تاریخ : 1394,یکشنبه 25 مرداد11:55
کد خبر : 36741 - سرویس خبری : زنگ خاطره

خط عبورخاطره از ذهن جانبازموجی !


خط عبورخاطره از ذهن جانبازموجی !

خانه من میدان جنگ بود. روضه خوان این مرثیه من بودم و گریه کننده های این مصیبت بچه هایم.

جانباز 60% اعصاب و روان - من زخم خورده سحرهای عشقم. من از سلاله گلواژه های عرفانم. من از وابسته های گردان های عاشقیم. من جانبازم. عمرم را در روانی خانه های شهرم به سرکردم. خاندانم در حسرت لقمه نانی چه شبها که اشک عسرت ریختند.

من آسمان و زمین را بهم می دوختم. گاهی بچه هایم سه تایی مرا به زمین می خواباندند و دست هایم را می بستند در حالی که گریه می کردند. خانه من میدان جنگ بود. روضه خوان این مرثیه من بودم و گریه کننده های این مصیبت بچه هایم. این راه سی و چهار سال ادامه یافت. درحسرت نگاه سردشان می مردم وقتی انگشت بچه ام ازجورابش بدر می آمد، وقتی کیف دخترم پینه می خورد، وقتی اشک همسرم با خون دلش می بارید. من خسته ام. پنجاه و پنج سال دارم، گویی هفتاد ساله ام.

من قلبم برش خورده. علتش بی تحرکی به دلیل مصرف داروهای اعصاب شناخته شده است. من مریضم. نفس هایم به سختی درمی آید. قلبم به زور می زند. من مرد جنگم، خاطره های عاشقی. من مرد اسلحه و صلحم، مرد گل دادن در لحظه های عاشقی. من زمانی که سلاح برداشتم و نظم دادم به کشورم  بیست وچهار ساعت کار مداوم با سلاح، درگیری باخصم، نظم شهرها، نگهداری سرمایه های مردم. شرکت های بزرگ آرامش در زمان شلوغی.

وقتی اسلحه برداشتم طاغوتیان هنوز بودند، هنوز دولت بختیار بود. مأموریت ها پی درپی . جوانی پردل، برآمده از لباس حوزه، طلبه بودم، انقلاب کردم. به سپاه رفتم اسلحه برداشتم، گشت کلانتریها، نظم شهر، ماموریت پشت ماموریت، شادو شنگول در همه جا بودم. چشمم به دست فرمانده، تسلیم و تسلیم. مواظبت از شهرم، از مسئولین نظام. از استانداری فرمانداری ثروت دولت. چه خون دلی خوردم تا انقلاب مردم راکاشتم. با لباس سپاه به ارکان عشق پیوستم، کادر شدم، اولین کادر سپاه انقلاب در شهرم. مأموریت هایم از تعداد، بی نهایت بود. هنوز درخت انقلاب تازه بود، آب وکودش باید می دادیم. باید استوارش می کردیم و من دراین راه جانم را گذاشتم. لباس نظم برتن . عشق به سراغم آمد. عاشقی کردم. نامزد کردم از ولایتمان. دو سه سالی نامزدی وبعد، اول 59 عروسی.

اثاثیه ازدواجم که کهنه فرش و موکت بود و یک صندوقچه اثاثیه از خانه روستایی پدری به شهر آوردم . اتاقی اجاره  کردم در ته شهر. در زمان عروسی چند وقتی همسرم در روستایمان مهمان پدر بود که راهی ماموریت شدم . کردستان سال پنجاه ونه. ماموریتی سخت میان آتش و خون. رگبار خمپاره، مرگ، آتش .خون و جسدهای هم رزمان، بی نانی، جنگ، غریبی، ترس، بی خوابی، وحشت، موج انفجار، خون، تلمباری از اجساد یاران، غربت، اشک، مجروحیت.

قامتم شکست. افتادم! برج پنج ... بود که شکستم. شنگولیم مرد. ژولیده شدم. روانی شدم. توی شهرم، راهی خیابانها . پاهایم زخم شد خون فشان، فریاد زنان. مرا به بهداری سپاه بردند، دستم را بستند. پنج ماهی دارو و درمان کفاف نکرد. راهی روانی خانه ام کردند و از عاشقی به زنجیر شدم. از ازدواج به روانی خانه بردندم. قل و زنجیر، فریادو کتک، آمپول، نمی دانم چه. دوران جنون و روزهای بی خبری. خیالات روانی، درد و زنجیرو کتک. آمپول و درگیری با دیوانگان زنجیری، داروهای شدید اعصاب، آمپول های پرزور روانی، چون کادر سپاه بوده ام شاید انتقام پزشکان روشنفکر از من - شاید اعضای گروهکها، پرستاران جوان آن روز- و انتقام کادر بودنم ازمن. سخت گذشت. هیج کس را نمی شناختم، هیچ کس را هم نداشتم. درد و درد،اتاق فیکس -دست و پابسته  -نفس های مجروح ، غذا نخوردن های مکرر، کثافت روانی خانه، دو سالی گذشت. پسرم به دنیا آمده بود ومن در دنیای ندانی غرق بودم. وقتی شناختمش دو ساله بود. طفلی دو ساله. شرح وقایعم از حالتان بیرون است؛ می گذارم تا وقتی دیگر.

یاران ایثارگرم  اینها از سر درد است که خواهم نوشت. اینها عبور خاطره از ذهن بچه های اعصاب و روان جنگ است. یکی یکی برایتان خواهم نوشت. تا شاید درد بی کسی جانبازان را مردمی بخوانند و روزهای پر درد ما را که برای این خاک ایثار شد بدانند.

حالا قلبم بریده شده، نفسم تنگ است، بی حوصله ام، پنجاه وپنج ساله ام و هفتاد می نمایم. موهایم سپید، صورتم تکیده، پاهایم ناتوان. قلبم جراحی شده. بی خواب مصرف قرصهای اعصاب و قلب، اه اه اه! چه خسته ام! تا وقتی دیگر بدرود.


کد خبرنگار : 17