تاریخ : 1394,پنجشنبه 22 مرداد18:28
کد خبر : 36679 - سرویس خبری : ادبیات ایثار و شهادت

لحظه لحظه وداع


لحظه لحظه وداع

لحظه لحظه وداع... لحظات آخر شده خاطره... هر چه از زمان این جدایی می گذرد، زوایای پنهان آن خود را نشان می دهد. گویی دارد گوشزد می کند نباید فراموش کرد.

فرزند شهید

فرزند شهید - گویی این زمان کوتاه بسان سالی گذشت. هر چند کوتاه بود اما پر از حادثه و خاطره. هر چه هم از زمان این جدایی می گذرد، زوایای پنهان آن خود را نشان می دهد. گویی دارد گوشزد می کند نباید فراموش کرد. گویی باید بازگو کرد. انگار رسالتی بر دوش داریم. رسالتی از روایتی الهی. ما شاهدان کودک دیروز و راویان پر از رمز و راز امروز. باشیم و بگوییم تا فراموش نشود آن لحظات پر از درد و واقعه. رسالتی سجاد و رقیه و زینب گونه تا این همه رشادت و جانفشانی ها در جلو چشم ها مجسم شود.

 تا فراموش نکنند آنان که بر کرسی تکیه زدند، این مقام حاصل چه رشادت ها و جانبازی ها بوده. به گذشته برگردند و به الان شان مدیون باشند، در قبال کسانی که روی مین ها خوابیدند و پیکرشان را معبر کردند تا مسیری عزتمندانه و مقتدرانه برای نظام شوند نه راهی برای کم کاری و بی مهری و ظلم و جور در حق کسانی که به آنها و به بازماندگانشان مدیونند.

 ما و شهدا هیچ منتی بر سر هیچ کسی نداریم اما ناسپاسی از نعمت، نعمت از کف برون کند. نظر لطف خدا بر سر ملتی است که قدردان کسانی هستند که برای شرافت و آبروی آن جامعه از مال و جان خود و از همه هستی شان گذشتند. و اما یه وقتایی دلم می گیرد، کنار مادر پیری که نه بر اثر کهولت سن بلکه به خاطر مصائب و مشکلاتی که در این راه سخت بر سرش آوردند و بچه های یتیمی را با چنگ و دندان در بیشه ای پر از گرگ هم پدر بود و هم مادر شکسته شده!

  به زور و خواهش از زیر زبانش ناگفته هایی را بیرون می کشم اما وقتی به مرور ذهنی آن روزها مشغول می شود، در چهره اش صحنه ای از تراژدی واقعه ای شبیه کربلا تداعی می شود. این را گفت تو که 4 ساله بودی، فقط بین 5 نفر، بیقراری و جنگ اعصابی که برای آرام کردن تو داشتم برای همه عمرم کافی بود.
مادرم از روز آخرین وداع گفت که پدرت با همه خداحافظی کرد اما تنها کسی را که نمی توانست قانعش کند تو بودی با کلی دوز و کلک و ترفند مشغولت کرد اما تا ماشین اعزام آمد، به چشم به هم زدنی لب در خودرو بودی.

 ناچار تسلیم خواسته ات شد. تو را تا محل اعزام رزمندگان با خود برد. چند ساعتی بعد توسط یکی از اهالی و بستگان با پاکتی از نارنگی در دست برگشتی. مادرم می گوید من و زن همسایه در حیاط منزل نشسته بودیم و منتظر آمدن تو. وقتی رسیدی با دلی پر و چشمانی معصوم و کودکانه پر از اشک و با ناراحتی تمام پاکت نارنگی را که خیلی دوست داشتی و پدر برای ساکت کردنت خریده بود پیش روی ما گذاشتی و گفتی "بخورید این نارنگی آخر است"و همان هم شد آخرین خداحافظی شد و رفت و دیگر برنگشت. این را با زبان کودکانه اما پر از درد گفتی! چنان که بغضی که در این چند ساعت از رفتن پدرت در گلویم مانده بود شکست و تو هم در اطاق محقر خانه کز کردی و شروع به گریه کردن.

  گویا خدا در روح کودکی چهار ساله نفوذ کرده بود تا از زبانش این جمله پر از درد را بگوید و بر دل بیوه زنی بنشیند و روایتی شود برای دردهای ایثارگرن و سندی بر مظلومیت شهدا که چه معامله ای سنگینی کردند با اراده خود. پا روی احساسات گذاشتند و مرگ را با دل و جان خریدند.
آزمون الهی مراحل سختی برای قبولی دارد گذر از آن هم کار هر کسی نیست.

 اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ   
از بابت غیبت و تاخیر چند ماهه از همه دوستان و همدردها و دست اندرکاران زحمتکش وب سایت ایثار و شهادت پوزش می طلبم. عذر تقصیر حقیر را بپذیرید.