تاریخ : 1394,یکشنبه 24 خرداد12:23
کد خبر : 35171 - سرویس خبری : ادبیات ایثار و شهادت

یک داستان عاشقانه واقعی!


یک داستان عاشقانه واقعی!

در پی درج داستانی عاشقانه در سایت با عنوان "سخت ترین تصمیم یک مرد"، یکی از کاربران سایت، داستان واقعی بخشی از زندگی خود را بازگو کرده است که خواندن آن خالی از لطف نیست! نعمت روی زمین قسمت پررویان است! خون دل می خورد آن کس که حیایی دارد!

مریم

مریم - نمی دونم این داستان حقیقی بود یا خیالی اما احساس سید حسین رو درک می کنم. کاش این داستان ادامه داشت و من می تونستم از سید حسین داستان شما یاد بگیرم که چطور با اندوه و دلتنگی حاصل از این وضع کنار بیام.

چند سال پیش در یکی از بزرگترین شرکت های خدمات فنی و مهندسی کشور با یک جانباز قطع نخاعی همکار بودم. بر کسی پوشیده نیست که زمانه تا حدی عوض شده و افکاری که در دهه 60 بر بخش بزرگی از جامعه حاکم بود امروز مثل سنگ های قیمتی کمیاب و نادر شده. از گفتن این جمله احساس شرم می کنم اما در بخشی که ما کار می کردیم و اتفاقا مهندسان خانم هم کم نبودن ایشان به واسطه طرز فکر و منشی که داشتن در اقلیت بودن. برخی در کمال بی شرمی در غیاب ایشان با تعریف کردن نکاتی در مورد افکار طرز کار و ریزبینی ایشان در مورد حلال و حرام ایشان را مورد تمسخر قرار می دادن. من که به تازگی از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم هرچه بیشتر با افکار ایشان آشنا می شدم بیشتر احساس می کردم که تنها مزیت کار کردن در این محیط داشتن یک استاد اخلاق و یک الگوی عملی سیر وسلوکه. تلاش می کردم تا هرروز از رفتار این انسان بزرگ چیزی یاد بگیرم و به آن عمل کنم.


گرچه سعی می کردم این موضوع مخفی بمونه اما متاسفانه با گذشت زمان ایشان کم کم متوجه این مساله شدن و آنچه نباید اتفاق می افتاد اتفاق افتاد. ایجاد علاقه بین یک جانباز قطع نخاع که به خاطر به دوش کشیدن بار مسئولیت خواهران و برادرانش تصمیم گرفته بود تا آخر عمر مجرد بماند و یک تازه فارغ التحصیل. تا وقتی از روحانی اداره که دوست صمیمی ایشان بود نشنیده بودم فکر می کردم که علاقه من به ایشان یک طرفه است.

نه او به دلیل جوانی و سالم بودن من قدمی برداشت و نه من که ذاتا خجالتی هستم توانستم بر روی شرم و حیا پا بگذارم و به ایشان بگم که بودن در کنار ایشان اونقدر برام مهمه که حاضرم هر سختی رو بپذیرم. با تمام شدن مدت قراردادم با اون شرکت در جای دیگه ای مشغول به کار شدم امیدوار بودم که با گذشت زمان و بالا رفتن سنم ایشان رو فراموش کنم اما اشتباه می کردم.

تاثیر این استاد بزرگ بر روی من تا حدی زیاد بود که دیگه نتونستم کس دیگری رو بپذیرم و تشکیل خانواده بدم. گرچه هرگز نگذاشتم کسی حتی نزدیکانم این قضیه رو بفهمن اما همیشه جای خالی این شخص رو در زندگیم حس می کنم. اگه سید حسین داستان شما یک شخص واقعی باشه امیدوارم که راهی پیدا کنه و موضوع رو با همکارش در میون بگذاره. از دید من آدمهایی مثل سید حسین در دنیای امروز حکم کیمیا رو دارن. اونها حق ندارن تحت عنوان ایثار دیگران رو از وجود خودشون محروم کنن.

امروز من در انتهای سالهای جوانی هستم و جبران گذشته ممکن نیست اما اگه می تونستم به گذشته برگردم حتما از اون روحانی بزرگوار می خواستم که از طرف من برای این کار پیشقدم بشن.

تمام سهم امروز من از زندگی فقط دلتنگیه که سعی می کنم با عمل کردن هر روزه به اونچه که از این استاد بزرگ یاد گرفتم تسکینش بدم.