تاریخ : 1394,چهارشنبه 25 شهريور19:06
کد خبر : 37019 - سرویس خبری : زنگ خاطره

افسانه «محمود کاوه»


 افسانه «محمود کاوه»

محمود نمک رفاقت را می فهمید، انگار قیصر فیلم های ایرانی بود ...سناریو نویسان باید از وفایش یک دنیا سخن به تصویر بکشند.

 جانباز صفدر بنده - سال پنجاه و هفت بود که کاوه آمد.... به جمع دلداگی ... با چشمانی درشت که گویی مجسمه ای تراشیده به دست یک هنرمند ایتالیایی است ...انگار چشمان پر از خواهشش دریایی را می نگرد...آنقدر زیبا بود که آدم حیفش می آمد با او سخنی درشت بگوید  ...وقتی راه می رفت انگار دنیایی از تمنا و خواهش دارد ..کم حرف و آرام می نمود،دست هایش پر بود از مردانگی ..انگشتانی کشیده با ابروانی کمان ...بوی عطر محمدی می داد..

همیشه شیشه عطر گلهای محمدی در جیبش بود ....محمودکاوه وقتی می خندید چشمان سیاهش آدم را شیدا می کرد....اصلا"دوست داشتی با او رفاقت کنی. وقتی لباس زیبایش را بر قامت بلندش می دیدی انگار یک مد پوش زیبایی  است که تبلیغ لباس می کند ...
غمزه چشمانش دهان هر بیننده ای را پر از لذت شیرینی می کرد....
آرام بود و اخلاق جوانمردانه داشت.
نمک رفاقت را می فهمید ...و به من یک دنیا جوانی هدیه می داد.
محمود، مژه های بلند و سیاه چشمانش دل هر کسی را مجنون می کرد.
در آمد و شدِ شهر، چشمان زیادی رویش قفل می شد و من حیران وفای محمود بودم ...گاهی تا به صبح در ماموریت های شهر مشهد با او بذله گویی داشتم.
محمود نمک رفاقت را می فهمید، انگار قیصر فیلم های ایرانی بود ...سناریو  نویسان باید از وفایش یک دنیا سخن به تصویر بکشند.
وقتی بذله ای می گفتم، سرش تاب می خورد ...آب دهانش لبهایش را خیس می کرد و یک دور کوچکی روی پایش می خورد ...ودستهایش را دراز می کرد به طرفم و می خندید....
دندان های سفیدش گویی مرواریدی است که از دریای عمان صید شده باشد!! آنقدر هوش تیزی داشت که با یک اشاره به موضوعی تا آخر کار می رفت... کاوه درخت وجودش پر بود از میوه های عشق و رفاقت ...از حیرانی وفا...اگر دستم تنگ می شد محمود دستش را توی جیبش می کرد و هر چه داشت بیرون می آورد در حالی که رویش را آن طرف می کرد تا شرم نداشتنم در نگاه مردانه اش ننشیند. آن چه می داد پس نمی گرفت...نمک رفاقت  همیشه در سخنش پیدا بود . سرخوش از مردانگی بود.

وقتی کنارش راه می رفتم قدم به شانه اش نمی رسید ..روی انگشت پایم بلند می شدم که کمی از شرمم بریزد.
می خندید و می گفت ...کلک مگر تا کی می شود این چنین کنی ....
خدا می داند دل چند نگار در نگاهش اسیر بود. خدا می داند آن چشمان درشت غزال گونه اش چه غزال هایی را به دار عشق بسته بود.
خدا می داند افسانه محمود کاوه چه بهارِ دلهای عاشقی را که خزان نکرد...

آخر، یک روزگار مهر می بارید ازغزل گونه چشمانش . ازخماری چشمان محمود خدا می داند چه دل ها که به خاک نشستند و چه لیلاهایی در عشقش به دارجنون رفتند...
آخر او زیباترین جوان شهر بود و اگر حقیقت  را بگویم یک ملک بود. او زیباترین جوان  این کشور پارسی بود... اگر حالی بود و کسی می خواست سناریوی زیبای یک جوان را تصویر کند باید او را تصویر می کرد...اگر مردان ثروت دنیا کاوه شهید را می دیدند، از خماری چشمانش چه کمپانی هایی که به قدرت می نشستند وچه ماهواره هایی تبلیغی که از چشمانش خانه های مردم دنیا را پر نمی کردند....
وقتی به ماموریتی می رفتم و یا موردی بودکه مردم شهر جمع می شدند... تبلیغی تصویری که برایش اشغال می شد...

  وقتی کلت می بست وخرامان راه می رفت چه مردم بسیاری که نگاه شان به قد رعنا و چشمان خمارش، برای دیدنش از هم سبقت می گرفتند .. گویی مجلس فقط برای کاوه است و این مردم فقط برای دیدن او جمع هستند...
و در مصیبت دوریش چه معشو ق هایی که  به زنجیر شدند....
کاوه قدش بلند و خوش تراشیده بود ... قصه های بلندی که در دل مردمان شهرم...سینه به سینه نقل شد ه ومی شود...
....از لوطی گری هایش چه رفیقانی چون من اشک ها ریختند و دل هایشان کباب آن لحظه های بودن با محمود شد ... چه رمان هایی که  از درد هجرتش مردمان پارسی گوی خواهند نوشت ...چه افسانه هایی بود آن دوران، ...مردم ایران از او نقل ها خواهند کرد.


کد خبرنگار : 17