تاریخ : 1394,سه شنبه 15 ارديبهشت18:52
کد خبر : 33867 - سرویس خبری : ادبیات ایثار و شهادت

یک روز به جای تو!


یک روز به جای تو!

بیشتر شنیده ام از سختی های زندگی خانواده های شهدا و جانبازان و ... ولی خودم ندیده ام! چون آن روزها من تازه به دنیا آمده بودم!

شهید گمنام

شهید گمنام - ... سی سالم بیشتر نیست و روزهای جنگ را هم ندیده ام. دقیقا" هم سن سال های بعد از جنگم! ... بیشتر شنیده ام از جبهه و دشمن و رفتن پیر و جوان به جنگ و ... خون و خاک و خمپاره!... بیشتر شنیده ام از سختی های زندگی خانواده های شهدا و جانبازان و ... ولی خودم ندیده ام! چون آن روزها من تازه به دنیا آمده بودم!

در ضمیر ناخودآگاهم این چیزها را می دانستم اما بی تفاوت به همه اینها داشتم زندگیم را می کردم تا اینکه اتفاقی افتاد که با خودم تصمیم گرفتم یک روز خودم را به جای او بگذارم... به جای یک جانباز! ... در تلویزیون ملاقات با جانبازان و خانواده شهدا را دیده بودم یا صحنه هایی از روایت فتح یا ... اما دیگر هیچ!

گفتم یک روز را امتحان می کنم ببینم چطور می شود! جمعه را انتخاب کردم.

جمعه که شد گفتم صبح که بیدار شدم فکر می کنم که من یک جانباز قطع نخاعم. از همسرم می خواهم که کارهایم را انجام دهد. قرارم را به او هم گفته بودم. اتفاقی را که باعث این تصمیم شد به او نگفتم اما توانستم قانعش کنم که می خواهم به دلیلی یک روز را اینطور بگذرانم. همسرم هم هرچند تعجب کرده بود اما به خاطر اینکه از همان ابتدای زندگیم، همراه و همدل من بود، قبول کرد.

اول که بیدارشدم به همسرم گفتم صورتم را بشوی. حوله ای را خیس کرد و شروع کرد به کشیدن به صورتم. حالم گرفته شد. اینکه خواب را نمی پراند! این که حال پاشیدن مشت مشت آب با دست خودت را نمی داد! اینکه چشم هایت را محکم بمالی و خمیازه ای کش دار بکشی!  ...بیشتر کرخت شدم!  ولی خب با خودم گفتم قرار، قراره دیگه. باید انجام می دادم.

 گذشت. به همسرم گفتم موهایم را شانه کن. شانه ام را آورد و شروع کرد به شانه کردن. مدل موهایم کمی به هم ریخت و کمی هم شانه را محکم می کشید... دیدم حتی نمی توانم مدل موهایم را خودم انتخاب کنم و هر طور می خواهم شانه کنم... حتی اختیار یک شانه کشیدن را هم نداشتم!

کمی که گذشت... گفتم ریش تراش را بیاور و ریش هایم را بزن. بیشتر می خواستم امتحان کنم. ریش تراش را آورد و روشن کرد. پارچه ای را دور گردنم گره زد و شروع کرد به کشیدن دستگاه روی صورتم که یک لحظه دنده ریش تراش به جوش بزرگی روی صورتم گرفت و دادم درآمد... آخ! ... چی کار می کنی؟! ... همسرم ترسید و دستش را کشید و اخم کرد... خون از روی گونه ام جاری شد و همسرم هم با چهر های درهم دستمال کاغذی را وری زخمم فشار می داد و نگاهم می کرد.

وقت صبحانه که شد همسرم وسایل صبحانه را داخل یک سینی گذاشت و آورد کنار تخت من. پسر کوچکم هم آمد. بیشتر نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت. انگار کودکم در ذهنش این سوال مانده بود که چرا من از روی تخت بلند نمی شوم!... شاید نمی توانست با عقل کوچکش شرایط من را تجزیه و تحلیل کند!

به هرحال همسرم لقمه ای نان و پنیر و کره گرفت و داخل دهانم گذاشت. جویدم اما از طعمش خوشم نیامد. کره اش کم بود و پنیرش زیادتر! حتما باید به او می گفتم از هر چیز چقدر بگذارد تا من از ترکیب مزه اش خوشم بیاید... لقمه ای درست کرد کمی بزرگ بود و به سختی در دهانم جا شد. لقمه ای را خواست در دهانم بگذارد، کره اش افتاد روی پیراهنم و لک شد!... اشتهایم کور شد!... با خودم گفتم اینکه همسر دلسوز و مهربان من است، اگر بخواهد به من صبحانه بدهد، نمی تواند عین خواسته مرا برآورده کند، پس یک پرستار غریبه، آن هم مرد، گاهی خسته و بی حوصله چطور کارهای یک جانباز را هر روز انجام می دهد؟!

چون نمی خواستم بلند شوم، همسرم چای را کنار صورتم نگه می داشت و من با نی چای شیرین را می مکیدم. اصلا" مزه نمی داد. لقمه گرفتن نان و پنیر و کره و چپاندن آن در دهنت و یک هورت چای شیرین کجا ؟! و ... اینطور شمرده شمرده خوردن و با صد تا قانون و مقررات کجا؟! باید منتظر می ماندم تا لقمه بعدی به سلیقه و میل خودش آماده و وارد دهان من شود... و در تمام این مدت پسر کوچکم فقط نگاهم می کرد...! نگاه بچه که پراز سوال بود اذیتم می کرد! ...خلاصه نفهمیدم چی خوردم و به همسرم گفتم سینی صبحانه را ببرد.

قرار گذاشته بودم مثل یک جانباز نخاعی گردنی، سه ساعت فقط دراز بکشم بدون اینکه تکان بخورم... شنیده بودم که بعضی جانباز های نخاعی همیشه خوابیده اند و تنها کارشان خیره شدن به سقف است ولی واقعا و عملا تحمل یک ساعتش هم ممکن نبود! دوست داشتم بعد صبحانه بلند شوم و کمی راه بروم تا سبک شوم و غذایم راحت تر هضم شود اما ... سنگین بودم و حالم گرفته بود. همسرم را صدا کردم و گفتم کتابی چیزی بیار برام بخون حوصله ام سر نره... ولی او اعتراض کرد و گفت که نمی تواند کارهای خانه و بچه را تعطیل کند و بنشیند کنار من ...! فکر کردم واقعا همسر جانبازان نخاعی چه می کنند؟!

گفتم تلویزیون را روشن کن که حداقل این دو ساعت تلویزیون تماشا کنم. آمد روشن کرد و کانالی گذاشت و رفت. بعد نیم ساعت فیلم تمام شد. همسرم را صدا کردم که بیاید و کانال را عوض کند... او هم معترض آمد و کانالی دیگر زد و باعجله رفت. صدای برنامه ها و کانال ها با هم فرق داشت و من نمی توانستم به میل خودم کانالی را بزنم یا صدایش را کم و زیاد کنم...! سرم درد گرفته بود... گفتم کاش قرآن یا دعایی حفظ بودم و می خواندم... فکر کردم شاید برای همین است که آنها به خدا نزدیک ترند... آنها مثل ما هزاران راه برای مشغول کردن بیهوده خود ندارند ... و بیشتر از ما خدا را دارند...

کمی با پسرم حرف زدم اما تنها کلامی که پسر بلبل زبان من امروز به من می گفت  این بود: بابا بلند شو. چرا همش خوابیدی؟!... دلتنگ شدم. دیدم اگر اینطوری باشم حتی نمی توانم با پسرم بازی کنم!... پسرم آمد روی سینه ام نشست و هی لپ هایم را مثل همیشه کشید و شیطنت کرد. دلم می خواست مثل همیشه بغلش کنم ومن هم لپ های گردش را بکشم و ببوسمش... ولی نمیشد. دست هایم را دو طرفم نگه داشته بودم و کاری نمی کردم و فکر می کردم. حس می کردم اسیرم و دست هایم را بسته اند و از بغل کردم بچه ام محرومم و همین حس محرومیت را هم در چشمان پسر کوچکم می دیدم که کم کم وقتی دید من بی حرکتم و هیچ واکنشی نشان نمی دهم، ناراحت شد و رفت پیش مادرش!
 

بالاخره ظهر شد. همسرم ناهار را آورد. باز هم همان قضیه. تناسب گوشت و خورشت و لقمه ها هیچ کدام به سلیقه دلخواه من نبود و من باید همان چیزی را می خوردم که فرد مقابلم به من می داد. منتظر برای سالاد یا گذاشتن ماست در دهنم... یک جورهایی بیشتر شبیه عذاب بود تا غذا خوردن... فکرم مشغول شد. چند قاشقی که خوردم به همسرم گفتم که سیر شدم و ...

گفتم برایم مسواک بزن. همسرم تمایلی به این کار نداشت اما چون قول داده بود همراهی ام کند، رفت و مسواکم را آورد. خمیر دندان را گذاشت روی مسواک و شروع کرد به کشیدن روی دندان هایم. پسرم هم با تحیر به ما می نگریست. چقدر این کار به نظر هر دویمان نامتناسب می آمد. گاهی سر مسواک محکم به انتهای دهانم می خورد ودرد می آمد. در آخر هم لگنی آورد و لیوانی آب به من داد. در دهانم چرخاندم و ریختم در لگن و اولین صدایی که شنیدم صدای پسرم بود که با دیدن این صحنه بلند گفت اَه و رویش را برگرداند... و من مجبور شدم به خاطر کف های داخل دهنم علیرغم میلم چندبار دیگر چند لیوانی آب در دهانم بچرخانم و در لگن بریزم... این کار برای همسرم هم خیلی ناخوشایند بود و معلوم بود چقدر بدش آمده !...

حالی برایم نمانده بود. از اول صبح خوابیده بودم روی تخت اما انقدر خسته بودم انگار کوه کنده بودم. دائم منتظر بودم زمان بگذرد ... اما نمی گذشت!... موبایلم زنگ خورد. همسرم آمد و آن را روی گوشم گذاشت. همکارم بود که برای کاری مهم زنگ زده بود. حرفی زد که عصبانی شدم و بلند سرش داد زدم. شانه ام خورد به دست همسرم و گوشی پرتاب شد روی زمین... هر دو ناراحت شدیم. پسرم رفت گوشی را بردارد که داد زدم: دست نزن، قطع میشه! خانوم اون گوشی رو بیار ببینم این چی میگه!... همسرم با ناراحتی گوشی را برداشت و قطع کرد و گفت چرا اینجوری سر بچه داد می زنی؟ مسخره بازی درآوردی؟ خودت بلندشو حرف بزن.... و پسرم را بغل کرد و رفت بیرون...

 به خاطر قولم دیگر بلند نشدم... گفتم همین هم بهانه ای شود برای اینکه عصبانیتم فروکش کند و بعدا" با او حرف بزنم. تا یک ساعت داخل اتاق تنها بودم و هیچ کس  پیشم نیامد. انقدر به هم ریخته بودم که حد نداشت! فکر می کردم از صبح روی تخت خوابیدن خیلی مشکلی ایجاد نمی کند و فقط بیشتر بیکاری دارد و حوصله را سر می برد ولی ... اینطور نبود!

 همین طور به سقف خیره بودم و فکر می کردم... به حرف هایی که چند سال پیش داخل دانشگاه به هم کلاسیم زده بودم... به اینکه اگر من واقعا" اینطوری بودم، چه کار می کردم؟!... چطور زندگی می کردم... فکر کردم واقعا" جانبازان اینهمه سال چطور زندگی می کنند؟!!!... به خورم گفتم من بودم مریض می شدم! ... اصلا" نمی تونستم زندگی کنم...!

 

می دانستم همسرم خسته شده و ناراحت است اما صدایش کردم و گفتم بیا فقط یک بار به من لباس بپوشان و دیگه تمام. همسرم هم بعد از چند دقیقه با ناراحتی و آهسته با پیراهنی در دست آمد و نشست کنارم. به چشمانم نگاه نمی کرد و اخم کرده بود. دکمه هایم را باز کرد و به سختی پیراهن را از تنم درآورد و بعد به سختی پیراهن دیگری را تنم کرد. حرکت دادنم سخت بود و او هم به دشواری دست هایم را در آستین فرو کرد و با دلخوری رفت... وقتی این تلخی ها را دیدم دلم شکست، نه برای خودم... برای آنهایی که مجبور بودند همه زندگی محتاج دیگران باشند و منت خیلی ها را بکشند. حتی اگر کسی هم بی منت برایشان کارهایشان را بکند، باز هم محتاجند و این نیاز خیلی ناراحت کننده است... من که احتیاج حقیقی نداشتم اینطور ناراحت و پریشان شده بودم! ... فکر کردم اگر واقعا محتاج کمک دیگران باشی و بخواهی برای هرکاری رو بیندازی و گاهی با منت یا با خشم یا بی توجه یا بی حوصله ... برایت کاری کنند، چقدر به غرورت لطمه می خورد...

 طاقت نیاوردم. بلند شدم و نشستم. ساعت هنوز چهار بعداز ظهر هم نشده بود.با دیدن ساعت سری تکان دادم و لبخند تلخی به خودم زدم. من یک روز هم نتوانسته بودم مثل آنها زندگی کنم ... مثل بعضی شان که کار هم می کنند... درس هم می خوانند... زندگی شان را هم بهتر از من اداره می کنند ... زیر لب با خودم گفتم اینا دیگه کی ان؟! من امروز به اندازه یک روز بیگاری خسته شده شدم، هم روحی هم جسمی...! ولی اینها اینهمه سال... در دلم مطمئن شدم که کار این جانبازان فقط خیره شدن به یک سقف خالی نیست!... و یقینا در دنیای آنها و نگاه و چشمان آنها خبرهای دیگری ست و حال و هوای دیگری می گذرد...! مطمئنا آنها  سقف را ساعت ها نمی بینند و نگاهشان از چیزهای دیگری پر است که چشمان ما از آن خالی ست...!

به پنجره چشم دوختم... و در دلم حرف آن روزم را پس گرفتم که در دانشگاه سر آن پسر جانباز داد زدم و گفتم "بابات مگه چی کار کرده؟! ... می خواست نره جنگ!"


کد خبرنگار : 20