فرستنده مهدی اسدزاده ج70%- دلم به حال مسئول تدارکات سوخت. هر چه پوتین می آورد، حیاتی میگفت: «کوچیکه!»
بالاخره بعد از اینکه پانزده- شانزده تا پوتین رو امتحان کرد، یکی از آنها را برداشت و گفت:
«همین خوبه، فهمیدم چه کار کنم.»
وقت صبحگاه، او اولین نفری بود که به خط شد. هر کس وارد میدان صبحگاه میشد، چشمش به پاهای او خیره بود. من هم همین طور.
برداشته بود نوک پوتینها را بریده بود و انگشت پاهایش از آن بیرون زده بود.
گفت: «چیه؟ پوتین لا انگشتی ندیدین!»