری دریغ نمی کرد اما حالا من حتی نمی توانم بر سر مزارش بروم.
دوباره شروع به گریه می کند و می گوید: از وقتی که همسرم و فرزندم رفتند از دو پا فلج شدم و توانایی راه رفتن را ندارم مسیر گلزار شهدا نیز پله دارد و من هم ویلچری برای قسمتی که برای معلولین در نظر گرفته شده ندارم برای همین همیشه پشت درب های گلزار شهدا می نشینم و شرمنده فرزندم هستم.
به اینجا که می رسد دیگر اشک امانم نمی دهد، مادر شهید حرف می زد و من گریه می کردم. برای غم مادری که فرزندش برای رسیدن آرزویش از هیچ کاری دریغ نمی کرد اما حالا مادرش این چنین نشسته و سال هاست که کسی نبوده که یاری اش دهد؛ برای صبوری که این زن در این سال ها نشان داده بود اشک می ریزم. دوست دارم برای حال خودم گریه کنم. حالی که از داشتن آن خجالت می کشم.
در حالی که دیگر چشم به من دوخته بود و نگاهش را از قاب دزدیده بود، سعی داشت با نگاهش آرامم کند. سرم را بلند می کنم و می پرسم تا کنون برای دریافت ویلچر به بنیاد شهید رفته اید که سکوت می کند و اینبار زن جوان می گوید: رفتیم ولی پیگیری ها اثری نکرد حتی هزینه سفرهای هوایی اش نیم بها حساب نمی شود.
سریع پی سوالم را می گیرم و از مادر شهید می پرسم گله ای از مسئولین ندارید؟ که می گوید: من فرزندم را در راه حق دادم چه گله ای بکنم وقتی معامله ام را با خدا کردم.
جز سکوت در مقابل حرف های این بانوی صبر و ایثار چیز دیگری در ذهن قلمم نمی گنجد، احساسش همه وجودم را پر کرده احساس مادری که هیچگاه فراموش نمی کند که حسینعلی اش ایستاد تا او بنشیند.
یادمان باشد در همین کوچه ما مادری هست که عشقش را داد تا تو عاشق بشوی، نگذاریم که تنها بشود... کاش ما کاری کنیم که دلش خون نشود...