تاریخ : 1394,چهارشنبه 21 مرداد16:19
کد خبر : 36436 - سرویس خبری : ادبیات ایثار و شهادت

حالش بد بود نه خودش!


حالش بد بود نه خودش!

با اینکه از کتک های او ناتوان شده بود، موهایش را که آشفته روی صورتش ریخته بود و از عرق و اشک به صورتش چسبیده بود کنار زد و به سختی از جایش بلند شد و داد زد: بابا بس کن

شهید گمنام

شهید گمنام -  مرجان روی زمین نشست و خودش را گوشه اتاق جمع کرد و درحالیکه صورتش از التهاب و ترس سرخ سرخ شده بود و اشک تمام صورتش را پوشانده بود، بلند فریاد زد : بابا! توروخدا نزن... بابا توروخدا... بابا! من دخترتم! ... منم مرجان!... و در همین حین مشتی روی گونه اش نشست!...

مرجان جیغی کشید و نقش زمین شد و گریه اش شدت گرفت!... مادر دوید و دو دستی دست پدر را نگه داشت و درحالیکه گریه می کرد، فریاد زد: مجتبی! چیکار میکنی؟ بس کن. این دخترته... نزن بی انصاف ... نزن!

... پدر که با خشم مرجان را در گوشه اتاق کتک می زد، با صورتی مایل به کبودی به طرف مادر برگشت و دستش را از دست های او بیرون کشید و مادر را به طرف دیگری هل داد ... و فریاد زد: چی میگی خانوم؟!... اصلا" شماها کی هستید و تو خونه من چیکار می کنید؟ برید بیرون! ... و مرجان را رها کرد و به طرف مادر رفت که نقش زمین شده بود... و مادر را درحالیکه اشک می ریخت و فریاد می کشید، کشان کشان به طرف در خانه برد ...

... پدر ما را نمی شناخت... چند باری که خیلی حالش بد شده بود، به این حال افتاده بود و مرجان و مادرش همیشه از پیش آمدن این حالت و اتفاق می ترسیدند... و این حالت دوباره به پدر دست داده بود!... مرجان که وحشت زده بود و می دانست، پدرش مادر را که بیحال روی زمین کشیده می شد، چرا به طرف در می برد، با اینکه از کتک های پدر ناتوان شده بود، موهایش را که آشفته روی صورتش ریخته بود و از عرق و اشک به صورتش چسبیده بود کنار زد و به سختی از جایش بلند شد و داد زد: بابا بس کن... کاری باهاش نداشته باش... ما الان میریم بیرون!

... و قبل از اینکه پدر در خانه را باز کند، با سرعتی که می توانست داخل اتاق دوید و دو تا چادر را در بغلش گرفت و گوشی اش را از روی تختش برداشت و بیرون دوید... پدر نمی فهمید چه کار می کند... در را باز کرده بود و داشت مادر را داخل راهرو می انداخت...

... مرجان یک لحظه در میان آن صحنه های دلخراش به یاد این افتاد که چقدر شانس آورده اند خانه شان آپارتمانی ست و درش رو به کوچه باز نمی شود وگرنه...! و اینکه همسایه ها آنها را می شناختند و می دانستند که پدر مرجان جانباز اعصاب و روان است...

... پدر که با صورتی ترسناک و نگاهی غضب آلود دم در ایستاده بود، به طرف مرجان برگشت... مرجان قبل از اینکه پدر به طرف او بیاید، با چشمانی که از نگرانی حضور کسی در راهرو،  پر بود، نگاهش را سریع در حیطه دیدش به راهرو چرخاند و وقتی دید ظاهرا" کسی نیست، با ترس و اهسته از کنار پدر از دم در رد شد. پدر با خشم به او نگاه می کرد و در لحظه بیرون رفتن از در، مرجان را به طرف بیرون هل داد و با صدای بلند گفت : برید گمشید بیرون!... معلوم نیست چه جوری اومدین تو خونه من!... و در را کوبید.

... مرجان که منتظر بود در اثر پیچیدن صدای پدر در راهرو، همسایه های طبقه بالا و پائین کم کم بیرون بریزند، با نگرانی و اضطراب به صورت زرد و بیجان مادر که با لباس خانه کنار در افتاده بود و هق هق گریه می کرد، نگاه کرد... اما فرصتی برای نوازش نبود ... یکی از چادرها را با سرعت به سر کرد و با التهاب و عجله نگاهش را به پله های بالا و پائین گرداند و گفت: مامان بلند شو این چادرو سرت کنم ... الان همسایه ها میریزن بیرون، آبرومون میره ... بلند شو ... کمک کن سرت کنم... و مادررا به جلو خم کرد و چادر را روی سرش کشید و  پاهایش را پوشاند...

 هنوز کسی نیامده بود... مرجان به یاد گوشی اش افتاد... گوشی را سریع از کنار دیوار برداشت و شماره اورژانس را گرفت و با صدایی لرزان و آهسته گفت: سلام آقا ! خسته نباشید ... من پدرم حالش بد شده... توروخدا زود بیایید به این آدرسی که میگم... خانم همسایه بالا از پله ها پائین آمد و با دیدن مرجان و مادرش در آن حالت آشفته، چشم هایش گرد شد و پله ها را سریع تر پائین آمد...

مرجان نفهمید چطور آدرس را داد و گوشی را قطع کرد ...صدای شکستن ظرف ها از داخل خانه می آمد... خانم همسایه جلوی پای مرجان نشست و با نگرانی پرسید: الهی بمیرم مرجان جون! چی شده باز؟ بازم بابات قاطی کرده؟ ... و دستی روی صورت مرجان کشید و دستش را روی پای مادر مرجان گذاشت و گفت: الهی دستش بشکنه... ببین چه بلایی سر این فرشته آوورده...

... که مرجان درحالیکه هنوز اشک می ریخت، اخم هایش را درهم کشید و گفت: خانوم غلامی! تورو خدا اینجوری در مورد پدر من حرف نزنید! می دونید که اون دست خودش نیست و الان نمی فهمه چیکار میکنه. ما رو نمیشناسه!...

خانم غلامی که انتظار این حرف را نداشت، چشم هایش را دوباره گرد کرد و با تعجب پرسید: وا این چه حرفیه که تو میزنی دختر! یه نگاه به ریخت و قیافه خودت و مادرت بکن... ببین چه بلایی سرتون آوورده؟... کی آخه دختر جوون و زنشو از خونه بیرون میندازه... و بعد سرش را تکون داد و زیر لب گفت: اگه غیرت داشت...!

... که مرجان با شنیدن این حرف، گریه اش شدت گرفت و درحالیکه اشک از چشم هایش مثل باران می بارید، با صدای بلند گفت: بسه دیگه خانوم غلامی! اومدید کمک یا اومدید به پدر من بد وبیراه بگید؟ ... هیشکی حق نداره به پدر من توهین کنه... اون غیرت داره... خوبشم داره... اگه نداشت الان اینجوری نبود... اگه نداشت نمی رفت جبهه و تانک کنارش منفجر بشه و اینطوری بشه... و هق هق کنان و لرزان، مادرش را بغل کرد و به گریه ادامه داد...

 

خانم غلامی که انتظار چنین جوابی را نداشت، از جایش بلند شد و چادرش را زیر بغلش زد و با عصبانیت گفت: خوبه من به خاطر شماها میگم... اصلا" هر جور راحتید... به من چه ؟! ... و تند و تند از پله ها بالا رفت ...

... همسایه پائینی هم بالا آمد که ماشین اورژانس سر رسید و همسایه ها در را برایش باز کردند... دو نفر مأمور اورژانس از پله ها بالا آمدند و یکی از آنها پرسید: خانوم! چی شده؟ کی حالش بده؟! ... که مادر مرجان چادرش را محکم کرد و جواب داد: آقا اینجاست ... شوهر منه... تو خونه ... حالش بده ... می ترسم بلایی سر خودش آوورده باشه ...

صدای شکستن ظرف ها هم قطع شده بود و مرجان نگران بود که داخل خانه چه خبر است! ... مرجان و مادرش با همان آشفتگی از روی زمین بلند شدند و از نزدیک در کنار رفتند و لب پله های بالایی نشستند... مأمور چند بار زنگ خانه را زد اما پدر در را باز نکرد!... سرایدار ساختمان که تازه خبردار شده و بالا آمده بود، از روی پله ها داد زد: من کلید زاپاس دارم. الان میارم ... و از پله ها پائین دوید... سرایدار چند دقیقه بعد با کلید بالا آمد و کلید را به مأمور اورژانس داد...

در را باز کردند... دو مامور با احتیاط وارد خانه شدند اما هیچ اثری از پدر نبود... وارد خانه شدند و صدا می زدند: آقا کجایید؟ ... مرجان هم که خیلی نگران بود، پشت سر مأمورها وارد خانه شد... اول که دید پدرش نیست، وحشتش بیشتر شد و جلوتر از آنها به داخل اتاق ها دوید تا او را پیدا کند... چند گلدان شکسته لب پنجره بود و گلدان های کریستال روی میزهای اتاق پذیرایی هم خرد شده بود...

 یک لحظه توجه مرجان به طرف آشپزخانه جلب شد... به طرف آشپزخانه دوید... درست فکر کرده بود... پدر پشت میز ناهارخوری روی زمین بیهوش افتاده بود، در حالیکه کف دهانش روی صورتش مانده بود و دستش غرق خون بود و خرده های چند بشقاب روی زمین پخش بود... مرجان با دیدن این صحنه فریاد زد: بیایید آقا! بیایید... پدرم اینجاست...

ماموران اورژانس به آشپزخانه رفتند... یکی از آنها پدر را معاینه کرد و بعد به دیگری گفت بدو برانکاردو بیار... باید ببریمش بیمارستان... مادر هم که آمده بود ، تا این را شنید با التهاب گفت: منم میام. الان آماده میشم... و به طرف اتاق دوید....

 مامور با برانکارد بالا آمد و پدر را روی برانکارد گذاشتند و با کمک همسایه ها و سرایدار، از پله ها پائین بردند...مادر می خواست با پدر برود و کسی نبود که مرجان را هم ببرد. پس منتظر ایستاد... پدر را که می بردند، مرجان چشم به او دوخت و پیکرش که بیهوش و بیحال روی برانکارد افتاده بود و صحنه هایی را که تا یک ساعت قبل اتفاق افتاده بود، مرور کرد... حال پدری که آنطور بی مهابا و بدون تعادل به آنها حمله می کرد، روی برانکارد با دست و بالی خونین افتاده بود و حرکت نمی کرد... گاهی حمله های عصبی اش منجر به بیهوشی میشد و این بار نیز که حمله عصبی پدر در اثر صدای تلویزیون و دیدن فیلم جنگی شروع شده بود، به همان شدت بود ... دلش برای خودش و مادرش می سوخت... اما برای پدر بیشتر... پدری که برای او یک قهرمان بود، هرچند به قول آن خانم همسایه بالایی، گاهی بی اختیار آنها را اذیت می کرد...

مادر به سرعت به دنبال ماموران از در خانه خارج شد و همراه آمبولانس رفت... مرجان فردا امتحان داشت... امتحان میان ترم با استادی سخت گیر. اگر نمی خواند، حتما" این ترم را مشروط میشد!... با رفتن آنها مرجان رفت و جلوی آینه داخل اتاقش ایستاد ... صورتش کبود شده بود... با خودش فکر کرد که چگونه فردا با این سر و وضع به دانشگاه برود...

... مادر تلفنش را جا گذاشته بود. پس مرجان مجبور بود صبر کند تا مادر خودش تماس بگیرد... چند ساعتی گذشت و ساعت 9 شب شد که مادر زنگ زد... مرجان با التهاب به طرف تلفن دوید و گوشی را برداشت و گفت: الو! سلام مامان! چه خبر؟! ... مادر به او گفت که حال پدرش خوب نیست و باید امشب در بیمارستان بمانند...

... حالش اصلا" خوب نبود ... غذا داخل یخچال بود ولی اشتهایی برای خوردن شام  نداشت... بعد از آنهمه استرس و فشار روانی... بعد از آنهمه کتک... صورت خودش ... چهره مادر مظلومش... نگاه های همسایه ها و حرف و حدیث هایشان... !

 مرجان روی تخت دراز کشید... تا به حال از خودش نپرسیده بود که چرا باید چنین پدری داشته باشد... پدرش را دوست داشت... خیلی زیاد...! از بچگی یاد گرفته بود که گاهی حال پدرش بد می شود و وقتی حال پدر بد می شود، هیچ چیز را متوجه نمی شود و ممکن است هر کاری بکند... پس ذهنش آماده بود... مادرش یادش داده بود که پدرش یک قهرمان است و وقتی تعادل روانی خود را از دست می دهد، فقط حالش بد می شود، نه خودش! ... فقط حالش!... مرجان با همین عشق و همین نگاه، پدر را باور داشت برای همین الان بیشتر نگران پدر و مادرش بود تا صورت ورم کرده و کبود خودش...

 ...مرجان متوجه نشد که آن شب چگونه خوابش برد!... فردا صبح درحالیکه خودش می دانست برای امتحان آماده نیست، ولی چون مجبور بود، آماده شد و به دانشگاه رفت... در راه و در خیابان، رویش را می گرفت تا کسی صورتش را نبیند... اما خودش می دانست که در دانشگاه و سر کلاس، نمی تواند کبودی گونه اش را پنهان کند... ولی مجبور بود. قبل از اینکه برسد، مادر یک بار دیگر تماس گرفته بود و به او گفته بود که وضعیت پدر بهتر شده و تا چند ساعت دیگر به خانه بر می گردند.

... به در دانشگاه رسید... عینک آفتابی اش را برداشت ولی رویش را گرفت و به سرعت به طرف کلاس رفت. وارد کلاس که شد مجبور شد، رویش را باز کند. چند نفر بیشتر هنوز نیامده بودند... سلام کرد و وارد شد و گوشه کلاس نشست. نسترن که دوست صمیمی مرجان در دانشگاه بود هم آمده بود و با دیدن صورت کبود مرجان، یکدفعه رنگ از صورتش پرید. بلند شد و آمد و کنار مرجان نشست و با نگرانی همین طور که به چهره زرد مرجان نگاه می کرد، پرسید:

مرجان! صورتت چی شده ؟... مرجان سرش را پائین انداخت و جواب نداد... نسترن که بیشتر نگران شده بود، کمی مکث کرد و بعد یکدفعه کوبید روی صورت خود و صدایش را آهسته کرد و پرسید: مرجان! بابات؟ ... بابات دوباره حالش بد شد؟... و اشک در چشم های مرجان حلقه زد و آرام سرش را به نشانه تأیید تکان داد...

 نسترن مرجان را در آغوش گرفت و گفت: عزیزم! اشکال نداره. تورو خدا گریه نکن مرجان! دختر پس چرا اومدی؟ آخه با این حالت...؟ نمی اومدی. امتحان به درک... تو آخه حالت خوب نیست... !

... مرجان جوابی نداد... ولی از آن طرف کلاس صدای پچ پچ دو تا از دخترهای سوسول شنیده میشد ... باباش جانبازه... امتحانم نده فرقی نمیکنه که... نمره شو میگیره...

نسترن یکدفعه به طرف آنها برگشت و چپ چپ به آنها نگاه کرد... بغض مرجان ترکید و کیفش را برداشت و از کلاس بیرون دوید... نسترن هم به دنبال او ... اشک امانش نمی دادند و اینقدر سریع از دانشگاه بیرون رفت که نسترن به او نرسید و دیگر دنبال او نیامد... فقط صدایش شنیده میشد که از پشت سر مرجان را صدا می کرد... مرجان! ... مرجان...! وایسا...

 اما مرجان دیگر دلش نمی خواست برگردد... به یاد اتفاقات دیشب افتاد و صحنه های ناراحت کنننده دیشب را در ذهنش مرور کرد... هق هق گریه  می کرد و در خیابان راه می رفت... از خود می پرسید چرا دوستان و هم کلاسی هایش اینگونه فکر می کنند؟ آیا می توانستند درک کنند که مرجان چه احساسی دارد وقتی پدرش او را برای دقایقی غریبه به حساب می آورد؟... و بدون اینکه بداند و بخواهد، او و مادرش را به باد کتک می گیرد؟... آیا تصور این را می کردند که او چه حسی را تجربه کرده وقتی که پدرش او و مادر را مثل یک غریبه از خانه بیرون کرده؟... آیا دیدن قهرمان زندگی را در هیئت یک غریبه ناآشنا ... مادر را در اوج مظلومیت و غریبی... و او را در اوج ناچاری می توانستند تصورکنند؟...

با عجله و پریشان در پیاده رو راه می رفت و دانه های اشکش، صورت کبودش را نوازش می داد...

به پدری فکر می کرد که خیلی دوستش دارد... به او که جای مشتش صورت مرجان را رنگین کرده بود ولی دردش بیش از دردی که در قلب مرجان بود، نبود!... به صورت پدرش فکر کرد... پدری که حالش بد بود نه خودش!


کد خبرنگار : 20