تاریخ : 1394,سه شنبه 20 مرداد20:30
کد خبر : 36500 - سرویس خبری : گزارش و گفت و گو

زیارت ناشتائی شهدا!


زیارت ناشتائی شهدا!

از هیاهوی زندگی امروزی عجیب دلگیرم. نماز صبح را که می خوانم بی اختیار دلم هوای زیارت می کند. شنیده ام زیارتگاه امامزاده حمیده خاتون در باغ فیض بسیار با صفا و روحانی است.

صنوبر محمدی

صنوبر محمدی -  از هیاهوی زندگی امروزی عجیب دلگیرم. نماز صبح را که می خوانم بی اختیار  دلم هوای زیارت می کند. شنیده ام زیارتگاه امامزاده حمیده خاتون در باغ فیض بسیار با صفا و روحانی است. کاغذ و قلمی برمی دارم و دوربینی  و راهی امامزاده می شوم. مسیر طولانی است و تا رسیدن به امامزاده فرصت خوبی است تا چشمانم را به آرامش دعوت کنم. خواب و بیدارم که صدای راننده تاکسی مرا به خود می آورد. خانم امامزاده س! چشم که بازمی کنم درب بزرگ سبز رنگ ورود به امامزاده چشمم و دلم را نوازش می کند. به رسم ادب دست بر سینه می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: السلام علیک یا حمیده خاتون(ع).



 

با وجودی که خورشید تازه دامن طلایی خود را بر روی زمین پهن کرده و خیلی ها هنوز چشم از خواب ناز باز نکرده اند اما امامزاده خلوت نیست. چشم می گردانم تا شیر آبی بیابم و وضویی بسازم. چرا که برای زیارت بزرگان باید پاک بود و طاهر. خیلی طول نمی کشد که شیر آبهای صف کشیده را می بینم. وضو می گیرم  و وارد صحن امامزاده می شوم. فضای روحانی بارگاه، عجیب دل طوفانیم را آرام می کند. دورکعت نماز می خوانم و پس از زیارت بانو، بیرون که می آیم گلزار  شهدا را درست مقابل چشمانم می بینم. دیدار خوبان آن موقع صبح عجب صفایی دارد. باد پرچم های برافراشته بر مزار تک تک شهدا را مانند گیسوانی پریشان به این سو و آن سو پرتاب می کند و بانو مانند مادری مهربان، فرزندانش را در آغوش گرفته و  درپناه دارد. گویی همه حی و حاضر مرا می نگرند و من شرمگین از این که چرا تا به حال توفیق زیارت این آبرومندان را نیافته ام.



 

سر مزار نوجوان شهیدی که فقط پانزده بهار از زندگی را به چشم دیده می نشینم و به نیابت از تمام شهدا حمد و سوره ای می خوانم. سپس قرآن کوچکی که به همراه دارم بازمی کنم. یاسین.....
 


 اهل محل گویی برای خود فریضه ای می دانند حال که توفیق همسایگی شهدا را دارند حق همسایگی را بجا بیاورند. این سخن یکی از جوانانی است که به زیارت آمده  و برایم می گوید من تفریبا هرصبح  قبل از هرکاری به زیارت قبور شهدا می آیم و پس از آن روز کاریم  را شروع می کنم. گویی رسم خوب مردم این محله است که صبح قبل از هر کاری به این مکان مقدس بیایند چرا که این کار اول هفته و آخر هفته نمی شناسد.  فرصت خوبی می یابم تا از او سراغ مقبره الشهدای گمنام را بگیرم و او با دست به گوشه ای اشاره می کند. برمی خیزم و نه با پای سر، که با پای دل به زیارتشان می روم.
تصویر دختری که سرمزار شهید گمنام نشسته
دخترجوانی با دست گلی زیبا بر سر مزار شهیدی گمنام می نشیند تا فاتحه ای بخواند اما همین که دوربین مرا می بیند بی اختیار پشت به دوربین می شود. من نیز خلوتش را به هم نمی ریزم.


مردم تک تک می آیند و فاتحه ای می خوانند و می روند. من نیز دوربینم را کناری می گذارم و مشغول قرایت حمد و سوره می شوم که به ناگاه متوجه می شوم جانباز عزیزی با ویلچر و با کمک دیگران به این مکان مقدس می آید. کمی صبر می کنم از زیارت قبور شهدا فارغ شود. از علت حضورش را به این مکان جویا می شوم. می گوید: من  از هر فرصتی استفاده می کنم و به اینجا می آیم، چرا که همه ما وظیفه خود می دانیم به این عزیزان سری بزنیم و به خود یادآورشویم که هریک از این نوجوانان و جوانان، قهرمانان بزرگی بودند که  روزی برای حفظ آب و خاک کشورمان حماسه ها آفریدند و در آخر جان  خاکی شان را از دست دادند و اینک افلاکی شده اند....
گفت وگویمان که پایان می یابد سر برمی گردانم و دوباره نگاهم به گنبد زیبای بانو حمیده خاتون گره می خورد. مکان آنقدر باصفاست که زمان را فراموش می کنم. صوت دلنشین قرآن که از مناره های مسجد بلند می شود مرا به خود می آورد که وقت بازگشت است. نماز ظهر را که می خوانم سبکدل و سبکبال راهی زندگی می شوم.

(برای دیدن تصاویر در اندازه بزرگتر روی آنها کلیک نمایید)


کد خبرنگار : 17