تاریخ : 1394,سه شنبه 08 ارديبهشت15:18
کد خبر : 34161 - سرویس خبری : زنگ خاطره

در حسرت یه گاز گوجه خیار!


در حسرت یه گاز گوجه خیار!

گفتم میتونم نون و پنیرو خیار و گوجه بخورم؟ گفت: چطور؟

م. ر. ک .جانباز

م. ر. ک .جانباز- خدا را قسم میدم به حرمت عصمت فاطمه زهرا (س) مادر پهلو شکسته مان مدافعان شهید حرم عمه عزیزمان زینب کبری (س) محشور با شهدای کربلا شوند انشااله. راهشان مستدام و پر رهرو باد.

 حول و حوش مرداد وشهریور سال ۶۵ بعد از عملیات آزادسازی کله قندی و مهران در یکی از سنگرهای پدافندی ارتفاعات ۱۹۳-۲۰۳ بودیم که دارای شیارهای بزرگی بودند که ازآنها تانک به سرعت بالا می آمد؛ و ما درون این شیارها انواع مین ضدتانک و نفر ومنور و نارنجک تله گذاری کرده بودیم. و در هُرم گرمای مرداد وشهریور مهران روزها و شب ها از خط پدافندی دفاع و پاسداری می کردیم .

 کلا" غذای مارا ارتش می پخت وتوسط بسیجیان خط نگه دار مصرف میشد . متأسفانه آنقدر غذاها تکراری و نان لواش خشک کپک زده خورده بودیم که دیگر میلمان به غذا نمی کشید. مهران سرزمینی گرم وخشک است وچنانچه کسی در سنگر سیر بخورد وای وای وای بویش چندین روز عذابت میدهد از نوع جهنمی ...بگذریم.

 با اسم شب صدام ۶۵ سقوط برای کمین وشناسایی به سمت دشمن حرکت کردیم. حدودای ساعت چهار، چهارونیم صبح بود که خدابیامرز حاج بخشی بایک لندرور بابلندگوی روشن بالای ارتفاع اذان صبح راپخش کرد. به بچه ها گفتم کمین را مرتب کنید. مدارک شناسایی رو مخفی کنید و سریعآ ولی بااحتیاط به سوی خودی ها حرکت کردیم. دربین راه دو موتورسوار عراقی که آنهاهم مثلا در کمین بودند ولی کل شب را خواب بودند، اسبر ما شدند.

 موتور را در زیر خاک مخفی کردیم تا دیده بان آنها نتواند ساعتی بعد اطلاع دهد اسیر شده اند. بعداز یک ساعت به سنگر فرماندهی رسیدیم. حاجی بسیار خوشحال شد وگفت دستتان درد نکند. اطلاعات لازم داشتیم. بعد منو کشید کنار و گفت حاجی برو بخواب امروز و امشب رو کامل بخواب ....گفتم حاجی! بیش از چهار ساعت خواب بر رزمنده حرام است ولی خواهشی دارم. گفت جانم حاجی بگوشم . گفتم دستور بده یکی از بچه ها باماشین غذا به عقبه بره واز اونجا بره صالح آباد از مردم محلی ده بیست تا نون تازه و گوجه وخیار بخره بیاره بابچه ها بخوریم ...

 حاجی گفت به روی چشمم توبرو بخواب. من خداحافظی کردم و رفتم تو. اومدم در سنگر وارد بشم که یک دفعه یه خمپاره هشتاد یا هشتاد و یک خورد روی سنگر و اصلا" نفهمیدم چی شد ... سر و صدا رو کمی می شنیدم ولی تمرکز نداشتم عقب تویاتا و درمانگاه و سریعتر سریعتر رو توی اون هوای داغ وخونی که از بدنم می رفت رو نمی تونستم با هم مچ کنم. دیگه گنگ شده بودم .

 میاندوآب آروم چشمامو بازکردم. یه ده دقیقه ای اطرافمو دیدم. بازبون بی زبونی به همرزم بغلیم گفتم پرستارو صدا کن ....پرستار اومد. اسم و رسم منو سوال کرد و از کدوم خطی و غیره تا صورت سانحه تنظیم کنه ... بعد گفت آقا جان شما دو عمل پشت سر هم داشتی. وضعیت شما هنوز تثبیت نشده وبرای عمل دیگه ای باید بری تهران بیمارستان امام خمینی ره. دوتا آمپول زد توی سرم و خوابم برد.

 یه بار چشم باز کردم توی یک صد و سی ارتش بودم. مخلص کلام در بیمارستان امام خمینی یه عمل دیگه روم انجام شد و از درد پهلوم بیدار شدم. دیدم یه پرستار محترم داره بخیه های پهلومو شستشو میده. همپن موقع دکتر اومد و یه سری داروی جدید نوشت و گفت آقا جان توجه کن، چند تا عمل سخت داشتید و باید دو روز دیگه ناشتا باشی وبعدش با غذاهای سبک مثل آب سوپ شروع می کنیم ...

 چند روز گذشت به روز دکتر اومد به پرستار گفت میتونید غذای معمولی رو شروع کنید ... گفتم آقای دکتر دیگه میتونم هر غذایی رو بخورم؟ گفت نه جانم نباید غذاهای سنگین مثل کباب ویا کله پاچه بخوری ..گفتم میتونم نون و پنیرو خیار و گوجه بخورم؟ گفت: چطور؟ گفتم آخه دوساله دوست دارم یه گاز به خیار و گوجه بزنم، نشد که نشد. گفت... آره جانم آره جانم، فراموش کرده بودم شما ریاضت کشان مرزها هستید ... بلافاصله گفتم قبل از اون ما سر سپردگان خمینی هستیم . والسلام